متن عشق
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عشق
عشق یعنی...
در حضورش غرق در چشمان مستش میشوی.
مے زنـב زنگ בلم
مے گریزـב او سپس
من بـہ ـבنبالش روان
تنـב פּ تیز פּ یک نـ؋ـس
تا بـہ چنگش آورم
اـ؋ـتـב او בر این قـ؋ـس
او شوـבمحبوب בل
من براے او نـ؋ـس
حال ما בوتا نکو
ما ؋ـقط בلـבارو بس
با تو،
روزگار کودکیام را به یاد میآورم!
دقیقن همان ایامی، که بیمار میشدم و
همهی خانوادهام میخوابیدند
غیر از مادرم که شب تا صبح بر بالینم مینشست!
آه! خدا مادرم را از من ستاند و
ولی تو را به من بخشید...
از این روست که میگویند:
خدا گر به...
قلب من به همخوانی سمفونی پاهای تو
به رقص ریتم گرفت
به تق تق پاشنه های بلندت
که والس میرقصی و زیبای
تانگو میرقصی و هنرمفتخر میکنی
باله میرقصی بی بال های فرشته گونت
و پرواز را خاطره میکنی
در عصر بی منحنی بال ها
سر میخوری روی جاذبه بیمقدار...
بـבهـڪارم بـہ آغوشܩ.
یـہ בونـہ جــان مثــل تـــو...
مستِ رویای توام
پیمانه می خواهم چکار؟
راهِ پر پیچ وُ خمِ
میخانه می خواهم چکار؟
تا سرانگشتِ خیالت
لا به لای زلفم است
این پریشان موج ها را
شانه می خواهم چکار؟
با تو تا دراوجِ دل دادن
شناور می شوم
سرپناه وُ لانه وُ
کاشانه می خواهم چکار؟...
مانده ام با خاطرات یک نگاه
چه کنم با واژگان پریشان و سیاه
پیوند زده اند تمام لحظات منو
با ابرهای سیاه و آه پشت آه
قصه ای که رفت،دیگه بر نگشت
هنوز اما مانده ،بغضِ گاه به گاه
هنوز هم دارم بهش فکر میکنم
چیزی نیست «عشق»بجز یک اشتباه...
چرا پرسی از سنگی که خاموش ست!؟
سنگی که بیمار و شبیه من
با هر غروب خاطره ای دارد!
سنگی که تلخیص یک کوه و
تصویر عاشقانه غم و اندوه ست!
در ایام جانسوز زمستانی
در لَحِظات سرد فراموشی،
در اوج بی قراری و خاموشی
ناگهان آواز منجمد شده ای...
تو را
آنگونه میخواهم
که هر سازی نوای زخمه هایش را
که دریا موج های بی قرارش را
که باران آسمانِ ابری وُ شوقِ بهارش را
تو را آنگونه میخواهم
که برگی شاخه هایش را
و یا سروِ بلندی ریشه هایش را
تو را آنگونه میخواهم
که هر کس
در...
تو در من ادامه داری...
حتی روزی که نباشم،
از خاک من گلی خواهد رویید؛
که تمامش بوی تو را میدهد.
مرداد ؛ مُردد بود و ناکام ماند
ولی عشقِ ناتمام را باید به شهریور سپرد
شهریور ؛ فرشتهیِ آتشینی است
که همیشه عطشِ دلتنگی را به جان میخرد
زمانش رسیده است
باید خاکستر باقیمانده از تو را
دوباره شعلهور کنم
چه زیبـا سروِ رعـنایی تو ای عشق
به رنگ سـرخِ صهبایی تو ای عشق
نشــستی در دلــم تا صــبحِ محشر
شبیه خواب و رویایی تو ای عشق
✍️ هدی احمدی
#هدی_احمدی
#مدرس_فن_بیان
#روانشناس
#گوینده
🌿 عشق، وقتی زنده میماند که احترام نفس بکشد
عشق بدون احترام، فقط یک خیال زودگذر است.
یادمان باشد
تحقیر، عشق را میمیراند؛
احترام ، عشق را زنده و جاودان میسازد.
عشق زیباست، پر از شور و شوق، اما اگر بر پایه احترام...
چقدر دوست داشتنت رنگی بود برایم، از آن رنگ هایی که روح آدم را به پرواز در می آورد، اما اکنون سیاه و سفید شده است ...
تصویرت در یادم برفکی تر از همیشه است و دارم فراموش میکنم که چگونه به من نگاه میکردی اما یک چیز را فکر...
ای رهگذر شبها، ای خستهترین رویا
در باور این ظلمت، پیدا شو و پیدا ما
از شعلهی ما شاید، این شب بگریزد باز
از زمزمه هامان باز خورشید شود آغاز
هر ذرهی تاریکی، چون تجربهای شد نور
هر گریه، زبان شد تا، پیدا شویم از دور
هر بغض شکسته را،...
به تمام آنچه مقدس میدانیم،
به هر معنویتی که نامِ خدا را با خود دارد
باور کن،
من شکل دیگری از عشقم...
و دلتنگیای دیوانهوار
که مرز نمیشناسد...
دلم بهانه ات را می گیرد..
و به وقت دلتنگی
پای دلم پیش اشعارم گیر ست
هر وقت سری به خط خطی های خود می زنم آشوب را میان سکوت واژه ها
احساس میکنم
بلوایی ست خفته در چیدمان جملاتم
که مرا به ستیز با افکارم میکشاند
آنسوی شعر تو...
از دورِ بازوی احساس
تا دورِ کمرِ قلب ...
با متری از مهر
اندازه گرفته مرا عشق
تا بدوزد برایم
آغوشی...
وقتی میآیی به خوابم
ماه، از دهان ساعت بیرون میریزد
و لبخندت
چون پرندهای از جنس شکوفهی بهاری
در آسمانِ بالشهایم پرواز میکند
زمین،
با رگهای آتشینِ وسوسه
به سمت ما خم میشود
و عشق،
درون پیراهنم
شروع به تپیدن میکند
بیآنکه قلبی در کار باشد
بیا
تا جهان از...
او ماه بود؛
گاهی کامل و پرنور،
گاهی زخمی و رنگپریده...
اما این چیزی از ماه بودنش کم نمیکرد؛
ماه برای آسمان، همیشه ماه است.
در کنارت شکفتم خواهی بری؟ برو
راز دل بگفتم خواهی بری؟ برو
نیستم هرگز من آن گدای عشق
پس چرا مانده ای هر چه زودتر برو
🍂 پاییز، قرارِ دوباره
و من،
در امتدادِ پاییز
با هر برگِ افتاده
به تو نزدیکتر شدم...
تا آن روز،
که کوچهها
بوی آشنایی گرفتند
و باد،
موهای تو را
دوباره به حافظهام آورد.
تو آمدی...
با لبخندی که
تمامِ غروب را روشن کرد
و چشمانی
که هنوز
پاییز را...
رفتی، ولی هنوز نفسهایت اینجاست
در نبضِ عصر، در صدای برگهاست
خاکِ دستانت هنوز بوی مهر میدهد
و نگاهت در آیینهی شب پیداست
در نبودت، به هر سو که نظر کردم
نامت در نبضِ اشیاء پیدا بود و پیداست
هر سپیده، تویی که طلوع میکنی
در خیالِ من، آفتابِ بیفانوس...