متن اشعار آرمان پرناک
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار آرمان پرناک
به پایان میرسد
اپیدمیِ مرز
اپیدمیِ خون
اپیدمیِ شب
سپیدهدَمی!
سپیدهدَمی
دنیا
تفنگش زمین
دستانش بالاست
و لیزرها و دوربینها
در تَناش
در تردد!
سپیدهدمی
خدا
با سلاحِ صلح
سراغِ جنگ خواهد آمد
نه مکان
نه زمان
از هیچیک
خیری نرسید به ما
ما عقربهها
که در تُنگِ بیحوصلگی
شناکُنان
به دورِ خود میچرخیم.
خانه را بوی انتظار گرفته است
بوی شورِ خستگی
بوی موجِ بیوطنی...
رو به هیچست دلم، فکر و خیالی دارم
از تبِ فاصله پیداست سوالی دارم
مینشینم لبِ پاییزترین برگِ درخت
پیله میبافم و رویای محالی دارم
دوری از حادثهی عشق تَرَکها دارد
عاشقم، میشکنم، قلبِ سفالی دارم
چشم بستم به تماشای دو خط باران-شعر
طاقتم خشک ولی اشکِ زلالی دارم
باز...
آوازِ قُویِ خیره به فردا شنیدهای؟
آری، نجیبِ وحشیِ موّاج، با توأم !
از خاطراتِ روزِ مبادا شنیدهای؟
ای بالِ خیس بُرده به تاراج، با توأم !
شنزارِ خندهای به تماشای باطل است
از ردّ ِ پایِ نرمِ تَنَش دل نمیبُرد
در عمقِ آرزوی صدفهای ساحل است
جاشُویِ لحنِ عشق تکانی نمیخورد
با لحظههای نفتیِ هر روز دمخور است
تکماهیِ معلّقِ رویای زندگی
از تُندبادِ حادثهپرور دلش پُر است
پاروی در تلاش و تمنّای زندگی
سرما، حیاتِ باغ نمی خواهد
جنگل به جز کلاغ نمی خواهد
دنیا به ترک نیست از این ترکه
ساقی شرابِ تلخ بیاور که ...
شعری رسیده جای غم انگیزش
پاییز و برگ های گلاویزش...
نُت های خیسِ پنجره هاشور میخورند
باران برای گریهی گیتار خسته است
قابی که روی دستِ چپم خواب رفته است
از خوابِ عکسِ «دست نگه دار!»- خسته است
پلکی بزن فانوس دریایی
غم، بادبانم را به طوفان داد
در چشمِ برمودای تاریکی
نفتیترین پیراهنم جان داد
روی دفتر، لای دفتر، پشت دفتر، پس کجاست؟
شاخهگلهای سرودن: «عین و شین و قاف» کو؟
گوشهی چشمم چراگاهی برای ابرهاست
هر چه رشتم، پنبه شد، چوپانِ این اطراف کو؟
آتش
به پاشویهات ادامه میدهد
پاییز
به دلسردیات
بگو چه کنم
عیسای غمپوشِ من
انجیلیِ نیمهجانِ خاک
- ای هفت قلم گریه -
بگو من
چه کنم؟
کم
کمتر
کم کم از خود به خود بسوز
که جنگل
تابِ تَبی چنین، ندارد
«آرمان پرناک»
3 آذر 1404 - سبزِ خاکستری؛...
از دورِ بازوی احساس
تا دورِ کمرِ قلب ...
با متری از مهر
اندازه گرفته مرا عشق
تا بدوزد برایم
آغوشی...
اغراق نمیکنم که او دینم بود
در تلخیِ غم، شفای شیرینم بود
من پای دلش دخیل میبستم چون:
در صحنِ دلم حضرتِ مُرفینم بود ...
در باغِ گلوله، رویشِ انسانها
دنیا به خودش ندیده این امکانها
جشن است و گلایُلی پَکر میرقصد
آبادتر از همیشه گورستانها!
دنیا شده یک خانهی برمودایی
از خنده نمانده هیچ ردّ پایی!
دیوار به دیوار فقط قاب کج و
صد پنجره رو به وسعتِ تنهایی ...
انگار که توی سینه طوفانی بود!
یک غدّه به قدرِ سیب، زندانی بود!
یک روز به ناچار به نجّاری رفت ...
تجویزِ پزشک، ارّهدرمانی بود!
یک عمر فقط به دورِ پایش گشته
تنهاست اگر تبر عصایش گشته!
بیچاره درخت پیر و فرتوتی که
موسیقیِ پاییز دَوایش گشته...
بگذار بدانند چرا سرمستی؛
پیش از همه با قلبِ خدا پیوستی
لبخندِ بدونِ قید و شرطی داری
بیشک که فرشتهای زمینی هستی
از کودکیات کبوتری، میدانم
از سِرّ زمان باخبری، میدانم
از لقلقهها لقلقهها لقلقهها
از عقربهها جلوتری، میدانم
بر زاغ سپردم سَرِ کارت باشد
هر لحظه و هر جا به مدارت باشد
من غیرتیام! خود تَهِ این قصه بخوان!
هابیل اگر باز کنارت باشد! ...