دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
شنیدی که میگن حادثه خبر نمیکنه ؟من میگم ، عشقم دقیقا یکی از همون حادثه هاست که خبر نمیکنه ...درست همون لحظه که انتظارشو نداریاز راه میرسه و غافلگیرت میکنه ...یروز وقتی حواست پرت زندگی و روزمره گی هاشه ، یکی میاد که با بقیه فرق داره ...لحنِ نگاهش ، طرزِ لبخندش ،آهنگِ حرف زدنش ...و تو یهو چشاتو باز میکنیمیبینی دنیات بدون وجودشخیلی سرد و تاریکه ...عاشق شدی و خودتم نفهمیدی چی شدکه تو دام عشقش افتادی !خلاصه که حضرت دلبر :منم ...
وقتی که تنهایی دلت یک مرد می خواهدسنگ صبوری محرم و همدرد می خواهدهنگام خشم و فاجعه - در قلب اقیانوس -یک مرغ طوفان زاد و دریاگرد می خواهدمغرور هستند و قوی زنهای با احساسزن بین قلب و عقل شهرآورد می خواهدچون تشنه ای تنها در این صحرای بی پایانتنها فقط یک جرعه آب سرد می خواهدوقتی به تاریکی و تنهایی گرفتاریآزادمردی عاشق و شبگرد می خواهدآه از دلِ وامانده در سلول تنهاییجان را تهی از عاشق توزرد می خواهدآذر رئیسی...
میدونی ولنتاین یعنی چه ؟ یعنی اینکه یه عاشق واقعی باید به یه نفر دل ببنده و تا آخرعمر هم عاشقانه عاشقش باشه عاشقتم تا همیشه...
ولنتاین فقط روز عاشقا نیست روز همه کسانی هست که تو زندگیمون هستن و ما دوسشون داریم...
باید سرشار بود و نیایش کرد عاشق بود و نیایش کردنیایش همنوائی صدای تو بامهتاب و ستاره است درسکوت شب...
عاشق شدن که فقط دوست داشتن نیست! عاشقی که می گذارد عشق و علاقه اش حیف شود به چه دردی می خورد؟ هروقت کسی را دوست داشتی و ز ابرازش را هم داشتی آن وقت درست است. به این فکر کن که جواب هرچه باشد تکلیفت را با دلت روشن می کند.باور کن "نه شنیدن" به اندازه یک عمر ماندن در تردید، ترسناک نیست... از دست و پا زدن در مرداب بلاتکلیفی بدتر نیست... من ترسیدم و به زندگی باختم! اما تو نترس رفیق! تو نباز......
کوه تویی تپه منمعاشق و دلبسته منمدرد تویی فغان توییدشمن وابسته منم...
عاشق جمعه ها هستمهوایش بوی تو را دارد......
آریمی توان عاشق بودمردم شهر ولی می گویندعشق یعنی رخ زیبای نگار!عشق یعنی خلوتی با یک یار!یا به قول خواجهعشق یعنی لحظه ی بوس و کنار!من نمی دانم چیستاینکه این مردم گویند....من نه یاری نه نگاری نه کناری دارم....عشق را اما منبا تمام دل خود می فهمم!عشق یعنی رنگ زیبای انار... ...
خیرگی جُرم است بر چشمان تو حتی کمشمی خَرم با جان، گناهِ مُجرمی را با غمشلذتی که بُرده دل از مستی چشمان توشک نکن جمشید هم حتی نبرده از جمَشدر مسیر زندگی هرگز دو راهی خوب نیستعاشقی را دوست دارم با همه پیچ و خمشدلبَری کردن خوراک چشم های کال توستعصر می چسبد کنارت چای، آنهم گُل دَمَشسیب و گندم را نمی خواهم بهشتش مال تومی شوم حوا اگر عاشق بماند آدمشسرسره، پاییز، آبان، برگ ریزان، وای وایپرسه ها در جاده ی چالوس، باران نم ...
هرکس ای زیبا نمی داند که در هجران تونغمه ی باران چه ها با جان ویران می کندآنکه عاشق بوده می فهمد که این آوا چه باچشم مشتاق و دل زار و پریشان می کند...
منو ساختن واسه اینکه عاشقت باشم که هستم...
"پیش پای تو دو راه ست، فقط من یا منحق نداری به کسی دل بدهی الا من"جاده ی عشق برای تو، همین یک طرف ستکه بیایی.. که بیایی..که بیایی. .تا مننام زیبای تو را، شعر نوشتم، هر شبتا به یاد تو بخوانند، جهانی با مندرد دارد که به زحمت برسم، تا به لبتنتوانم ..که ببوسم ، سر و رویت را منهیچ راهی نرسانده ست مرا، تا تن تومثل این ست که تنها زده ام، درجا منماه من باش که ...
بیا لباس هم باشیم و دکمه دکمه روی تن هم بوسه بدوزیم !دلم می خواهد دست من در آستین تو باشد ، دست تو در آستین من ؛ طوری که عطر تن مان گیج شود و آغوش نفهمد چه کسی آن یکی را بیشتر از آن یکی دوست دارد ...راستش را بخواهی من از این جنس سردرگمی ها که نمی دانی تار عاشق تر است یا پود خوشم می آید ......
میدانم که میشودمیشود دوباره خوشحال بوددوباره خندیددوباره عاشق شددوباره کسی را دوست داشتدوباره خاطره ساخت...میدانم که میشوداصلا نه دوبار بلکه چندین بار...ولی این تو هستی که نمیدانینمیدانی که همه این دوباره ها و چند باره هاهمه تکراریست...!تکراری که در همه آن ها حضور داریتکراری که همه آنها مرا به یاد تو می اندازند...همه آن میشودها شدنیستولی فراموش کردن تو در آن تکرارها ناشدنیست...حال تو بگوباز هم میگویی میشود؟فراموش...
آدم احمق همیشه در فکر مواظبت ازعشقش است تامبادا به او خیانت کند وآدم عاقل آنقدر قلب معشوقش را از عشق لبریز می کند که دیگر جائی برای پرسه زدن آدمهای دیگر باقی نمی ماند...
آن دخترک شوخ و بسی مست ملولمتو آن پسر اهل دل و شعر شعوری من لوس و ادا دار بسی عاشق دیدارتو دور از هوس و شهوت و احوال گنه دارگاهی به من خسته ی عاشق نظری کن نازی بخر و باز بکن مطلب دیدار...
عاشق، به خواب تن ندهد جز به خوابِ مرگوان هم بدین امید که بیند جمال دوست..."طالب آملی"...
با لب سرخت مرا یاد خدا انداختیروزگارت خوش که از میخانه، مسجد ساختیروی ماه خویش را در برکه می دیدی ولیسهم ماهی های عاشق را چه خوش پرداختیما برای با تو بودن عمر خود را باختیمبد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می باختیمن به خاک افتادم اما این جوانمردی نبودمی توانستی نتازی بر من، اما تاختیای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست«عشق» را شاید، ولی هرگز «مرا» نشناختی"فاضل نظری"...
دلم برای تو تنگ است و من قرار ندارممها بیا که دگر تاب انتظار ندارمکجا گریزم از این شب که از هجوم خیالتبه سر خیال رهایی، وَ یا فرار ندارم اگرچه ره نگشودی مرا به شهر وصالتولی تحمّلِ رفتن، از این دیار ندارمقسم به موی سیاهت قسم به روی چو ماهتقسم به ناز نگاهت به جز تو یار ندارمتمام فصل خزانم گرفته رنگ سیاهیاگر دوباره نیایی،دگر بهار ندارم ببین ستارهٔ بختم،ببین چه بی تو غریبممرا ببر به کنارت که سایه سار ندارمدو چشم عاشق \شیدا\ ب...
غریبی عاشقمغرق در امواج نگاهتکه دریا دریادورم از ساحل آرامِ آغوشت...مرا ببین!چه غریبانه در گردابِ تنهایی نفس نفس زنان دست و پا میزنم!آه... ای کشتیِ نجاتم ! مرا دریاب...دستانم را بگیر و به آغوشت کشان...نجاتم بدهاز شرارت این طوفان بلاخیز و به ساحل امنم رسان...تا آرام بگیرم در جزیرهٔ زیبای تنت...ساکن شوم در قصر بلورینِ قلبت...و شرابِ نوشین عشق را تنها با توو تنها به نام تومست و بی پروا، در جامِ ابدیت سرکشم...آرامم کن...
وقتی صبح بیدار شدی و توی آینه دیدی زیباتر شده ای، وقتی بی اختیار موقع کشیدن خط چشم آواز بخوانی، وقتی صبح بیدار شوی بگویی سلام فلانی، شب که میخوابی بگویی شبت خوش فلانی، وقتی کم غذا شوی، شلوارهات گشادت شوند، وقتی فکر کنی همچین هم ناجور نیستی نه به ظاهر نه به خلق، وقتی هر گربه را که دیدی ناز کنی، قربان کفترها بروی، دست بکشی به تنه درخت ها، بیخودی به ملت لبخند بزنی، وقتی موقع شستن ظرف ها بخوانی ای چراغ هر بهانه از تو روشن از تو روشن، دلت رنگ قرمز و ص...
منتظر بودم بیایی سوی دامم ای عزیزتا بگردی در بغل آهوی رامم ای عزیزﺭﻭبروی دیدگانم جوخه ی آتش بپاستبوی غم دارد فضای صبح وشامم ای عزیزخاک دنیا را قیامت جمله بر سر می کنمگر نگیری از رقیبان انتقامم ای عزیزﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺩﺭ ﻏﺰﻝ نام مرا هرگز نبرشاه بیت شعرهایم را چه نامم ای عزیزتازه فهمیدم که از مهر تو عاشق گشته امبی توچون مصراع شعری ناتمامم ای عزیزپیش رویت ساغر پر باده را سر میکشمزهر اگر آغشته بنمائی به جامم ای عزیزخیره گ...
تمام کوله بارم مهیا ستقلبی که باید بتپدچشمی که باید ببیندپایی که باید برودو دستی که باید بگیرد،من آمده امیک بار عاشق شومیک بار زندگی کنمو یک بار عاشقانه بمیرم،فرصت کم است ای معجزه ی آسمانحالا که آمده امفقط خیره شو به منتا یکی از استخاره ها را خوب بیاورم،این ستاره هایی که در شب می درخشندتیرهایی ست که منبه یاد تو به قلب آسمان زده ام......
واژه های شعرهایم را چراغانی کنیددلبرِ نامهربان را شعر درمانی کنیدبی وفا باور ندارد عاشق چشمش شدماین دل دیوانه را باید که قربانی کنیدجشن و شادی ها گرفته پای برهم میزنیمبا شعف چون عاشقان باید غزلخوانی کنیددست نازش را گرفته چون عروسی باوقاربر بساط عیشِ چشمم خوب مهمانی کنید...
مادرم سه قانون داشتعاشق شو، عاشق بمان و عاشق بمیر..بابا می خندید و مثل تمام مَردهای آن روزها، عشق را کیلویی چند صدا می زد! خواهرم، قانون اول را خیلی دوست داشت..آنقدر زیاد که هر روز لابه لای فرمول های ریاضی و حساب چند بار مرورش می کرد تا شاید مردی پیدا شود برای اثباتش... برادرم، دومی را... مادر زادی عاشق بود... گنجشک های لب ایوان را "خاتون" صدا می کرد و به شمعدانی های روی طاقچه می گفت: "بانو" و حوض حیاط، چقدر شبیه قانون س...
"با من بیا و رد شو آهستهاز کوچه های سرد پاییزیتا پُر شود در سینه ی این شهریک عطر باران دل انگیزیای کاش چون پروانه ای عاشقگم میشدم در آسمان تویک لحظه میخندیدی و بعدشیک عمر میمردم برای توگفتی چه هستی از کدامین شهرگفتم که من از جنس بارانمباران اگرچه لب ندارد مندارم برایت شعر میخوانمشعری که از اسم تو پُر گشتهشعری که از عشق تو لبریز استچندین بهار آمد ولی این دلدر کوچه های سرد پاییز است"...
صندلی جیر جیر کنان ایوان وتماشای پاییز وچای یَخ کرده در بادو رُمان کاهی اَبله داستایوفسکی مرا به فکر فرو برد که من تو را در کدامین حراجی باختم،که در صندوقچه هیچ خاطراتی پیدا نمی کنمشمعی به نشانه دوست داشتن ها نمانده و کلبه مَتروکه عشق دیگر اجاره نمی رودپیرمرد هیزم شکن سالهاست که رفته و صدای تبرش در جنگل به سکوت نشسته و به گوش نمی رسدباد به یکباره در اِیوان میوزد و ورقها با نم باران خیس میشودو شکل نامه های پر اشک عاشق میگیردباد آخرین ورقها...
در میانِ لذت های زندگی ، رنگِ چشمانِ تو دلخوشی گاه به گاهِ خنده های من است... و تو این را خوب فهمیده ای!با تو که حرف می زنم ، پلکهایت را بهم نزدیک می کنی، نگاهت را تنگ می کنی و مردمکِ سیاهِ چشمانت زنجیر می شود بر احساسم، به همین راحتی....در هر دیدار ، اجزای صورتت را گم می کنمو جغرافیایِ بی آلایش دو مهره ی نگاهت ، مرا می پیماید.من عاشق چشمانت شده امعاشق حجمِ اعجاب انگیزِ میانِ اخم هایتکه مرا با خود می بردمی برد به صدای خفه ...
به این فکر میکنمکه چگونه عاشقت شدمحال آنکه هیچگاهدرمیان ما قراری عاشقانه نبودحرف عاشقانه ای ردو بدل نشدحتی مکالمه ای در حد احوالپرسیتو بگومن چگونه عاشقت شدم؟ بی آنکه ببینمت! بی آنکه دستانت را بگیرمیا حتی عمیق نگاهت کنمچه قاعده ی بی قانونیست این عاشقیکه بی رحمانه سهم من باید ازتوتنها دلتنگی باشداز تو چه پنهانمن هنوز هم به آدمهایی که از کنارت میگذرندحسادت میکنمشاید تو هرگز ندانیاما من هنوزهمپنهانیدوستت دارم.....
هر زمان می بینمت از قبل بهتر می شومفکر کن با هر نگاهت شعری از بر می شومسنگم و با رود می غلطم به شور دیدنتهرکجا باشی به سمت تو شناور می شومآشنایم با زبان سنگ و باران و علفشانه هایت را که می بارم سبک تر می شومبا ترک های کویر ای عشق! کاری کرده ایمحو پایان غم انگیز کِلیِدَر می شومخاطراتم را اگرچه باد با خود می بردپای هر افتادنی تسلیم آذر می شومکاش! هرگز رفتنی در کار عاشق ها نبوداز صدای پای آدم ها مکدر می شومای قرار...
عاشقم دیوانه ام،مست و مدهوش و خرابمن به این دیوانگی جانانه مینازم چه باک...
رها کردی مرا هرچند در آغاز فصلی سردولی با خاطرات شاعری عاشق چه خواهی کرد!؟قدم زد پا به پایم کوچه، هر شب خاطراتت رابرای زندگی کردن شدم روحی خیابان گردمرا بردی کنار چشمه ات، لب تشنه آوردیدلت می خواست از گرمای آغوشت شوم دلسردبرایت خواب هایی دیده ام بسیار رویایی!تو را در خواب هایم لااقل باید به دست آوردنگاهت هم گواهی می دهد دلبسته ام هستیبیا تا راه برگشت است از تصمیم خود برگردحبیب حاجی پور...
امشب هم از بارون برات میگم هم از طوفانباز عاشقا بی خونه و آواره تو سرمانتقصیر من نیستش اگه سرده هوا اینجایا خائنای بی وفا راحت توی گرمانمن عاشقم ، حتی اگه دل خسته ام هستمحرفات همیشه واسه من شیرینه و زیبانقلبم فقط از تو پره جای توهه تنهایادت همیشه با منه ، حرفای تو اینجانبارون که میباره دلم یاد تو می افتهبارون بیاد با تو ، برام زیبایی دنیانحتی اگه طوفان بشه بازم کنار توحرفای تو آرامشه زیباترین حرفانای کاش بار...
چشمهایمآنچنان عاشق نگاهت میکنددلم سربه زیر از این نگاهفقط عاشقیاصلا مگر میشوددختر برف و زمستان باشیو بی پروا جار نزنیکه بی بهانه عاشقی ......
بدونِ مِهر، یعنی که ماه خواهد مردمرگِ عاشقدو چالِ قبر می خواهد....
چشمانتغزل های ناب حافظلبهایت انارموهایت به درازای یلداو اجاق آغوشتگرما بخشقلب همیشه عاشقمبی شک یلدای من تویی......
مرا از چشمهایت دور مکن ای هرگزترین عاشق بگذار تا دلم را بردارم و به دریا بزنمتا دیگر از یادم نرود که شنا بلد نیستم وعاشق تری نکنم اینگونه که در ازدحام هیچ می ایستماز خدا تنهاتر می شوممرا از چشمهایت دور مکن ...جلال پراذرانسفیر اهدای عضوفعال محیط زیست...
من عاشق صدای توهست دوست دارم دستت رانگه دارم وباتوبخندم به چشمانت نگاه کنم وهرروزبه توفکرکنم...
وای از حسودِ عشق که با آن دو چشمِ تنگچیزی به من نداد به جز حسرتی قشنگحسرت برای بوسه و آغوش و عیش و نوشبر تختِ پادشاهیِ عشقی شراب رنگمعشوقِ بی لیاقتِ من عاشقِ تو شدلعنت به چشم های قشنگت زنِ زرنگ!از جزییاتِ مسئله حرفی نمی زنمزیرا همان حکایتِ آیینه است و سنگشاید سعادت است که عشق و من و جنوننامی نداشتیم در این روزگارِ ننگیادم بماند این که بگویم به منزوییک جرعه نیز قسمتِ من شد از آن شرنگدنبال بیت خوب نباشی در این غز...
این چنین عاشقِ دیوانه قشنگ است هنوزهمه شب بر در میخانه قشنگ است هنوزگر ببینم همه ی عالمیان را همه روزدیدن روی تو ریحانه قشنگ است هنوزهمه ی شهر به دنبال تو در کوی تومن و این غُربتِ غمخانه قشنگ است هنوزچند روزی نِگهم از نِگهت دور افتاددوری و دوستیِ مستانه قشنگ است هنوزچو هزران نفر از خواستنت دَم بزنندبه یقین خواهشِ مردانه قشنگ است هنوز...
سیاره ى ما،دیگر نیازى به آدم هاى موفق ندارد! این سیاره به شدت نیازمند افراد صلح جو، درمانگر، ناجى، قصه گو و عاشق است......
زیباستدوستداشتنت را میگویمحال آدمی را خوب میکندشبیه خرمالوهای رسیده ی پاییزشبیه هوای دلبرانه ی زمستاننمیدانم داشتنت را به چه تشبیه کنمبه باران های ناگهانییا دل انگیزی برگ ریزان آبان...هر چه که هستعجیب به دلِ منِ عاشق می نشیند...
زیستن در این شهر دیوانه به من آموخت آدم راحت تر است زمانی که تنها باشد می تواند زندگی کند. با کسی بودن آن هم وقتی تورا نفهمد سخت می گذرد. گرچه این شهر شلوغ است ولی باور کن آن چنان جای تو خالیست که صدایت در جای جای این خیابان ها می پیچد. این را فهمیدم که این شهر شلوغ کمی دیوانگی می خواست اما ما زیادی دیوانه بودیم. کمی عشق می خواست اما ما زیادی عاشق بودیم. این را خوب فهمیدم که ما هیچ سیاست زندگی کردن را در این شلوغی شهر نیاموختیم. بیا برویم... شه...
می چرخد...می رقصد...زیر لب آواز میخواندهرچقدر عاشق تر باشدچین دامنش بیشتر است!زن ها که عاشق می شوندگویی شهر آرایش میکندموهای سرخ!دامنی آبی!پیرهنی سبز!کفش های زرد!و شهر این همه زیبایی را مدیون مردیست که روز قبل به او گفته:"دوستت دارم"...
عشق مندنیا آن قدر سخت نیستاگر من عاشق ات باشم،وَ تو فقط دوستم داشته باشیافشین صالحی...
من عاشق فصلی امبنام چشم هایش ......
عاشق آن نیست که هر لحظه زَنَد لافِ محبتمرد آن است که لب بندد و بازو بگشاید...
سرگذشت آدم ها. در میان آدم هایی که با ماسک در خیابان ها ظاهر می شوند تشخیص دادن تو بسی سخت است. به راستی تو اگر من را پشت این نقاب های به اجبار ببینی می شناسی؟! هنوز هم آن همه عشق و علاقه را که در چشمانم موج می زند را می توانی مثل گذشته ها تشخیص دهی و لَمسش کنی؟من که همان آدم سابقم، امّا تورا نمی دانم دلبر!این روزها که یک به یک به سرعت برهم زدن چشمی می گذرد جور دیگرم خیال و فکر تو از سَرَم نمی افتد. باورکنی یا نکنی من همان عاشقِ سابقم. ...
رفتی ولی از یادمن ، هرگز نرفته یاد تواز چشم هایم می چکد اشک مبارکباد توای کاش می دیدی که من دلخونم از دوری ولیدلخوش به دیدار توام یک روز در میلاد توبا رفتنت یک کوه غم افتاد در دل، بی وفارفتی ولی دلشادم از ، این حال و روز شاد توهر روز می گفتی که من یک رنگ و یک دل با توامبا این دروغت بی هوا ، کم کم شدم معتاد تودلدادگی از یاد عاشق ها نمی گردد جداهر لحظه در یادم نشسته لحظه ی میعاد تومهران بدیعی...