شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
من باتو در خود فرو ریختندر سکوت فریاد زدنو بی صدا شکستن را آموخته ام...ارس آرامی...
ادمها تقریبا از دو سالگی یاد می گیرند حرف بزنند اما همین که با سکوت آشنا می شوند حرف زدن را از یاد می برند هنگام ناراحتی به جای حرف زدن با دیگری ، شروع به گفتگوی های درونی طولانی می کنندعاقبت حرف های ناگفته آنقدر به گلویشان چنگ می ندازند تا تبدیل به فریاد شوندیلدا حقوردی...
سکوت ...سکوتم گوش آسمان را کر کرد ...سکوتم فریادى است به بلندى هیمالیا و به وسعت بیکران عشق ......
.آینه های چشمک زن... صلوات شمار... ذکر پیرزنی کمر خمیده استدستمال های کاغذیدست زنی ژولیده است که نوزاد کوچکش... در دست دیگرش، خوابیده استدختر فال فروشی که نگاهش معصومبا دستانی سرد، در پی روزی خوداز خانه برون آمده استآری... اینجا راهرو است! راهروی متروی شهر استپر ز فریاد زنان و کودکان بی کس استرعناابراهیمی فرد(رعناابرا)...
درونم آنچنان فریاد میکشد ک دستهایم را برگوش میگذارم... اما... از درون دارم کر میشوم... چرا کسی صدای زجه های قلبم را نمیشنود؟ من زنده ام؟ آری... ببینید... نفس میکشم! حرف میزنم! راه میروم! مرا میبینید؟ اگر میدیدید... حتما هم میشنیدید...صدای فریادهای درونم را نیز میشنیدید! نویسنده: vafa \وفا\...
فریاد خودت از درون وجودت را شنیده ای؟ کر کننده است... نویسنده: vafa \وفا\...
مرا بغضی ست این شب ها به شدت، کجایی خانه ات آباد، فریاد!؟پرم از جیغ های مانده در بغض، سکوتم را بزن فریاد، فریادمن از یاد تمام دوستانم، فراموشم، فراموشم، فراموشتمام دلخوشی من تو هستی، مبر هرگز مرا از یاد، فریادشبیه داستان های قدیمی، شبیه قصه های غیر ممکنسکوت مضحکم را می رسانی!؟ به دست او، به دست باد، فریاد!؟بزن با تیشه ات بر ریشه ی من، شنیدم تازگی ها مال من نیستبیا بیرون، بیا این بار با من، بکن آن را که با فرهاد، فریادنگفتم...
باید جوری فریاد دوستت دارم سر داد که مزه خون را در گلو حس کرد باید فهمید حتی گفتن آن جمله تاوان دارد چه برسد پای آن ماندن! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
▪︎خەیاڵ:خەیاڵەکانت ئەوندە باڵا کردونە کە ڕۆژێ چەن جار دێنە سەر دانم، باران هەتا شەو دەبارێ و بەدوایی -با- دایکی پیرم هەموو بەیانیکۆلانە خوولینەکەمان گزک ئەدابەڵکەم کە بیت و سەرێکم لێ بدەی و ئەم زامە کۆنە لەژێر چاومدا لابدەی و بیفڕێنی.دڵم، شیشەیکی ناسکه بەڵام دڵگیریەکانم و دڵگیریەکانتوەکۆ شاتاڵی مغولەکانلەسەر گیانم هاژۆتکار دەبن،هەتا بەیانێکی تر بیرم داگیر ئەکرێتلە ژێر هەنگاوانێک وا تۆ هەڵ نەتگرت!سیگارەکانم کاتێ گڕ ...
آیا کسی هست که بی واژه بفهمد؟آن حرف که در سکوتم فریاد میزنم !ارس آرامی...
خیالاتِ تو،،،به ارتفاعی قد کشیده اند که،روزی چند بار به ملاقاتم می آیی. هر روز صبح مادر پیرم، --باد!کوچه ی خاکی ما را جارو می کند!باران می گیرد تا،شب ها،به من سر بزنی! شاید این درد کهنه رااز گَودِ چشم هایم بشویی قلبم،شیشه ی شکننده ای شده است اما،دلتنگی هایم و دلتنگی هایت،شبیه تاخت و تازِ مغول ها به جانم حمله ور می شوند!و باز تا صبح، ذهنم،اشغال می شود،زیر چکمه های نیامدن تو.و سیگار...
سقف این خانه پر از ترک های پی در پی میشود. فریاد می کشم بانگ عجیبیست ندای درون خویش را به خنجر کشیدن ، یا اینکه سخت بیدار ماندن و خیره شدن به نقطه ای که مرا به هیچ سمت سوق نمی دهد. سخت است درگیر کسی باشم که هرگز حتی خاطرم را نمیخواهد. اما چه کنیم گرفتار تقدیری شدیم که از آن فقط \دور ماندن\ را می جویند....
آیا کسی هست که بی واژه مرا بفهمد؟من در سکوتم فریاد میزنم!ارس آرامی...
فریاد زدم عشق و در یک آنخاکستر خویش را به باد دادم...
به نبودنِ تو فکر کردمو فریاد کشیدم: «دنیا!واقعاً می توانی از این هم غم انگیزتر بشوی؟»...
نوشتن عادی نیست... کسی شروع به نوشتن می کند که بر لبهٔ پرتگاه نغمهٔ مهر سر دهد ...کسی شروع به نوشتن می کند که بی بال رویای پرواز دارد...کسی که لب سخنش را با نخ اجبار دوختند و حال قلم سکوتش را فریاد می کند...!یلدا حقوردی...
در حسرت فردایی بهتر به خواب می روی تا رویا ببینی...اما با کابوس مرگ بر می خیزی...خنده را نقاب می کنی تا پی نبرند به غم اشوب گر درونت ...سکوت را فریاد می کنی ...و درد را دیکته ...در بن بست آینده می دوی و یأس تو را به آغوش می کشد ...بغض می شوی و در پی مدد می سرایی نوای غم انگیز گریه را ...التماس می کنی برای روزنه ای نور در تاریکی روز هایت ...آرام باش ...و گوش بسپار ...به ندای امید درونت ...منجی همین جاست ...♡...
تابوتمآه درختی استفریاد می زندزندگی را...
تو چقدر مُفت فروختی ،به فریاد همه ؛زمزمه ی حالِ مرا ......
ای آدمها که بر ساحل نشسته، شاد و خندانید!یک نفر در آب دارد می سپارد جانیک نفر دارد که دست و پای دائم می زندروی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانیدآن زمان که مست هستیداز خیال دست یا بیدن به دشمنآن زمان که پیش خود بیهوده پنداریدکه گرفتستید دست ناتوانی راتا توانایی بهتر را پدید آریدآن زمان که تنگ می بندیدبر کمرهاتان کمربنددر چه هنگامی بگویم من؟یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان، قربان***آی آدمها! که بر ساحل بس...
فصل نشانه گذاری شده ی کتابم را در مکانی که آغشته به آرامش است، باز می کنم.به دنیایِ خیالی رنگارنگ و شاید سیاه سفیدم وارد می شوم!هر چقدر که پیش می روم عطش و کنجکاوی ام بیشتر می شود.صفحات را ورق می زنم و سفر می کنم به دشت های سرسبز و مملو از گل شقایق. آنجا دراز می کشم و به آسمان یکدست آبی خیره می شوم.گرمای نور آفتاب را پشت پلک هایم حس می کنم و دستم را جلوی دهانم می گیرم تا خمیازه ام را بپوشانم.فصل بعد، موج موهایم را در ساحل، به دست عطرآ...
بگو که من را میخواهی تا فریاد بزنم عاشقت هستم با من یک قدم راه بیا تا تمام شهر تو را در آغوش، بِدَوم......
در بلندترین جای شهردوستت دارم را فریاد می زنمجایی که بادها صدای مرا در گوش خیابان ها بپیچانند و پرندگان ادامه دوست داشتن مرا پرواز کنند......
دستان زنانه ات را به من بدهتا دیر نشدهچشمهایت را ببندلب بُگشا،فریاد کن "دوستم داری"میخواهمشهد شیرین عشق رااز لبان تو بنوشم......
بغض هایممیراث دارِ زخم های کهنه اند.با خنده هایی که طعم تلخی گرفتهفریادهایی که با سکوت خفه کرده ام ، در میان حنجره ام دق می کنند.واژه هم حال مرا نمی فهمد.و این شب ها قبل از خواببرای آوار این حجم از دلتنگی\وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ\ می خوانمزهراغفران...
فریاد بزن بغض، بگو درد خودت راتا کی همه شب چشم تر و بالش نمناک ؟...
حالا که غصه آمده ، ما شاد می رویمبگذار پُر کنند که برباد می رویمما را برای کنج قفس دانه می دهنداز خیر دان گذشته و آزاد می رویمپر می کِشیم از کف آنها که می کُشندما دام برده در پی صیاد می رویمدائم فریفتند : بمانید ، می رسدآن اتفاق تازه نیفتاد ! می رویمعمری اسیر و ساکن و ساکت نشسته ایمساکت شدن بس است به فریاد می رویمباور کنیم از دل این کلبه ی خرابدیگر به سمت خانه ی آباد می رویمدی بود و سرد و تلخ همه ماه و سال ما...
پاییز را فریاد خواهم زد بر خشتهای کهنه ی دیواربر آن سپیدار بلندی که از تاک همسایه شده بیزارپاییز را فریاد خواهم زد با قطره های بارش بارانبر بامهای خانه میبارند من زیر چتری مانده در رگبارپاییز را فریاد خواهم زد در اشکهای کودکی تنهابر آن تن رنجیده و سردش با پای خسته میکند پیکارپاییز را فریاد خواهم زد در کوچه باغی ساکت و آرامبرشاخه ها آواز میخواند ساری که از سرما شده بیدارپاییز را فریاد خواهم زد در ماه مهر بیقراری هابرآن پرستوی قشن...
به نبودنِ تو فکر کردمو فریاد کشیدم: «دنیا!واقعاً می توانی از این هم غم انگیزتر بشوی؟واقعاًمی توانی؟»به نبودنِ تو فکر کردمو کسی چه می داند؟پاییزهادقیقاً به کدام خاطره ات تکیه می دهمکه باد حریفم نمی شود......
نقش می شود بر سنگ فرش دل حرکات موزون خاطرات برگ برگ فریاد......
گلوی انتظار خشک استواژه های تنهاییآرام و بی صداانتطار را فریاد می کشند....
اگر از دلتان "دوستش دارم" را شنیدیدبر زبانتان جاری کنید؛و اگر دلتنگی را لمس کردیدبه زبان آورید؛و خواستن را اگردلتان فریاد زد،آنگاه بر زبان برانیدتا از دل نشنیدید بر لب نیاوریدو کلمات را بازیچه نکنید...
سکوتم ،امشب ،قلب شکسته ام رافریاد می زنددنیا ،بدون من ،مسیرش هموارتر است ......
حالمخراب تر ازخرابی سیلاخور استویران تر از بمجیگرم سوخته تر از پلاسکونفسم تنگ تر بیماران کرونایی.... حالم خراب استیجوری خراب استکه کسی مرا ببینیدمیبیند تا خر خره در گل و لای فرو رفته امچنگ میزد بر سینه امقلب پر خراشمجرات اشک ندارمجرات فریاد ندارمخود کرده را تدبیر نیست...
چشمهایت پنجره ای است گشوده بر باغچه ی پُر گُلِ حیاتاینک دوباره بر دمیدنِ این روشنای صبح اینک دوباره به غوغای زیستن بر سیلِ پُرتلاطمِ این آفتاب و نور از عمقِ جانِ خویش فریاد می کشم: جاوید زندگی...
سکوت میکنماما دلم بی وقفه فریاد میزندچقدر جای تو اینجا خالیست ......
سر نخ آسمان دست زمین است!پاره که شد دست زمین از آسمان کوتاه میشودآنوقت کو تا دوباره آسمان به زمین برسد.کو تا دوباره کسى زاده شود که فریادش را عرش بشنود،بلکه آسمان به داد زمین برسد....گرفتار شده ایم آقا.رشته محبت را گسسته ایم و روى این کره آبکى در فضاى بى آغاز و انجام قل میخوریم...گرفتار شده ایم آقا.......
چقدر سخت می شود یک جاهایی از زندگی وقتی گلویت پر از فریادهای خاک خورده است ولی از ترس جدایی و ویرانی سالهای عمرت محکوم به سکوت می شوی!...
فریاد می زنمواژه هالغزان بر روی ریل های گداخته ی کلامهُرم داغ نفس ها در هیبت قطارپیش می روندحس می کنمشکستنخرد شدن استخوان های صبر رازیر فشارسنگین سکوتسکوت تو ......
دلم می خواست کوچک می شدمآنقدر که نبینی مرابه اندازه یک واژهسبک، بی وزن، پر از فریادیا می شدم آن سیگاریکه از سر تفنن کنار لبت بودو یا فضای اطرافتکه بار هزاران حرف ناگفته داشتدلم می خواست باد بودممی وزیدم به آرامیمو هایت را می کردم آشفتهیا می رقصیدملا به لأی انگشتانتبسان مهره های یک تسبیحاما نمیدانم چراخاطره ای شدمدر امتداد غروبی حزن انگیزدر کهنه ترین پستوی فکرتکه در لا به لأی دفتر زندگی اتغریبانه و بی کس...
خسته ام ،دیگر در من نفسی نماندهپای سفر ندارمدر من کسی مُردهبه خاک افتاده امناتوانمدادرسی نماندهکسی به فکرمان نیستشهرم در غبار گم شدهوجدان دود شده ، به هوا رفتهدر خیابان کودکی می گریستفریاد می کشیدبه گمانم کودکی اش به یغما رفته !کاش کسی از راه میرسید ،ندا میدادنگران نباش ،هنوز چراغ روشن استکورسویی از امید باقی مانده ......
همیشه که نباید خودت از ناراحتیات بگی،یه وقتایی باید بشینی و ببینی اونی که از... نگاهت، صدات، میتونه ناراحتیتو بفهمه کیه؟!!همیشه که نباید خودت بگی حالت خوب نیست، اونوقت دیگه فرقی نداره که کی کنارته،حواسمون به حال دل هم باشه... نذاریم به مرحله ای برسیم که فریاد بزنیم نیاز به یه هم صحبت داریم برای تحمل دردامون..همیشه که زندگی رو دور قشنگیاش نیست،یادمون باشه اونی که تو ناخوشیامون کنارمونه،همونیه که خوب و بد حالت براش مهمه،وگرنه هر کسی م...
ما دور افتادگان را قدرت فریاد نیست...
من اگر از رسوایی میترسیدم دهانم بوی دوستت دارم نمیدادچشمهایم فریاد نمیزدند،و قلبم نمی تپید...!...
آنقدر از عشق می گویمآنقدر می نویسمکه صدای سکوت مندنیا را پر کند...تو فقطدست های من راعاشقانه بگیرفریادش با من!...
بعضی ها پنجره را باز می کنندو فریاد می کشند،بعضی ها پرده ها را می کشندو گریه می کنند....
فکرش را بکنتو باشیمن چگونه می شومدیوانه می شومجان می گیرمبال در می آورمو سوار بر کشتی نگاهتتمام خلیج های دلتنگی را پشت سر می گذارمجان من بیاجان من بماندلم می خواهد فریاد براورمکه دیوانه وار دوستت دارم...
من اگر می دانستمبعضی ها را باید بلند بلنددوست داشتبطور یقینتو را با فریاد می سرودمتا دلمتمام بایدهاو نباید ها را رها کندو از عشق سخن بگوید ...️...
دیگر دوست داشتنت را فریاد نمیزنم نفس می کشم️️️...
حوصله سکوتاگر سر رفت!چاره دگر فریاد است...