متن فریاد
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات فریاد
غم های تو یعنی هنوز هم حسی مانده است
یعنی پریشانی نکن ، تا سوزشی مانده است
این غمها یعنی تو تنها نیستی ای ستمگر
به مثل سیگارم بکش باز نخی مانده است
از تو همین سوختنم مرا بس ، که می بینم
در ابتدای دودهایم تابش نوری مانده است...
غم دل را نه شب تار فرو می ریزد
نه پشیمانی هر بار فرو می ریزد
بندبند دلم از حس قشنگی پر شد
که هر آن پرده ز اسرار فرو می ریزد
بغض غمگین نگاهم چه غریبانه و تلخ
در همان لحظه ی اقرار فرو می ریزد
هرچه دیوار...
ادمها تقریبا از دو سالگی یاد می گیرند حرف بزنند
اما همین که با سکوت آشنا می شوند حرف زدن را از یاد می برند
هنگام ناراحتی به جای حرف زدن با دیگری ، شروع به گفتگوی های درونی طولانی می کنند
عاقبت حرف های ناگفته آنقدر به گلویشان چنگ...
سکوت ...
سکوتم گوش آسمان را کر کرد ...
سکوتم فریادى است به بلندى هیمالیا و به وسعت بیکران عشق ...
.
آینه های چشمک زن...
صلوات شمار...
ذکر پیرزنی کمر خمیده است
دستمال های کاغذی
دست زنی ژولیده است
که نوزاد کوچکش...
در دست دیگرش، خوابیده است
دختر فال فروشی که نگاهش معصوم
با دستانی سرد، در پی روزی خود
از خانه برون آمده است
آری...
اینجا راهرو است!
راهروی...
درونم آنچنان فریاد میکشد ک دستهایم را برگوش میگذارم...
اما...
از درون دارم کر میشوم...
چرا کسی صدای زجه های قلبم را نمیشنود؟
من زنده ام؟
آری...
ببینید...
نفس میکشم!
حرف میزنم!
راه میروم!
مرا میبینید؟
اگر میدیدید...
حتما هم میشنیدید...
صدای فریادهای درونم را نیز میشنیدید!
نویسنده: vafa \وفا\
مرا بغضی ست این شب ها به شدت، کجایی خانه ات آباد، فریاد!؟
پرم از جیغ های مانده در بغض، سکوتم را بزن فریاد، فریاد
من از یاد تمام دوستانم، فراموشم، فراموشم، فراموش
تمام دلخوشی من تو هستی، مبر هرگز مرا از یاد، فریاد
شبیه داستان های قدیمی، شبیه قصه...
باید جوری فریاد دوستت دارم سر داد
که مزه خون را در گلو حس کرد
باید فهمید حتی گفتن آن جمله تاوان دارد
چه برسد پای آن ماندن!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
▪︎خەیاڵ:
خەیاڵەکانت
ئەوندە باڵا کردونە کە
ڕۆژێ چەن جار دێنە سەر دانم،
باران هەتا شەو دەبارێ و بەدوایی
-با- دایکی پیرم هەموو بەیانی
کۆلانە خوولینەکەمان گزک ئەدا
بەڵکەم کە بیت و سەرێکم لێ بدەی و
ئەم زامە کۆنە لەژێر چاومدا لابدەی و بیفڕێنی.
دڵم، شیشەیکی ناسکه بەڵام
دڵگیریەکانم و دڵگیریەکانت...
خیالاتِ تو،،،
به ارتفاعی قد کشیده اند که،
روزی چند بار به ملاقاتم می آیی.
هر روز صبح
مادر پیرم،
--باد!
کوچه ی خاکی ما را جارو می کند!
باران می گیرد تا،
شب ها،
به من سر بزنی!
شاید این درد کهنه را
از گَودِ چشم هایم بشویی
قلبم،...
سقف این خانه پر از ترک های پی در پی میشود.
فریاد می کشم بانگ عجیبیست ندای درون خویش را به خنجر کشیدن ، یا اینکه سخت بیدار ماندن و خیره شدن به نقطه ای که مرا به هیچ سمت سوق نمی دهد.
سخت است درگیر کسی باشم که هرگز...
فریاد زدم عشق و در یک آن
خاکستر خویش را به باد دادم
نوشتن عادی نیست...
کسی شروع به نوشتن می کند که بر لبهٔ پرتگاه نغمهٔ مهر سر دهد ...
کسی شروع به نوشتن می کند که بی بال رویای پرواز دارد...
کسی که لب سخنش را با نخ اجبار دوختند و حال قلم سکوتش را فریاد می کند...!
یلدا حقوردی
در حسرت فردایی بهتر به خواب می روی تا رویا ببینی...
اما با کابوس مرگ بر می خیزی...
خنده را نقاب می کنی تا پی نبرند به غم اشوب گر درونت ...
سکوت را فریاد می کنی ...
و درد را دیکته ...
در بن بست آینده می دوی و...
ای آدمها که بر ساحل نشسته، شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید
از خیال دست یا بیدن به دشمن...