جمعه , ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
ای پرندهٔ رهاسال هاستبر ته مانده ی پوتین ات لانه دارند،پرنده ها!. (زانا کوردستانی)...
یک زندگی کم است...برای آنکه تمام شکلهای دوستت دارم را با تو در میان بگذارم...میخواهم هر صبح که پنجره را باز میکنی؛ آن درخت روبه رو من باشم..فصل تازه من باشم..آفتاب من باشم..استکان چای من باشم..و هر پرنده ای که نان از انگشتان تو میگیرد..یک زندگی کم است؛برای شاعری که میخواهد در تمام جمله ها دوستت داشته باشد.....
همیشه از خودم می پرسیدم...دوندگان آفریقایی...می خواهند از چه چیزی فرار کنند...که این قدر پاهای قوی دارند..بومیان آمریکا...می خواهند ...کدام آواز را بخوانند...که آرواره های محکمی دارند...و ساکنان قطب ..از گرمای کدام کلمه...به یخ ها پناه برده اند...همیشه از خودم می پرسیدم...من پرنده ی کدام آسمانم؟می خواهم به کجا بپرم...که این قدر دلم بال بال می زند...برای پریدن ......
کسی که آسمانش به اندازه پنجره ای ست که دارد، هرگز پرواز را نمی فهمد و پرنده هایش همیشه ناتمامند......
ای کاش پرنده بودم تا میتوانستم از بالای ابرهای بغض آلود، زندگی کردنت را تماشا کنم .ای کاش دریا بودم تا میتوانستی سنگِ دغدغه هایت را در دلم پرتاب کنی و ساعت ها به من خیره بمانی .ای کاش فردا بودم تا هر روز در انتظارم بنشینی و ای کاش با تو آنجا بودم؛ در کنار دریا چشم انتظار فردا و غرق شده در رویاهایمان پرواز کردن را به تو می آموختم....
آغوش آسمان باز است درمن پرنده ای فوبیای پرواز دارد......
حالا که رفته ایپرنده ای آمده استدر حوالی همین باغ روبروهیچ نمی خواهد،فقط می گوید: کو کو... "محمدرضا عبدالملکیان"...
- تکدّر: دوستت دارمو همین اصل،،، غمگین ترم می کند! وقتی که،نمی توانم چهار فصل جهان رادر آغوش تو آواز بخوانم!حسادت می کنم وقتی نسیمی زیرکمو هایت را به بازی می گیرد! آهنارون بالا بلند من!باور کناز این همه خواستن، --غمگین ام...مثل پرنده ای کهبادِ مهاجملانه اش را به تاراج برده ست! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
این روزها حال و هوایی در سرم نیست !غیر از خودم دیگر کسی دور و برم نیست!این روزها آنقدر کافر گشته ام که ....حتی خدا استغفرالّه ، باورم نیست !شاید "خدا" می خواست من تنها بمانموقتی که"او"هم جان پناه و یاورم نیست!دیگر هوای عشق هم در سر ندارمدیگر برای عاشقی شور و شرم نیست !همچون پرنده در قفس آشفته حالمدر آسمان هیچکس بال و پرم نیست !مثل درختی بی ثمر می مانم از دورجز شاخه ی خشکی به روی پیکرم نیست!...
کدام پرندهبا بوی تن تو پرواز می کندکه باران رااین گونهعاشقانه می نوشم؟...
مرا ببخش... اگر پنجه های گرگ ندارمبرای بُردنِ تو نقشه ای بزرگ ندارمبگو بیایم هرگوشه ی جهان که بگوییکه پَر بگیرم هرسمتِ آسمان که بگوییقرارِ اول مان هرکجا که دار نباشدکه دُورِ سینه ی مان سیمِ خاردار نباشدتوجهی به شب و حلقه ی طناب نکردنقرار بعدیِ مان مرگ را حساب نکردنبدون بال درین آسمان پرنده بمانیمقرار بعدیِ مان: لج کنیم، زنده بمانیم!اگرچه بر تنِ مان ردّپای قرمزِ جنگ استبه مرگ فکر نکن، زندگی هنوز قشنگ است.........
دلتنگت که می شوم،حسِ پرواز--به سرم می زند...افسوس!من پرنده ای محبوسم [زخمی ی میله ها]! لیلا طیبی (رها)...
پرنده نیستمکه بگویی: دوستت دارم، پرواز کنم! آدمم،بیشتر عمر میکنم......
خواهر همان پرنده ایست کهحتی اگر پاییز باشی...به روی شاخه های بی روح و بی رنگ توآواز خوش زندگی میخواند،تا بهارسمت تو بیاید......
ربنا که می گوییماه حلول می کندپرنده خاموشگوش به هوش می شودهر واژه کهحنجره می خوانددَم به عطش می نوشدروحِ تشنهافطار می کندپر پرواز می گیرد جانای صدایتشبیه آب روانتوتنها توربنا بخوان......
ای کاشماهی ای بودم توی حوضشاخه گلی در بیابانپرنده ای روی شاخه ی یک درختسنگ ریزه ای تهِ رودخانهیا قاصدکی میان دستان بادهر چیزی جز "انسان"هر چیزی که غم هیچوقتحوالی خیالش پرسه نزند...
کاش تنهایی پرنده بودگاهی همبه کوچ فکر می کرد...
از سر زمین عشقبرایت پیامی آوردمبدین سانبیا مثل دو پرندهبال بگشایم بسویخانه خوشبختیکه درآن میز شب یلدا رااینگونه چیدمشکلات ، از طعم چشمانتآجیل از ذرات ، عشق مندوستت دارمعاشقتمانار ، از باقی مانده قلبمکه هزاران تکیه شدهدرون ظرفی از وجودمهمه را در روی میز تنهاییچیده امبیا تا شب یلدا راسپری کنیم باعشق...
من از پنجره چشمان توآسمان آبی را دیدمکه پرنده عشقپرواز می کرددر کهکشان دوستت دارم...
جهان را به شاعران بسپاریدمطمن باشیدکلمات را بیدار می کنندو در کرت هاگل و گندم می کارندجهان را به شاعران بسپاریدبیابان و بارانهر دو خوشحال می شوندو هر دو جوانه می زننداز سر انگشت کودکان دبستانیجهان را به شاعران بسپاریدمطمن باشیدسربازان ترانه می خوانند وعاشق می شوندوتفنگ هاسر بر قبضه می گذارند وبیدار نمی شوندجهان را به شاعران بسپاریددیوارها فرو می ریزند ومرز ها رنگ می بازنددرختان به خیابان می آینددر ص...
«ماه را...»گاهی همهء زیبایی های آسمانتنها می شوند و می ترسنداما این ترس را به روی خودشان نمی آورندتا زیبا بمانند!تنهایی شان که فراوان شودآنها با آن همه زیباییبه کجا پناه می برند؟ماه را می دانم!ماه راهرکجا که تو پناه بدهیآسمانش آنجاست!و پناهش می دهیدر آسمان پشت پیراهنت...و پرنده ای اینجا بی تاب می شودبرای پروازبا بال هایی جا ماندهدر یک سقوط ناگهانی!پس حسرت ماه نبودنش را می خوردو وقتی که به یاد می آوردر...
روزهای اول پاییز یه عادتی هم که داره اینه آدمهای غمگین رو مهربون و اشکی تر می کنه از بقیه سال. یعنی شما با گردن افراشته داری برای خودت راه می ری تو شهر، بی رویا و بی کابوس، یخِ یخ. یهو یه برگی می مونه زیر پای چپت و با یه ناله محزونی عمرشو میده به پوکی، به بیهودگی. ابر میاد تو گلوی آدم که آخه شاخه جان، درخت جان، خوب شد حالا؟ این برگ رو از خودت روندی، نخواستیش گفتی برو خسته ام میخوام بخوابم تا باهار و برگ نو و حال نو. خوبه حالا اینطوری تموم شد؟ خم ...
سلام یارنمیدونم یادت هست یا نه، اما من خیلی خوب یادمه، اولین باری که دستمو گرفتی رو میگم.تو باغ محتشم بودیمسومین قرارمون بود و چهار ماه از آشناییمون می گذشت.دیگه وقت خداحافظی بود و خجالت ها هم ریخته بودقرار بود تو بری سمت سیادتی و منم برم سمت مطهری، باید تو همون پارک خداحافظی میکردیم،خداحافظی کردیم تو موندی تا من برم بعد بریاما من هنوز یه قدم برنداشته بودمکه سرجام خشک شدمبرگشتم با یه نگاهی معصومانه نگات کردماومدی سمتم و گفتی:...
«درخشان ترین روشنایی»روزها گذشتو شب ها همآبی، سیاه شد و سیاه، آبیو میان من و تو هنوز فاصله هاستمن از نغمه ی خوش آهنگ یک پرنده،از بوی نرم خیس خورده یچوب درخت آبشار طلاییاز لبخند سبز نارنجی برگ هااز قلب تپنده ی خورشیداز صدای عاشق تار مردیاز معصومیت اشک های دختریاز مورچه ی رهگذر دشتاز آدم هایی که در مهربانیهمچون تو بودنداز صدای نرم شیشه ای باراناز خلوص صادقانه ی پاک ابرهااز استقامت چوبین درخت هااز آسمان، از خورش...
گر که غم لشگر برانگیزد که حالم بد کندتا پرنده، تا که گل باشد به دنیا، خوشدلم...
ببین چطورپرنده ها بر پلک های من بال می زنندو ابرهابخت بلند پیشانی ام رابارانی کرده اندهمه چیز این جهان به سایه پناه برده استفقط دگمه های پیرهن تودر افتاب می درخشدمیله های بافتنی مادربزرگم رابا آن دست های سفید کم تحمل می بینمکه شالی بارانی برای تو می بافندو آواز میخواندکه ای مرد مه گرفته!پرنده ها بر پلک های دخترم بال می زنند...
من از زندگی سر می روموقتی لبخندت را پرنده ها برایم می آورندو جهنمِ کوچکمریز ریز گل می دهد!زندگی از من سر رفته اماحالا که دلتنگ توام....سهمِ مرا از زندگیلبخندی کنببند به پایِ پرنده ایکه این نامه را برایت گریست.......
از آسمانچشم پوشیدیم،پرواز رافراموش کردیمو در کنج قفسبه روی خود نیاوردیمپرنده شدنآخرین رسالت مان بود....
در آسمان چشمانت پرنده خواهم شدتو اما آفتابت را بتابان میخواهم آن لحظه که دور نگاهت میگردم هیچکس جز تو ، نتواند ببیند مرا...دوست دارم بی هیچ نشانی در من بمانی و بس!...
جایی خوانده ام پرنده ای که به روی شاخه درخت نشستههیچوقت نگران شکستن شاخه و سقوط نیستزیرا او به شاخه اعتماد نکرده بلکه به بال و پر خود اعتماد داردآن روز فهمیدم زنی که قوی است....زنی که اعتماد به نفس دارد ....زنی که میداند دویدن آهو از چشمانش زیباتر استزنی که در شرایط بحرانی زندگی همیشه یک راه دوم در آستین دارداین زن فقط میتواند یک پرنده باشدحتی یک گنجشک مادر که به بالهایش ایمان دارد نه شاخه درختان و به همین خاطر تا همیشه فانوس روشن...
به هر چیزی که دل بستماز او آواز می آمد:دَمِ باد و نمِ بارانکمانِ پاک و رنگینِ پس از آناز پرستوی سبُکبارانگُلِ سرخ و پرندهاز هیاهوهای گنجشکانمیانِ برگ برگِ خاطراتِ مِهرآمیزِ درختِ تاکو حتّی اشک های ماهدر وداع از کلبه ی خورشید، غمخوارانبه هر چیزی که دل بستماز او آواز می آمدنه تنها هر چه زیباییکه هر زشتی، از او آواز می آمدکه تار و پودِ این دریابه هم پیوسته است اینجاو زشتی در مقامِ خودبسی زیباست...
برای پرنده هیچ اهمیتی ندارد که آیا کسی به آوازش گوش می دهد یا نه. برای پرنده حضور شنونده اصلا مهم نیست. برای این آواز نمی خواند که در عوض چیزی بستاند. فقط از روی شور و نشاط آواز می خواند. خورشید طلوع کرده، صبحی دگر آمده و شب رفته است و اینها همگی انگیزه ای برای رقص و آواز پرنده هستند. راه درست زندگی همین است- هرلحظه خوش و خرم بودن، خوش و خرم بودن در زندگی و بخشیدن آن به هرچه که سر راهت قرار می گیرد: به یک درخت، به یک حیوان، به یک صخره...
آویرا بوپرنده هم بیجارقطاره شوبگم شد/شالی زار هم پرنده/سوت قطار...
او دختری زیباستساده و راستگوو «پرنده» ای غمگین و عاشق در قلبش پنهان است!...
نام مرا بنویسیدپای تمام بیانیه هایی کهلبخند و بوسه را آزاد می خواهندپای بیانیه هایی که نمی خواهنددرختی قطع شودپرنده ای بهراسدچهارپایه ای بلغزد زیر پای کسی،پای بیانیه هایی کهمی ترسند کودکی گریه کند......
درخت دلتنگ تبر می شود...!وقتی پرنده، سیم برق رابه او ترجیح می دهد......
هیچ کس آزاد نیست، حتی پرنده ها هم به آسمان زنجیر شده اند....
وقتی قفس شکستو در خاطر پرندهتصویر اوج نقش بست،موجی به شکل خواستن آغاز می شودپَرهای شوقدر بال های تجربهبی آن که پَر شود، پرواز می شود...بر این مداربی دیدبی امیداین سان که مادست به دعا سرنهاده ایمگویی کنار همچون میله های یک قفسِ تنگکنار هم ایستاده ایم...یک یکجدا جدامقابل همجای خنده استوقتی یک قفسدر انتظار معجزه ی یک پرنده است.......
کاش تنهایی، پرنده بود؛گاهی هم به کوچ فکر می کرد......
شب ها پرنده هایش می روند روزها، ستاره هایش بیین، آسمان هم که باشی باز تنهایی!...
فرقی نمی کند رها باشد یا کنج قفس ..پرنده شوق پروازنمی افتد از سرش ،درست مثل من کنارم باشی یا نباشیپرنده ی خیالم فقط در آسمانتو پر می زند ......
من خوشحالم که خودم هستم، هر چند بعضی وقتها دوست دارم پرنده ای باشم تا بتوانم پرواز کنم....
پر میکشی و وای به حال پرنده ای کز پشت میله ی قفس عاشقت شدست...
دستامون رو به هم قفل کنیم، بشه پرنده، پرواز کنه. .پرواز کنه.. پرواز کنه.. پرواز کنیم.....
بالی برای پرواز ندارم اما به قول شاملو ی بزرگ: «..خوشا پر کشیدن،خوشا رهایی،خوشا اگر نه رها زیستن،مُردن به رهایی!آه، این پرندهدر این قفسِ تنگنمی خواند...»...
هیچ درختیبه خاطر پناه دادن به پرنده هابی بار و برگ نشده است...تکیه گاه باشیم ،مهربانی سخت نیست..!...
درخت ها که مثل پرنده ها نیستند که وقتی جنگل آتش گرفت کوچ کنند !درخت ها می مانند اما نمی توانند جنگل را نجات دهند . . .مثل من که می مانم اما نمی توانم تو را نجات دهم !مرا ببخش محبوب من که پرنده نیستم !روز درختکاری مبارک...
برای شاخه خشکیده هیچ پرنده ای عاشقانه اواز نمی خواند...
آغوشِ تو آن قفسِ شیرینى استکه هیچ پَرنده ایقصدِ رهایى از آن را ندارد...️️️...