مرگ همیشه که نکشیدن نفس نیست! مرگ گاهی رویای داشتن کسی است که شب و روز به انتظار آمدنش هستی! و او حتی رد کوچکی از یادت را هم به یاد ندارد...!
حالا که رفته ای ، بیا بیا برویم بعد ِ مرگت قدمی بزنیم ماه را بیاوریم و پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیم بعد موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار بعد موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار بعد موهایت را از روی لب هایت .......
به جز تو قلب خودم را به هیچ کس نسِپردم تو هم غمی به جهانم اضافه کردی و رفتی...
مرا رها کردی و رفتی برای من درد و رنج دادی باز هم من دوستت دارم من باید چکار کنم سوختم اوه خدای من مردم اوه خدای من...
تاریخ بیحضور تو یعنی دروغ محض هر سال بیست_و_هفتم_آبان جهنم است . .
از گلی که نچیده ام.. عطری به سرانگشتم نیست! خاری در دل است..
می روم تا که فراموش کنم چشم تو را می روم تا که در آغوش کشم یاد تو را و هوای هوس وصل ترا خواب تو را و نگاهت که جهان است و جهان در نگه ات شود آیا که فراموش کنم چشم تو را تا بسوزم و کنم خاک...
این پاییز تو را کم دارد برای قدم زدن وگرنه من آدم خانه نشینی نیستم...
نگران دست های من نباش بعد از تو آشیانه ی هیچ پرستویی نخواهد بود...
تو که نیستی احساس کودکی را دارم که موقع یارکِشی؛ هیچکس برای بازی انتخابش نکرده! همانقدر مظلوم همانقدرتنها همانقدر بیچاره
به تو فکر میکنم؛ به روزهای رفته به آدمهای رفته به خلوتِ دلم به سکوت... و باز به تو فکر میکنم؛ که تمام این سالها خاموش و بیصدا سکوت دلم را قطرهقطره با من گریستهای.
شبیه رود بودی زلال و جاری و گذرا؛ قرار اگر به ماندنت بود که مرداب میشدی. من اینها را همین تازگیها فهمیدهام
عجیب است؛تو مدتهاست که رفتهای و من هنوز برای داشتنت با اشباحِ موهومِ شب میجنگم.
فقط برای تو ساکتم نه این که فراموشت کرده باشم صبر کرده ام ببینم توهم دلتنگ می شوی ؟ .
تنهایی نام دیگر پاییز است هر چه عمیق تر برگ ریزان خاطره هایت بیشتر...
سهم من از یک یاد هر شش ساعت یک فنجان دلتنگی تلخ است...!
تا که رفتی از کنارم ناگهان باران گرفت ابر هم گویا توان این جدایی را نداشت...
سرشار از هیچ شده ام بی تو! پای ماندنم دیگر سخت می لرزد...
کاش هیچ وقت ، مهر آدمی ک سهممون نیست به دلمون نیوفته..
باران گرفته است کنارِ نبودنت باران گرفته است همان جا که نیستی تکرار میکنم که کمی بیشتر بمان تکرار میکنی که نباید بایستی
پاییز پشتِ خنده ی مان داد میکشد دستِ مرا خیالِ تو در باد میکشد در من...کسی شبیه تو فریاد میکشد حالا کجای شهر و در آغوش کیستی
هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت
باران پچ پچ ملایمش را به گوش زمین می زند شیشه زنجموره ی باران به ضرب قطره و من پنجه در پنجه ی چنار برای ریخته شدنم به من بگو با این همه پاییز که از تهرانم کنده شده چه کنم وقتی که نیستی میرزای من
من بلندای شب یلدا را ، تا خود صبح شکیبا بودم شب شوریده ی بی فردا را ، با خیال تو به فردا کردم چه شبی بود …. ، عجب زجری بود …. غم آن شب که شب یلدا بود