متن بهزاد غدیری
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات بهزاد غدیری
می دانم که بعد از من
اتفاق خاصی که نخواهد افتاد...
فقط هیچ مردی اینگونه بیمار گونه
آوای طنین انداز صدایت را
در زندگی اش جا نمی گذارد...
بعد از من هیچ چیزی تغییر نخواهد کرد.
فقط...
هیچ کسی شاعرانه های تو را اینگونه زندگی نخواهد کرد.
بعد از من...
حال دلم خوب نیست...
منم و یک فنجان چای
تکیه داده ام ...
به پشتیِ قدیمیِ قرمز اتاق...
چند بیتی شعر سروده ام
از برق چشمانش...
از سکوت پر از رضایتش...
صدای کلاغ های سرگردان
بر فراز آسمان خانه
خبر از اتفاق غریبی می داد.
اتفاق افتاد...
آن هم چه...
هرگز تو نگو جمله ی دل کندن را
با من تو بگیر حس دل بستن را
با قلبِ شکست خورده ام ، بازی باز؟
تکرار نکن بازیِ دل بردن را...
..
..
بهزاد غدیری(شاعر کاشانی)
«دلنوشته عاشقانه»
اگر دوباره به دنیا بیایم
زندگی ام می شود
آغاز ۱۸ سالگی...
کارت تلفن ، باجه های نارنجی
صدای تو ، سکوت من...
و شیطنت های پسرانه ام...
آه که چه زیبا بود روزهای نوجوانی ام
و چه طراوتی داشت جوانی ام...
اگر دوباره به این جهان بیایم...
«خیال عاشقی»
خوشم ،کنارِ خیالت دوباره من مستم
که در به روی همه غیر از عشق تو بستم
خوشم کنارمی و با منی و در قلبم
چه خوب بعد تو از چشم دلقکان رستم
تو نور عشقی و تابیده ای به سمت دلم
میانِ هاله ای از تو ، گیاه...
در نگارستان عشق ، مشق من چشمان توست
آرزویم دیدنِ آن چهره ی خندانِ توست
...
...
بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)
می روم تا که به دنیای جدیدم برسم
خواهشا پیش چِشَم هیچکسی پر نزند...
..
..
بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)
در مسیری بی توقّف سالها هستم اسیر
خسته ام از زندگی دستان سردم را بگیر
زخمه ی ساز صدایت عقل را از من رُبود
نقش در اندیشه ام بستی و در لوح ضمیر
چشمهایت ساحل شعر و خیال و خاطره
من جناس ساده امّا، تو مراعات النظیر
من حسادت میکنم...
چندیست که از چهره ی خندان خبری نیست
ابری شده دلها و ز باران خبری نیست
حالا که درختان همه سبزند و زمین سبز
صد حیف که از فصلِ بهاران خبری نیست
دلها همه پژمرده شد از سختی ایّام
در سینه ی پُر درد ز درمان خبری نیست
درگیر به...
دل مردگان معنای اِحیا را نمی فهمند
فرق غروب و صبح فردا را نمی فهمند
آنها که سیرابند رنج تشنگی ، حتّی
طعم خوش آب گوارا را نمی فهمند
شب خفتگان هم در سکوتِ مبهم شبها
حال دل غمگین و تنها را نمی فهمند
صحرا نشینان بیابان های لَمْ یَزرع...
دل مردگان معنای احیا را نمی فهمند
فرق غروب و صبح فردا را نمی فهمند
آنها که سیرابند رنج تشنگی ، حتّی
طعم خوش آب گوارا را نمی فهمند
شب خفتگان هم در سکوتِ مبهم شبها
حال دل غمگین و تنها را نمی فهمند
صحرانشینان بیابانهای لَمْ یَزرع
بی شک...
با گردش روزگارمان چرخیدیم
گاهی گل شادی و گهی غم چیدیم
یکسو غم نان بود و دگر سو غم جان
از معنی زندگی همین فهمیدیم
..
..
بهزاد غدیری
من چقدر خاطره ی نداشته دارم از تو ،
چقدر قرار های نگذاشته ،
کافه های نرفته ، نیمکت های ننشسته ،
چقدر دوستت دارم های نگفته ،
حرف کمی نیست وفاداری به دست هایی که تابحال لمس نکرده ای .
..
..
بهزاد غدیری
ای خاک به خون شسته چرا بر سر مایی
از ما تو چه دیدی که چنین پیک بلایی
هر گوشه ی تو ریخته است خون جوانی
انگار فراموشِ تو شد خاک کجایی
دانم که تو از درد خیانت به عذابی
رسم این نَبود دادِ خود از ما بستانی
روز و...
«دلنوشته عاشقانه»
حالا که تقدیر ، تو را
به دریچه ی قلبم کشاند
بیشتر بمان...
تو که اینگونه بیخبر دل می بری
بی اِذن هم نرو...
مهمانخانه ی دل را با فرش کاشان
مزین کرده ام...
کفش هایت را به در کن...
چایی ات را بنوش...
در کنار مردی از...
«مرا دریاب»
مرا دریاب و از عشق خودت سرشار کن لطفاً
و گاهی عشق خود را مثل من اقرار کن لطفاً
تنم بیمار شد از دوری ات هر لحظه میسوزد
دلت را خانه ی امنِ تن تبدار کن لطفاً
تمام خوابهای من پر از کابوس و تنهایی ست
مرا از...
بافتم نام تو را ؛
بر همه ی بود و نبود
میشود همچو تویی داشت
و شعری نسرود ..!؟
..
..
بهزاد غدیری
ای وای بر آنان که احسان را نمی فهمند
ماندن به روی عهد و پیمان را نمی فهمند
سخت است حتّی باورش امّا خطاکاران
بعد از خطا معنای جبران را نمی فهمند
ای وای بر آنان که در دنیای احساسات
احساس پاکِ عشق سوزان را نمی فهمند
وقتی قلم در...
«سکوت بغض»
چه سکوتی گرفته بغضم را
انگار که مرده است بیخ گلو
می فشارد حنجره حرف را
تا صدای سینه را خاموش کند ...
و آرام در خود فرو بریزد
تنهایی پر هیاهوی خیال را ...
کز کرده در کنج زندان سینه
و شوق آزادی را در خود کشته...
از ته دل به کسی جز تو نمی اندیشم
همدمم! هم سخنم! هم نفسم! هم کیشم!
اعتباری نه به مردم نه به دنیاست دَمی
همه رفتند ولی باز تو ماندی پیشم
غم تو چنگ زند بر دل صد پاره ی من
شادی ات چاره غم های درون ریشم
از سرم...
«ابر بی باران»
چندیست که از چهره ی خندان خبری نیست
ابری شده دلها و ز باران خبری نیست
حالا که درختان همه سبزند و زمین سبز
صد حیف که از فصل بهاران خبری نیست
دلها همه پژمرده شد از سختی ایّام
در سینه ی پُر درد ز درمان خبری...
محتاجم ...
به خدایی که دستانش ، داستان عشق است
نامش ، تعبیر یک رویای شیرین !
و یادش ، چون گرمای بوسه ای میان پیشانی عشق ...
در سردی این روزهای بی روح
تا هم او ...
باز کند گره یِ کمندِ ابرویِ در هم تنیده را
و ناز...
چندیست که از چهره ی خندان خبری نیست
ابری شده دلها و ز باران خبری نیست
حالا که درختان همه سبزند و زمین سبز
صد حیف که از فصلِ بهاران خبری نیست
دلها همه پژمرده شد از سختی ایّام
در سینه ی پُر درد ز درمان خبری نیست
درگیر به...