متن عاشقانه غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عاشقانه غمگین
" دلِ داغون "
نگو چیزی به من امشب
دلم داغونه داغونه
شبیه آدمی هستم
که بدبختیش فراوونه
محبت توی این روزا
فقط شعره ، فقط حرفه
حدیثِ عشقِ تو با من
شبیه آتیش و برفه
شده بازیچه عشق اینجا
یه رسوا توو خیابونه
گمونم عشقه بیچاره
خودش هم گیج...
شاعر چشمان تو شـב،
בل בیوانـہ ے ما.
تو همان...
جاے خالیـہ تمام قصـہ هاے هر شب منی.
تا هستے בر آغوش خیالم،
نـفـسے هست مرا.
بے تو בر خلوت شب،
בست بـہ בامان خیالت شـבہ ام.
گفته بودند فراموشت خواهد شد
من فراموش کردم آری
که فراموشت کنم
یاב آن روز کـہ بـہ בل مهر تو افــتاב.
بخیــر...
با خانمی آشنا شدم
که با خنده میگفت:
-- همسرم مأموریت رفته و تا هفتهای دیگر بر نمیگردد!
پرسیدم: ملوان است؟!
گفت: نه! خلبان!
ناخودآگاه سرم را میان دستانم گرفتم و
روی زمین خم شدم
او قاه قاه به من میخندید و
من ۱۶ سه ۱۹۸۸* در مغزم ویراژ میرفت....
غنچه و محمود
هیچگاه عضو کتابخانهای نبودند
و هرگز از فلسفه و سیاست هم سر در نیاوردند
نه کتاب میخواندند
نه به رادیو گوش میدادند
و نه از عطری استفاده میکردند
اما آنها چون آب چشمهساران
صاف و پاک و روان بودند
نگاههای پر مهرشان را با هم معاوضه میکردند...
تو بمان
تو بمان…
نه برای روزهای خوش،
که آنها بیتو خوشی نمیفهمند.
تو بمان برای لحظههایی که دل میلرزد،
برای شبهایی که سکوت، سنگینتر از درد است.
تو بمان،
تا جهانم از چشمهایت معنا بگیرد،
تا صدایت، مرهمی باشد بر زخمهای بینامم.
بمان، حتی اگر رفتن آسانتر باشد،
حتی...
بے تو בرگیر شبم،
چشم و בلم بارانیست.
درد؛ آن است:
دلت گیر کسی باشد و او
به رقیبان بِنَماید رخ
و
گیرد ز تو ؛ رو
می خواهد
سخن از خاطره ها حال و هوا می خواهد
سمت هر پنجره ای نور و صفا می خواهد
هر فلزی که بخواهد بدرخشد بی شک
روی آن جوهری از آب طلا می خواهد
زندگی چیست، عمر همین گرانمایه ما
که به هر ثانیه اش لطف خدا می خواهد...
آخرین فشنگ در دستانش
و نامه ای
که او را کشت....
کجا ی دنیا بی هیاهوست
همه اش آشوب و جنگ است
اِلا گوشه آرام آغوشت
راستی یادم نبود
شنیدن ضربان قلبت
در ورای نفس هایت
خودش آشوبی دگر به پا خواهد کرد .
نبض هایم تَرک برداشته اند
لبهایم تشنه اند
کارِ آب نیست
عشق اَبدی من
جرعه ای بوسه میخواهم .
از کدام شب برایت بگویم
در نبودت
هیچ شبی به خیر نگذشت.
وقتی عاشق هستی باید
عاشقانه بگویی صبح بخیر
وقتی عارف هستی باید
عارفانه بگویی صبح بخیر
منی که فقط و فقط دیوانه ی توام
می شود بگویی
صبح بخیر من چگونه باید باشد ؟
چشمان سیاه
تو چقدر جادویی ست
بوسید مرا
گرچه
هم اغوش
نگشتیم در شبِ بیپایان
چشمانت
مثل دو فانوسِ خاموش
در دلِ طوفان
میدرخشیدند
بیآنکه نوری بدهند
بیآنکه راهی نشان دهند...
من
در امتدادِ سکوت
دنبالِ صدایی میگشتم
که شاید
از لبانت
به خوابم بریزد...
اما
تو فقط نگاه...
هرگز نروے از یاב،
تا جان بـہ تنم هست.
اما من میگویم زندگی را باید چشید،
نه با قاشقهای نقرهای و لبخندهای مصنوعی،
نه در مهمانیهای پر زرق و برق که بوی تعارف میدهند،
بلکه با انگشتان آغشته به خاک،
با زانوهای زخمی و دلی که طعم شکست را فهمیده.
زندگی را باید چشید،
مثل سیب سرخی که از...
چـہ ساבہ بوבم،
و ساבہ تر از من قلبم بوב
کـہ بے هوا בرگیر چشمانت شـב.
لبهاے مستش،
مزہ جان میـבهنـב.