سلام یار نمیدونم یادت هست یا نه، اما من خیلی خوب یادمه، اولین باری که دستمو گرفتی رو میگم. تو باغ محتشم بودیم سومین قرارمون بود و چهار ماه از آشناییمون می گذشت. دیگه وقت خداحافظی بود و خجالت ها هم ریخته بود قرار بود تو بری سمت سیادتی و...
«درخشان ترین روشنایی» روزها گذشت و شب ها هم آبی، سیاه شد و سیاه، آبی و میان من و تو هنوز فاصله هاست من از نغمه ی خوش آهنگ یک پرنده، از بوی نرم خیس خورده ی چوب درخت آبشار طلایی از لبخند سبز نارنجی برگ ها از قلب تپنده...
گر که غم لشگر برانگیزد که حالم بد کند تا پرنده، تا که گل باشد به دنیا، خوشدلم
ببین چطور پرنده ها بر پلک های من بال می زنند و ابرها بخت بلند پیشانی ام را بارانی کرده اند همه چیز این جهان به سایه پناه برده است فقط دگمه های پیرهن تو در افتاب می درخشد میله های بافتنی مادربزرگم را با آن دست های سفید کم...
من از زندگی سر می روم وقتی لبخندت را پرنده ها برایم می آورند و جهنمِ کوچکم ریز ریز گل می دهد! زندگی از من سر رفته اما حالا که دلتنگ توام... . سهمِ مرا از زندگی لبخندی کن ببند به پایِ پرنده ای که این نامه را برایت گریست......
از آسمان چشم پوشیدیم، پرواز را فراموش کردیم و در کنج قفس به روی خود نیاوردیم پرنده شدن آخرین رسالت مان بود.
در آسمان چشمانت پرنده خواهم شد تو اما آفتابت را بتابان میخواهم آن لحظه که دور نگاهت میگردم هیچکس جز تو ، نتواند ببیند مرا... دوست دارم بی هیچ نشانی در من بمانی و بس!
جایی خوانده ام پرنده ای که به روی شاخه درخت نشسته هیچوقت نگران شکستن شاخه و سقوط نیست زیرا او به شاخه اعتماد نکرده بلکه به بال و پر خود اعتماد دارد آن روز فهمیدم زنی که قوی است.... زنی که اعتماد به نفس دارد .... زنی که میداند دویدن...
به هر چیزی که دل بستم از او آواز می آمد: دَمِ باد و نمِ باران کمانِ پاک و رنگینِ پس از آن از پرستوی سبُکباران گُلِ سرخ و پرنده از هیاهوهای گنجشکان میانِ برگ برگِ خاطراتِ مِهرآمیزِ درختِ تاک و حتّی اشک های ماه در وداع از کلبه ی...
برای پرنده هیچ اهمیتی ندارد که آیا کسی به آوازش گوش می دهد یا نه. برای پرنده حضور شنونده اصلا مهم نیست. برای این آواز نمی خواند که در عوض چیزی بستاند. فقط از روی شور و نشاط آواز می خواند. خورشید طلوع کرده، صبحی دگر آمده و شب رفته...
آویرا بو پرنده هم بیجار قطاره شوب گم شد/شالی زار هم پرنده/سوت قطار
او دختری زیباست ساده و راستگو و «پرنده» ای غمگین و عاشق در قلبش پنهان است!
نام مرا بنویسید پای تمام بیانیه هایی که لبخند و بوسه را آزاد می خواهند پای بیانیه هایی که نمی خواهند درختی قطع شود پرنده ای بهراسد چهارپایه ای بلغزد زیر پای کسی، پای بیانیه هایی که می ترسند کودکی گریه کند...
درخت دلتنگ تبر می شود...! وقتی پرنده، سیم برق را به او ترجیح می دهد...
هیچ کس آزاد نیست، حتی پرنده ها هم به آسمان زنجیر شده اند.
وقتی قفس شکست و در خاطر پرنده تصویر اوج نقش بست، موجی به شکل خواستن آغاز می شود پَرهای شوق در بال های تجربه بی آن که پَر شود، پرواز می شود... بر این مدار بی دید بی امید این سان که ما دست به دعا سرنهاده ایم گویی کنار...
کاش تنهایی، پرنده بود؛ گاهی هم به کوچ فکر می کرد...
شب ها پرنده هایش می روند روزها، ستاره هایش بیین، آسمان هم که باشی باز تنهایی!
فرقی نمی کند رها باشد یا کنج قفس .. پرنده شوق پرواز نمی افتد از سرش ، درست مثل من کنارم باشی یا نباشی پرنده ی خیالم فقط در آسمان تو پر می زند ...
من خوشحالم که خودم هستم، هر چند بعضی وقتها دوست دارم پرنده ای باشم تا بتوانم پرواز کنم.
پر میکشی و وای به حال پرنده ای کز پشت میله ی قفس عاشقت شدست
دستامون رو به هم قفل کنیم، بشه پرنده، پرواز کنه. . پرواز کنه.. پرواز کنه.. پرواز کنیم..
بالی برای پرواز ندارم اما به قول شاملو ی بزرگ: «..خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی، خوشا اگر نه رها زیستن، مُردن به رهایی! آه، این پرنده در این قفسِ تنگ نمی خواند...»
هیچ درختی به خاطر پناه دادن به پرنده ها بی بار و برگ نشده است... تکیه گاه باشیم ، مهربانی سخت نیست..!