از آسمان چشم پوشیدیم، پرواز را فراموش کردیم و در کنج قفس به روی خود نیاوردیم پرنده شدن آخرین رسالت مان بود.
در آسمان چشمانت پرنده خواهم شد تو اما آفتابت را بتابان میخواهم آن لحظه که دور نگاهت میگردم هیچکس جز تو ، نتواند ببیند مرا... دوست دارم بی هیچ نشانی در من بمانی و بس!
جایی خوانده ام پرنده ای که به روی شاخه درخت نشسته هیچوقت نگران شکستن شاخه و سقوط نیست زیرا او به شاخه اعتماد نکرده بلکه به بال و پر خود اعتماد دارد آن روز فهمیدم زنی که قوی است.... زنی که اعتماد به نفس دارد .... زنی که میداند دویدن...
به هر چیزی که دل بستم از او آواز می آمد: دَمِ باد و نمِ باران کمانِ پاک و رنگینِ پس از آن از پرستوی سبُکباران گُلِ سرخ و پرنده از هیاهوهای گنجشکان میانِ برگ برگِ خاطراتِ مِهرآمیزِ درختِ تاک و حتّی اشک های ماه در وداع از کلبه ی...
برای پرنده هیچ اهمیتی ندارد که آیا کسی به آوازش گوش می دهد یا نه. برای پرنده حضور شنونده اصلا مهم نیست. برای این آواز نمی خواند که در عوض چیزی بستاند. فقط از روی شور و نشاط آواز می خواند. خورشید طلوع کرده، صبحی دگر آمده و شب رفته...
آویرا بو پرنده هم بیجار قطاره شوب گم شد/شالی زار هم پرنده/سوت قطار
او دختری زیباست ساده و راستگو و «پرنده» ای غمگین و عاشق در قلبش پنهان است!
نام مرا بنویسید پای تمام بیانیه هایی که لبخند و بوسه را آزاد می خواهند پای بیانیه هایی که نمی خواهند درختی قطع شود پرنده ای بهراسد چهارپایه ای بلغزد زیر پای کسی، پای بیانیه هایی که می ترسند کودکی گریه کند...
درخت دلتنگ تبر می شود...! وقتی پرنده، سیم برق را به او ترجیح می دهد...
هیچ کس آزاد نیست، حتی پرنده ها هم به آسمان زنجیر شده اند.
وقتی قفس شکست و در خاطر پرنده تصویر اوج نقش بست، موجی به شکل خواستن آغاز می شود پَرهای شوق در بال های تجربه بی آن که پَر شود، پرواز می شود... بر این مدار بی دید بی امید این سان که ما دست به دعا سرنهاده ایم گویی کنار...
کاش تنهایی، پرنده بود؛ گاهی هم به کوچ فکر می کرد...
شب ها پرنده هایش می روند روزها، ستاره هایش بیین، آسمان هم که باشی باز تنهایی!
فرقی نمی کند رها باشد یا کنج قفس .. پرنده شوق پرواز نمی افتد از سرش ، درست مثل من کنارم باشی یا نباشی پرنده ی خیالم فقط در آسمان تو پر می زند ...
من خوشحالم که خودم هستم، هر چند بعضی وقتها دوست دارم پرنده ای باشم تا بتوانم پرواز کنم.
پر میکشی و وای به حال پرنده ای کز پشت میله ی قفس عاشقت شدست
دستامون رو به هم قفل کنیم، بشه پرنده، پرواز کنه. . پرواز کنه.. پرواز کنه.. پرواز کنیم..
بالی برای پرواز ندارم اما به قول شاملو ی بزرگ: «..خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی، خوشا اگر نه رها زیستن، مُردن به رهایی! آه، این پرنده در این قفسِ تنگ نمی خواند...»
هیچ درختی به خاطر پناه دادن به پرنده ها بی بار و برگ نشده است... تکیه گاه باشیم ، مهربانی سخت نیست..!
درخت ها که مثل پرنده ها نیستند که وقتی جنگل آتش گرفت کوچ کنند ! درخت ها می مانند اما نمی توانند جنگل را نجات دهند . . . مثل من که می مانم اما نمی توانم تو را نجات دهم ! مرا ببخش محبوب من که پرنده نیستم !...
پرندهاى که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم
برای شاخه خشکیده هیچ پرنده ای عاشقانه اواز نمی خواند
آغوشِ تو آن قفسِ شیرینى است که هیچ پَرنده ای قصدِ رهایى از آن را ندارد... ️️️