جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
چون درختان خزان حال دلم افسرده استبرگ برگ خاطرات ِ عاشقی پژمرده استباغ گل بودم به هنگام بهار فصل هاکوچ بی هنگام تو قلب مرا آزرده استهمچنان برگ درختان خزان بی خانه امباد سرد سرنوشتم برگ و بارم برده استابرهای دیده ام گریان تر از چشم یتیمبس که از اندوه و درد بی کسی غم خورده استخسته ام از انتظار و از سکوت و فاصلهبیت بیت شعر من از دوری ات دلمرده استبی تو ای آرام جانم ،پر ز آشوب ِ تبم سینه ام راهی به جز قلب تو را نسپرده ...
ساحل را ترک کردمبادبان ها را کشیدماما تو هنوز،در اسکله انتظار مرا می کشیدیر آمدیبا منطق من،نبودن با بودنِ فرضی،تعبیر نمی شودبه خانه ات بازگرددریا آرام و باد موافق استدر این هوا،دل به دریا سپردن،عالمی دارد...
در انتهای کوچه آذردختریست به نام یلدا.با موهای بلند و مشکی، پوستی سفید و گونه های سرخ مثل انار.دختری که منتظر است کسی بیاید و با عشق، دقایق منجمدش را گرم کند.آواز با هم بودن را در گوش هایش زمزمه کند و با دیدار های کوتاه دوست داشتن های ته نشین شده اش را تکان دهد.کسی که برای حال آشفته اش، حافظ بخواند و برای نگاه های زمستانی اش، ساز گرما بزند.سال هاست که همه، دقیقه آخرِ انتظارِ یلدا را جشن می گیرند اما هیچ کس نمیداند که او،تنها برای دیدن...
مگر روابطتان بازی پانتومیم است که طرفتان باید از رفتار هایت حدس بزند که دوستش داری؟ که الان ناراحتی؟ که الان ته ذهنت گذشته که دلت گل رز میخواهد؟ که امشب دلت گردش خواست؟به نظرم روِشتان درست نیست!دوستش داری؟ دلت چه چیزی میخواهد؟ خیلی واضح، علنی، روشن همان را بگو! همان را بخواه! به همین راحتی... نه خودت را گیج کن نه طرف مقابلت را...نمیدانم چرا انتظار دارید همه آدم ها متخصص زبان بدن باشند؟!نصف مشکلاتتان با بیان خوش مرتفع خواهد شد؛ امتحان کنید...
برابرِ همه ی لهجه ها، تمامِ بیان هابه گفته ی همه ی شعرها، تمامِ رمان ها میان تور و خزه، یک پریِ یخ زده بودیتو را از آب گرفتند نیمه شب ملوان ها... تمام ساحل کِل می کشید تا که رسیدیبه افتخارِ تو ساز و دُهل زدند جوان ها کنار دریا پنهان شدند و آه کشیدندبه انتظارِ شنا کردنِ تو، چشم چران ها. -بلندتر بپر از دشت ها کبوترِ وحشیدر اشتیاقِ شکار تو اَند تیر و کمان ها!...
“پاییز می رسد که مرا مبتلا کندبا رنگ های تازه مرا آشنا کندپاییز می رسد که همانند سال پیشخود را دوباره در دل قالیچه جا کنداو می رسد که از پس نه ماه انتظارراز ِ درخت باغچه را برملا کنداو قول داده است که امسال از سفراندوه های تازه بیارد، خدا کنداو می رسد که باز هم عاشق کند مرااو قول داده است به قولش وفا کندپاییز عاشق است، وَ راهی نمانده استجز این که روز و شب بنشیند دعا کندشاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل هایک فصل را...
در ژرفای درونمنی لبکی محزون هستهر سال پاییز ،که می آید آن را بر لبش می نهدباد در هم می پیچد و چشم تنهایی خیسمی شود ....و انتظارم فرو می ریزدو حیاط شعرم آکنده می شود از برگ درخت .......
وقتی تو نیستیانگار هر روز جمعه است!همانقدر دلگیرهمانقدر مسخره و تلخ.روزها تمام نمی شوند!هر بعدظهردر و دیوار اتاقم روی سرم آوار می شودانتظار آمدنت دیوانه ام می کند!اما امان از خود جمعه..!عصر جمعه که می رسدصبح جمعه ی دلگیر دیگری آغاز می شود...گیر کرده امدر میان این جمعه های بی پایان...!....
پاییز دخترَکیست با گیس های بافتهشده به رنگ سبز ، قامتی دلربا که بهانتظار معشوق ایستاده است وهر ساعت نبود معشوق موییزرد می شود و از درخت گیسویشبه زمین می افتدپاییز دخترکیست درست شبیه من...لیلا قهرمانی آرمینا...
منو به اجبار پای سفره عقد نشوندنزیر تور حریرم به در نگاه میکنم؛شاید بیایی ومنو با خودت ببریاما بعد از این همه انتظار...نیومدی که نیومدی....کسی چه میدونه که من چشم به راه توام...با نیومدنت درخودِ،خود شکستم،بریدمآسمون هم مثل دلِ من گرفتهبی تاب،غم داره...بغض و زاری داره......
ما زندگی کردن را نیاموخته ایمما به تعداد روزهای عمرمانانتظار کشیده ایمبرای رسیدنفردایی بهترآدمی بهتردنیایی بهتر.ما شیرینی لحظه هایمان رابا انتظار تلخ کرده ایم .ما زندگی را زنده گی نکرده ایم....
عشق توقع و انتظار می آورد اما دوست دارم بی توقع دوستت داشته باشم.که از تو نخواهم به خاطر من تغییر کنی، از تو نخواهم به خاطر من کاری کنی.می خواهم همان جور که هستی دوستت داشته باشم و بنشینم تماشا کنم تو خودت برای این عشق چه می کنی؟می بینی؟ در انتظار نداشتنِ عشق هم انتظاری هست!عاشق متوقع نه ولی همیشه منتظر است.من هم عاشق ترینِ تو...
انتظارآدمیرا زرد می کنددرست مثل برگ های پاییزیکهخدا می داندچشم به راه چه کسیزیر پای رهگذران جان می دهند و رنگ می بازندای کاشفاصله و دوری این روزهایمانبه آینده سرایت نکند...
ساعت دیواری خانه، پولک های درخشنده ی نور رابر لباس سیاه شب، می دوختپروانه خیره به ماه بودو شمع به تنهایی در سایه ی تاریک ماه می سوخت؛رهایی منمن خوب می دانمدنیا را در سکوت دیوانه کرده اندآنکه باید در پود ابریشم تار شودآزادانه پرواز می کندو آنکه باید رها باشداسیر بچه بازی های قدرت شده استقرص های آبی اعصابپاسخگوی شماره های دلتنگی نیستبوق آزادیبه گوش هیچ سیاستی نمی رسدصداقتهیچ کجای این خاک آنتن نمی دهدو عشقهر...
نشسته ام به انتظار ...قیامت برپا شودمردم فوج فوج بیایند ..توبه تنهایی !فرشته هانامه های اعمال رارها کنند وانگشت به دهن بمانند وچپ چپبه خدا نگاه کنند.. و خدایواشکی تبسم کند...
نه !اشتِباه نکندر انتِظار تو نیستَمدر انتِظارِ مَنی ام که با تو رفت......
گلوی انتظار خشک استواژه های تنهاییآرام و بی صداانتطار را فریاد می کشند....
آمد کنار میزمدر انتظار قهوهدست من از غزل پُرسیگار دست او بودبیتم غزل نشد ، حیفکوتاه بود دیدارلعنت بر اسپرسونوشید قهوه را زود...
من عاشق دوستت دارم هایی هستم که نمی گویی....ودر انتظار شنیدنش هر لحظه جان میدهم....کمی از لبخندهایت...کمی از دستانت....کمی از موهایت، را به دستانم بسپار....من برای خود بهشتی ساخته ام و در انتظار یک روز معمولی نشسته ام....تا تو را ساده...بسیار ساده.........دوست بدارم........
آبان دختریست با چترى از جنس باران...که عصر هر روز...در حصارِ برگ ریزانِ پاییزانتظارِ آمدنِ معشوقه ى بى مهرَش را می کِشد......
چندین هزار شب شده، مردی خمار عشقگردیده چون دیوانه ای، در انتظار عشقاو مطمئن شد، هفته ای را سر نکرده استبی خاطرات مانده ات، بر یادگار عشقاما دمار از روزگار او در آمد ازعشقی که گردانیده اش، چون شهریار عشقیک جرعه حال خوب، بر قلبم نمی دهندمانند آن چیزی، که دل دارد کنار عشقمزمن نکن، درد فراق و دوری از دلشگردیده تنها حسرت قلبش،،، وقار عشقدلخوش بهیچ،آندل که از عشقش رمانده ایآزاد، آنی شد، که چون او شد، دچار عشق...
یه روزی هم عشق سراغ ما میاد،ما که دلمون زمستونه همدممون بارون،ما که یادگاریمون از عشق دلتنگی و به دوش کشیدن شبای پر از انتظاره.اونوقت میایم و از اومدنی میگیم که بین بودن و رفتنش دنیا دنیا فاصله ست.از عشقی که بجای بغض نیمه شبی خنده میاره رو لب،از دست هایی که ویرونی رو بلد نیست موندن و ساختن باور و رویاشه.یه روزی هم عشق سراغ ما میاد دلِ بارون خوردمون آفتابی میشه هیچ ترس و رنج و حسرتی همراهش نیست،میمونه می ایسته پای تک تک لحظه ها.فقط یکمی بیشتر طاقت...
زمستان هم رو به پایان است و آنچه تمامی ندارد به انتظار نشستن برای چیزی دیگر است.فصلی دیگر،روزی دیگر،فرقی نمیکند ما همیشه از پایان هرچیز ترسیدیم و همین ترس از پایان مارا زودتر به انتها رسانید.هرکجا که بودیم این دل،جایِ دیگری نفس کِشید هوای دیگری در سر داشت.زمستان هم رو به پایان است بهار دوباره می آید و بازهم پایانش مارا آزرده خواهد کرد.باور کن ما آغاز هرچیز را نفهمیدیم بس که به پایان آن اندیشیدیم. . ....
همیشه در انتظارت نشستم همه روز همه شب،وقت و بی وقت حتی آن زمان که شام و سحرگاه همگان،خبر از نیامدنت میدادند.وقتی بهار شکوفه باران شد تابستان غرق در شادی میخندید من بازهم در انتظارت نشستم.دوری از تو هیچگاه،لحظه ای حتی چشمه های امید را در من نبست مهرِ تو را از این دل بیرون نکرد قامت این خسته را به زمین زد اما بازهم در پاییز به انتظارت نشستم.بارانِ تندی بارید چشم ها گریان شد لُختی سردِ درختانِ خانه ی ما تمام کوچه و خیابان را غمگین کرد من اما،بازهم...
در آخرین جمعه ی پاییزی مانبرایت خواهم نوشت ...تا همیشه به خاطر داشته باشیپاییز هم که تمام شوددوست داشتنِ من تمام نخواهد شدزمستان که بیاید ،با یک فنجان چایپشتِ پنجره به انتظارت خواهم نشست......
دختر پاییزی عزیزمدستت را در دستان پر توان مهر بگذار شرط میبندم او هوایت را خواهد داشت و آبان لب های سرخ تورا خواهد بوسیدو به گونه های زردت رنگی از عشق خواهد زدو امان از دیوانگی های آذر از بس دلش برایت ضعف می رود تب می اندازد به جان پاییزگر میگیرند و نارنجی میشونددختر پاییزی عزیزم پاییز هارا بمانپاییز هارا زندگی کنو سپس از گیسوان بلند یلدا بالا بیاآن بالا در گوشه از قلب زمستاندر انتظارت نشسته ام... ...
همه ایستاده بودند...حتی یکی نمیتوانست بنشیند...انتظار است دیگرلعنتی... مثل بی خوابیدلت میخواهد بنشینیخسته ای، اما نمیتوانی...دلت میخواهد آب بخوریاما جا نداری...دلت میخواهد بایستیولی مگر می شود همه اش ایستاد...و اگر بخواهی قدم بزنیکجا بروی...؟...
انتظار گاهی قشنگ است...وقتی که می دانییعنی دلت مطمئن استخدا، جاییدلی را بی قرارِ...بی قراری هایِ تو کرده ......
جنگ بود... برادرم برنگشته بود... مادرم رویِ سجاده، دعای انتظار و بازگشت می خواند... پدرم "عاشیق" بود... در کوچه های شهر، سازِ آذری می زد، ترانه ی "کوچه لَرَه سوو سَپمیشم" می خواند... و خواهرم، پنهانی نامه های عاشقانه... و من، هیچ نمی خواندم!جنگ تمام شد!... برادرم برگشت، اما در کیسه ای سفید، خاکسترش و پلاک نقره اش... پدرم ساز آذری اَش را داد به من، و دراز کشید، و روو به قبله شد. هنوز هم روو به خانه ی خدا انتظار فرشته ای ر...
تو را همانند اغوش مادرم دوست میدارم از میان تمام واژه ها و ارزو هااز تو مینویسم و برای تو ارزو میکنممن هر روز در انتظار اغاز مانبه پایانم نزدیک میشوم و در انتظار فردای با هم بودن اب شدم !ستاره ای باش بتاب در اسمان منمن تو را برای خودم میخواهم تو را با خیال بافی هایت در مورد منبرای خودم میخواهمانجا که با اولین تصویر در ذهنتروز را اغاز میکنیو با اخرین نگاه من تمام میکنیمن تو را برای خودم ، کنار خودم میخواهم...
بار دیگر انتظار بانگ زیبای اذانبار دیگر خلوت دل با خدای مهربانبستن چشم و دل و ذهن و زبانت بر گناهروزه داری، یاریِ افتادگان ناتوان...
زیر قدمهای آهستهآدم یادش می رودتنهایی اش را برداردچنگ بزند لبخندهای آرامش رابه دهان بچسباندآنوقت یادش بیایدخوشبختیروی غبار آینهانتظارش را می کِشد......
رهایت کردم جانم...می شنوی؟؟رهای رها...در میان ِ تمامِ خیالاتی که با تو تجربه کردمتو را رها کردم...حال با روحی آزادبه رویاهایم باز می گردمآنها همیشه با آغوش باز پذیرایم بودند...این آزادی را با جان و دل دوست تر می دارم از انتظار و خیال...اینَک من پا به قلمروی آرزوهایم گذاشتم و این راه سر تا سر عشق است و عشقکه تمامی ندارد......
کاش... می دانستم...در انتظار ِ طولانی چشم های منتو ...در انتظار چه بودی .........
از یجایی به بعد دیگه نه کسی اونقدر مهمه که از دستش ناراحت بشی،و نه مهمه کسی ازدست تو ناراحت بشه؛نه دیگه حوصله ات میکشه انتظار بکشی برگرده،نه انتظار میکشی کسی حوصله کنه که برگردی،یجواریی خودتو تو آینه از خودت دور میبینیوحتی نمیدونی داری به چی نزدیک میشی......
چشم به راهندمسافراندر ایستگاه عشقبه انتظار...
یک پنجره لبریز از انتظارچند دیوار بغض گرفتهگلدانی فراموش شدهدر کنج اتاقشعری ناتماموشاعری مچاله در تنهایی خویشتمام دار و ندار خانه استبی حضورتو !...
تکرار بی شمار زمستان پس از بهارای عاشقان، چه رنج بزرگی ست انتظار......
دیوان چشمانت عجیب مرا دیوانه میکند ، چه خوش دیوانیست مقصودش خوش باد......
زیباترین تصورم تصویر دیدگان توست......
نه تو گفتی و نه من...نه تو پیش آمدی و نه من... و ما ماندیم و یک دنیا حرف ناگفته.. چه عشق هایی که در سکوت، فریاد زدیم و چه محبت هایی که از یکدیگر دریغ کردیم.. تو رفتی! ترسیدی از ماندن و بیشتر عاشق شدن، ترسیدی از از جلو آمدن..تو از \نه\ شنیدن ترسیدی و من از شکست عرف و قانون...ولی هرگز نفهمیدم، قانون آن چیزی است ک دلم می گوید...هر چند چهره ام سالخورده و سیاهی گیسوانم، سپید شده اند، اما هنوز هم انتظار بودنت را میکشم و امیدوارم به آمدنت....
سوخته-باغی که نوبهار ندارداز نفس باد انتظار ندارددست مرا بر نسیم کاش ببندندپای دلم در جهان قرار نداردغیر دم و باز دم چه کرده برایم؟سینه ی من عرضه ی هوار نداردخواب کجا بود؟ از هیاهوی انسانیک شب آسوده روزگار نداردمعنی امید چیست بر ورق عمر؟نام بزرگی که اعتبار نداردیک نفس از سینه ام نرفته کماکانجای دگر غصه کار و بار ندارد!!آمده ای با سپاه و غافلی ای مرگکشتن این مرده افتخار ندارد...
اسفند دارد میرود دل ، شادی ات از سر بگیراین انتظار تلخ را، از چشم های تر بگیرامسال داردمی رود،چون سالھای قبل ازاینتاوان عمر رفته را، از مهر و شهریور بگیربا خنده های بی شمار،بر زخم های خود ببارھر کینه ی دیرینه را، از سینه ی کافر بگیربر لحظه های رفته ات، اَنگِ فراموشی بزنبر خاطرات شاد خود، قاب طلا و زر بگیربر طبل بیعاری بِکوب و شاد بودن را بسازاین آیه های یأس را، از گوش های کر بگیرجادوی چشمان حَسَد، بر آ...
عجب شب غمگینیجسم و ذهنم دو قطب همنام شدندنوار قلب صدا، پیام آور تسلیت استتمام اتاق در انتظار پایانیک مشاعره پلک میزنندذهن و ته سیگار من انتهای این نگاهند...
کمی آرام تر فرو ریز . آنکه می دید و رفت می دانست و رفت ، کنار انتظارش دریچه نباش ، عادت باش برای هرگز نبودنش ....
من در هرلحظه از شبانه روز انتظار ضمیری را می کشم که از آن من نیست ،.. و قطعا در این لحظه که درمی یابی جز او کسی را نداری، آسمان بی رنگ تر از همیشه جلوه می کند....
سر روی سینه ات می گذارمدر انتظار صدای قلبتسرم به سنگ می خوردبر می گردم...
می رسد فصل بهار و میرود از دل غبارآسمان رحمی کن و بر خاطرات من نباربر من دل خسته که دارم هوای زندگیگرچه عمرم سرشده در کوچه های انتظارانتظار دست گرمی که مرا گم کرده استخاطراتی که به دادم میرسد شب های تاریاد چشمانی که مرهم میشود بر زخم دلزندگی بی خاطرش هرگز ندارد اعتبارآه، از دلتنگی عشقی دم تحویل سالفکر یاری که پُراست از خاطرات ماندگاربا خیالش سیب و سبزه میگذارم روی میزسفره ی هفت سین من پُر میشود از عطریار...
پنجشنبه استو عطر خواستنتدوباره گیج می کند ثانیه های بیقرار را ....تو کجای جهان منیای نزدیک ترین دور !که من سالهاستپنجشنبه را به انتظار نشسته امو سهم چشمانم همیشه بی خبریست....
یلدا منمکه در آخرین نفس های پاییزآمدنت رابه انتظار نشسته ام ...تاردّ قدم هایم رادر سپیدی برف هاگم نکرده ایبیاکه دقیقه ای بیشتربلندای عشق راجشن بگیریم....