سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
گابریل گارسیا مارکز :باید یاد بگیرم مادامی که از عشق کسی مطمئن نشده ام ، با او خاطره ای نسازمچرا که تاوان خاطرات جنون است و بس ....
در اتاق کوچکی در ساختمانی متروکه ؛پشتِ شیشه ی ترک خورده ی مِه گرفته ایدر دمای منفیِ ۴۲درجه شب \ تو را به انتظار نشسته است... ! \ اگر خیلی دیر کنی همانجا ،کف همان اتاق ... و برای همیشه دفن خواهد شد...!\گم گشته در خاطرات بدونِ تو بدونِ تو بدونِ تو... \...
برنمی گردد دگر این شب نشینی هاى ماقبر یار پیش رو و عمر ما پشت سر استسوختن مزد من است پس زود مزدم بده قیمت خاکستر پروانه ها عین زر است...
دلگیرم این روزها از تمام آنچه در خاطرم خاطراتی را رقم زدن که سالیان سال قرار است حسرتشان را بخورم💔...
می توانی روی خاطره ها سرپوش بگذاری، یا چه می دانم، سرکوب شان کنی، ولی نمی توانی تاریخی را که این خاطرات را شکل داده پاک کنی. هر چی باشد، این یادت بماند. تاریخ را نه می شود پاک کرد نه عوض. مثل این است که بخواهی خودت را نابود کنی. هاروکی موراکامی سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش...
به احمقانه ترین شکل ممکن دلتنگ کسی هستم که هیچ خیابانی را با او قدم نزده ام!اما او در تمام خاطرات من راه می رود......
قطرات اشک روی گونه ام روان می شوند . . .چیزی نیست؛ اندکی گرد و غبار است!پس از مرور دوباره گذشته، از لابه لایخاطرات خاک خورده بلند شده اند.- ریحانه کهنوجی...
خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن ماناترند...
همیشه یادت باشه موقع بارون بخندی اره ابر گریه میکنه....گل تشنگیش برطرف میشه، منم تنهاییم)چون توی خاطرات با تو بودن جاری میشم...مبینا سایه وند...
من زیر باران خاطرات تو بدون چتر می ایستم... یک سرماخوردگی روحی ، می ارزد به مرور آن خاطرات شیرینِ گذشته • ͡•نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
ی حرفهایی هست که شاید چند سال پیش شنیده باشید ، شاید چند روز پیش...تو کل روز نهفتن ولی تو شب هربار یادشون میفتین مثل چاقو تا دسته فرو میرن تو قلب آدم... اما اینجا به جای خون ، اشک سرازیر میشه!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
انگشتانم بین کلید های سیاه و سفید پیانو میلغزد...نُت به نُت از شعری مینوازم که موسیقی اش همانند آغوش توست...درست وسطِ نواختن یک نُت را اشتباه زدم...اشک از گونه هایم جاری شد و بارِ دیگر تو را به یاد آوردم!این افکار آخر مرا به کشتن میدهند...لابه لای نُت های موسیقی مرا به چاه عمیق خاطرات فرو بردی...فاصله ی من تا تو پیانویی است که با صدای ردِ پای تو و اشک های هر شبِ من نواخته میشود...دو فنجان قهوه ی داغ را روی میزِ پیانو گذاشتم...: اگ...
عمر کوتاه است پس زندگی کنیدعشق کمیاب است پس به چنگش بیاوریدخشم بد است، عاشق شویدترس ترسناک است، تا زمانی که با آن مقابله نکردیدخاطرات شیرین اند پس قدرشان را بدانید- اوژن فودور...
زخمی به دل افتاده آنرا مرهمی نیستبغضی نشسته در گلو ، راه دَمی نیستتنها بمانی با حضورش در خیالتبا خاطراتش سر کنی درد کمی نیستبهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
دل ها شکسته میشوند آدم ها دور و این بین چیزی ما را به هم متصل نگه داشته است... به اسم خاطرات! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
کاش وقتی کسی میرفت همه ی خاطراتش را با خود میبردعطرش را...اسمش را...خنده هایش را...چشم هایش را....امان از جامانده هایی که آدم را میسوزاند...
«دلنوشته عاشقانه»اگر دوباره به دنیا بیایم زندگی ام می شود آغاز ۱۸ سالگی...کارت تلفن ، باجه های نارنجیصدای تو ، سکوت من... و شیطنت های پسرانه ام...آه که چه زیبا بود روزهای نوجوانی امو چه طراوتی داشت جوانی ام...اگر دوباره به این جهان بیایمبا همان کارت تلفن و چند سطر نامهبه تو می گویم که...قطعاً در آینده عاشقت خواهم شد.. .. بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
آدم هارا به بهانه اینکه بدانند با خودشان چند چند اند تنها میگذاریم مدتی بعد برمی گردیم و میبینیم از آنها منفیِ خاطرات باقی مانده! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
پنجشنبه جای خالی بعضی آدمها را روی تکه سنگی بر زمین و یا قاب عکسی کنج دیوار... یادآوری می کند و خاطرات پنجشنبه های نفس کشیدنشان را به رخ روزهای شما می کشد ! پنجشنبه پر از نیاز آدمهای غایب این دنیاست.به یادشان باشیم !...
فکرش را بکنروزی میرسد که دیگر هیچکداممان نیستیم ودهه ها از رفتنمان میگذرد وآن همه لبخند و اشک،آن همه خاطرات،قهرها و آشتی ها ،آن همه دوری و نزدیکی مان،آن همه دلتنگی و بی تابی مان،آن همه عشق و نفرتمان ، همه و همه در زیر تلی از خاکبا ما دفن شده است و ما فراموش شده ایم.میبینی ،دنیا نمی ارزد به فراموش کردن خوبی هایش...به فراموش کردن همدیگر..به دوری از هم...نمی ارزد به حسرت کارهایی که دلمان میخواست و نادیده گرفتیم...تاریخ ما به ان...
آدم وقتی دستش به جایی بند نیست؛ سراغ آرزوها می رود، آرزوها یش که محال شد، غرق می شود در خاطراتش....
رد پاهایت را ، دریا پاک کرد خاطراتت را چه کسی پاک میکند؟! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
مرور خاطرات و زیر رو کردن آن ها بعضی مواقع هم می تواند شیرین و لذت بخش باشد، هم می تواند یادآور یک خاطره ی تلخ و غم انگیز. وقتی با لذت هر چه تمام تر آن را برای عزیزت تعریف می کنی و آن را به وجد می آوری، تا به آن بفهمانی که زندگی فراز و نشیب های خودش را دارد و همیشه به ساز دلت کوک نیست تا بنوازد و تو برایش برقصی! یک صندوقچه قدیمی و یک گل سینه ی پروانه ای سبز رنگ، می تواند تو را در عالمی از گذشته غرق کند و یک لبخند محو و خیلی دور روی لبانت بنشا...
دیگر هوایت به سرم نمی زند می خواهی بروی، برو، میل برگرداندنت را ندارم هرجا مایلی، برو .اما آرزویم این است، وقتی هوایم به سرت زداز آسمان چشمانت برف ببارد تا تمام خاطراتت زیر برف مدفون شود.........
جایی خوانده بودم! دلیل سردرد خونریزی خاطرات در مغز است! ولی! درکش نکرده بودم! با خود فکر کردم! اما باز هم به نتیجه ای نرسیدم! تا این که...! تا این که تو رفتی...! اوایل غمگین بودم اما محکم بودم!!! کم کم دلتنگ شدم!!! در زمان دلتنگی برای رفع دلتنگی ام! مدام خاطرات خودمان را مرور کردم...! مدام با خاطراتت زندگی کردم!!! و این شد که...! خونریزی خاطرات در مغز را درک کردم و چشیدم...! در حال حاضر...! دیگر دلتنگ نیستم!! اما...
رفتی بدون یک خدا حافظی ی دیگرمن ماندم و سیگار و دود و برج خاکسترنام تو را در گوش من هر روز می خوانداین عشق کهنه این زبان حال خنیاگرحالا بدون تو من و این خاطراتی چندتنهایی و سیگار و شعر و برگی از دفترمحمد خوش بین...
خاطره هات رویاییههواام بارونیهاین یه دیوونگیه که قدم میزنم با یادت... ❥کوچه هاام خالیهچه حس عجیبیهانگار همه چی بهم میگنکه دیگه ندارمت... ❥...
+ خوشحالم! چرا؟ + پاییز داره تموم میشه... این خوشحالی داره؟ + آره... چون پاییز انگار دلتنگی ها، تنهایی ها، دردها و... یاد خاطرات خوشی که دیگه ندارمو چند برابر میکنه... ولی بعضیا پاییزو یه فصل عاشقونه و رویایی میدونن... + آره... ولی کسایی که با خودِ دلبرشون باهمن... نه با یاد و خاطراتش......
شب هایی که بغض دو دستش را دور گردنم حلقه میکند اشک هایم از بی پناهی تمام صورتم را می پوشانند من تمام شهر را به دنبال آغوش گرمت زیر و رو میکنمو تنها آغوش سرد خاطرات در نبودت مرا پناه می دهد...!من عجیب دلتنگم نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
در خیالم خاطرات آن زمستان مانده استجای پای رفتنت در آن خیابان مانده استبسکه دستان جدایی دست سردم را فشرددستم از لمس دگر دستی، هراسان مانده استهیچ گنجشکی نمی فهمد زمان پرزدناز چه ترسی شاخه ام این گونه لرزان مانده استبار دیگر اشک هایم بی قراری می کنندبار دیگر گونه هایم زیر باران مانده استمثل ابراهیمم اما قصه ام برعکس اوست کعبه ام از دست اسماعیل ویران مانده است(یاری اندر کس نمی بینیم یاران چه شد؟)چارسویم دشنه های نار...
هاروکی موراکامی:خاطرات خیلی عجیب هستند ،گاهی اوقات می خندیم به روزهایی که گریه می کردیم، و گاهی گریه می کنیم به یاد روزهایی که می خندیدیم......
ژکوندِ شیرین :)یادم می آید...هر دم خاطراتش راهر دم خاطراتم راحیران مانده ام :)حسرتِ گلو گیر شده ام، با بغض زمزمه می کند . ..خوش آن روزی که جانم میرود:)خوش آن برقِ همیشه روشنِ چشمانت :)خوش آن زمستانِ سرد و مأیوس دست هایمان:)خوش آن لحظه هایِ عریان شده از سخن :)خوش آن سکوت ساکن شده:)خوش آن تب و تاب بی مهبای قلبم دربَرِآغوشت:)خوش آن کوبش نبض هایمان:)خوش آن خنده های تلخ مان :)خوش آن انگشتان بی مهبا در هم تنیدهٔ مان :)...
هوای دل ابریست و محتاج بارانست ای اسمان بغضت را بشکن تا خاطراتم را یک جا ببارم...
کلبه ای دارمخیس از خاطراتت!...سال هاستکه از سقفش یادِتو می چکد! سعید فلاحی(زانا کوردستانی)...
خاطرات قدیمُتودل نگه میدارمعاشقانه هایی کهبی توکرده بیمارمخاطراتی که هیچوقتواسم کهنه نمیشهباوجودیکه نیستیدلم هنوزاسیره ......
کتاب نگارش زندگیِ امسالت رو به پایان است ۱۱ فصل گذشته رو خواندی و نوشتی و در ذهن و قلبت ثبت شد؛ گر زیبا نوشتی بُرد کردی؛ لبخند بزن. گر حواس ات نبود و نوشتند برایت ،سعی کن فصل آخر را خودت زیبا بنویسی چون دگر این کتاب گشودنی نیست و حک شد در خاطراتت....۹۹/۱۲/۰۱...
روزهایم رد پاى باد و باران با من استشب بجاى خواب اندوه فراوان بامن استتا تو برگردی و فانوس دلم روشن شودظلمت و اندوه و درد و چشم گریان با من استرفتی و چون رشته ای سردرگمم در کار خویشپیله های بسته ی پیدا و پنهان با من استدست من در دست تو شب تا سحر در خاطرمخاطرات کوچه و چتر و خیابان با من استمیشود برگردی و حال دلم بهتر شودگر بیایی گلشن و باغ و گلستان با من استمن مقیم شهر عشقم دست هایم را بگیربا حضورت شادی و پایان هجرا...
از تو تنها یک چیز در من جا مانده استآن هم خاطراتی است که در وجودم پرت کردی و دیگر راه فراری ندارند...ای کاش از تو چیز دیگری برایم می ماندچیزی زنده تر از خاطره همچون وجودت؛عمیق تر از آرزو همچون صدایتو آبی تر از آسمان مثل نگاهت......
آن پریزادم که عکس ماه را از بر کشیدنقش دلتنگی خود را ، بر تنِ دفتر کشیدآنقدر در پیله ی تنهایی ام غرقم ببینمثل سربازی که در دور و برش.سنگر کشیدتا کشیدم دور خود دیواری از تنهایی امخاطراتت سمت دلتنگیِ من خنجر کشیدراهُ خود را باز پیدا می کنم با بودنتبا نگاهت عشق از من چهره ای دیگر کشیدبا تو جبران می شود ایام تلخ زندگیزندگی با بودن تو مهر را از سر کشیدفاطمه محمدحسن"بدری"...
سالها بعد ...شاید...مردی با چشمانی زیباتَر و تُنِ صدایی گرم تر کنارم باشد. وآغوشش غرق در آرامشم کند، مملو از حسِ امنیت و مردانگی. شاید...همان مرد \بانو\ صدایم کند و ازدست پُختم حسابی تعریف کند(همان قُرمه سبزیِ لَعنتی) شاید...آن مرد تعصبش شیرین تر باشد و قلبش صادقانه تر برایم بکوبدشاید...دختری داشته باشم،که شبیه پدرش باشد وفقط چشمهایش به من رفته باشد اما همان مرد اورا \چَشم دُرُشت بابا\صدایش کند و دَمِ گوشم بگوید چَشم هایش عجیب خ...
پشت پنجره مه آلود خاطرات نظاره گر دوران زیبایی از گذشته بودم که بیاد آوردنش آنقدر مسرت بخش بود که لبخند شیرینی کنج لبم نشست و ناگهان قلبم از ذوق تندتر تپید میان آن لبخندهای شیرین خاطره تلخی برایم تداعی شد مبهوت ماندم و قطره اشکی بر گونه ام لغزید وای که چه عجیب فرو ریخت و ویران شد حس شوق من زل زدم به دفتر خاطراتم و نوشتم روزگاری که گاه شیرین و گاه تلخ اما ساخته یک نفر در ذهن... دلنوشته بهار...
بعد از آن روز دیگر نه صدایت را شنیدم و نه چهره ات را دیدم.سال ها می گذرد از آن روز تا امروزی که دیگر چهره ات را به یاد نمی آورم. سخت بود ولی از هر چیزی که تو را به من وصل می کند فاصله گرفتم. نباید چیزی از خاطرات رابا خود نگه می داشتم چون در حق خودم و جوانی ام خیانتی بزرگ می کردم. گیتاری که باآن برایم می نواختی و از این دنیای شلوغ و پراسترس دور می شدم را امروز به یکی از شاگردانم هدیه دادم. چون دیگر به کار من نمی آمد ولی برای او شروعی دوباره شد. ...
خاطرات زیبای با تو بودن را در نهان خانه دلم پنهان نموده ام تا مبادا باد آنها را با خود ببرد....
رها کردی مرا هرچند در آغاز فصلی سردولی با خاطرات شاعری عاشق چه خواهی کرد!؟قدم زد پا به پایم کوچه، هر شب خاطراتت رابرای زندگی کردن شدم روحی خیابان گردمرا بردی کنار چشمه ات، لب تشنه آوردیدلت می خواست از گرمای آغوشت شوم دلسردبرایت خواب هایی دیده ام بسیار رویایی!تو را در خواب هایم لااقل باید به دست آوردنگاهت هم گواهی می دهد دلبسته ام هستیبیا تا راه برگشت است از تصمیم خود برگردحبیب حاجی پور...
تو برای ادامهٔ مسیر زندگی ات ...تنها دو راه داری ..!یا در میان پیچ و خم های زندگی و طوفان مشکلات استوار بایستی و حال خوبت را بسازی ...یا آرام بنشینی و ویران شدن کاخ رویاهایت را به جان بخری ...و به یاد خاطرات سوخته آینده ات را به آتش بکشی ...هنگامی که در گذشته غلت می زنی هیچ گاه نمی توانی زندگی واقعی را لمس کنی چرا که تا بخواهی وقایع دیروز را مرور کنی امروزی را از دست می دهی که زندگی اش نکرده ای ...♡...
ستارهٔ خیالت را آویز کرده ام به آسمان نبودنت ...و شب به شب خیره به آسمان پیک خاطراتت را می نوشم ...شاید که این بار طالع تو را وعده ...✩یلدا حقوردی...
گاهی خودت را گم می کنی ...جایی میان هیاهوی ذهنت ...در انتهای وجودت سکوت نامت را فریاد می کند ...جادهٔ خیال را طی می کنی به مرز افکارت ...در دل تاریکی آرزو را به آتش می کشی و تیغ بغض ردی می شود بر گلویت ...خمپارهٔ افکارت منفجر می شود و ترکش هایش از چشمانت سر ریز ...ماشهٔ خاطرات را بر شقیقه ات بگذار ...و شلیک کن تنهایی این روز ها را ...ثانیه ها تو رو به جلو می برند ...گاهی انقدر دور می شوی که چشم باز می کنی و میبینی لبهٔ پرتگاهی ا...
زمستانی که شش دانگشرا سّند زده ام به گرمای نگاهت به آواز ِسکوتتبه اشکها و لبخندهایت به آغوش ِ امنت برای مندر آینه ی ایامی که به کام دلم میچرخد!پرشور ؛مهربان ؛همراهم بمانبی ریا و بی همتازمستان فصلی که پایان تمام تردید هاست بین رفتن ها و ماندن ها !فصل دلگرمیهای عاشقانه ؛تا ته قصه ی شب بیداری!با گل بوسه های سکوت و وسوسه!با نرگس های بی تاب از برای دلدادگیوبابونه هایی که یک فصل زندگی را با خیال راحت نقش می زنند در خاطرات ...
گیسویت ای زیبای من ! تفسیر یلدا می کندیک خنده بر لبهای تو دل را چه شیدا می کندچشمان زیبایت شبی بر دیده ام تابید و رفتاما دلم با هجرشان دارد مدارا می کندمهرت درون سینه ام یاد آور صد خاطره ستبا خاطرات رفته ات قلبم چه غوغا می کندفالی زدم بر حافظ و شاخه نبات نامی اشدر بیت بیت هر غزل اسم تو پیدا می کندشاید که روزی عاقبت دل خون شوم از رفتنتدوری تو این چهره را هر لحظه رسوا می کند...
باتو یه روز ، اینجا بهشتم بوداین روزا اما جز یه زندون نیست.می سوزم از عشقت و میدونمآتیش تو بعدش گلستون نیست.ماگم شدیم هردو تو این جادهدیگه امیدی به رسیدن نیستتو بی تفاوت می گذری از عشقراهی برام جز دل بریدن نیست.دل می کنم از تو واین رویادل می کنم دیگه از احساسمتا آخرش موندم به پات هرچندراهی نذاشتی تو دیگه واسمچشماتو بستی روی دنیام کهبگذری راحت از دل سادمچیزی نمیگی و نمی دونمتاوان چی رو با تو پس دادم.تقدیرمه ...