پنجشنبه , ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
عمر کوتاه است پس زندگی کنیدعشق کمیاب است پس به چنگش بیاوریدخشم بد است، عاشق شویدترس ترسناک است، تا زمانی که با آن مقابله نکردیدخاطرات شیرین اند پس قدرشان را بدانید- اوژن فودور...
زخمی به دل افتاده آنرا مرهمی نیستبغضی نشسته در گلو ، راه دَمی نیستتنها بمانی با حضورش در خیالتبا خاطراتش سر کنی درد کمی نیستبهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
دل ها شکسته میشوند آدم ها دور و این بین چیزی ما را به هم متصل نگه داشته است... به اسم خاطرات! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
کاش وقتی کسی میرفت همه ی خاطراتش را با خود میبردعطرش را...اسمش را...خنده هایش را...چشم هایش را....امان از جامانده هایی که آدم را میسوزاند...
«دلنوشته عاشقانه»اگر دوباره به دنیا بیایم زندگی ام می شود آغاز ۱۸ سالگی...کارت تلفن ، باجه های نارنجیصدای تو ، سکوت من... و شیطنت های پسرانه ام...آه که چه زیبا بود روزهای نوجوانی امو چه طراوتی داشت جوانی ام...اگر دوباره به این جهان بیایمبا همان کارت تلفن و چند سطر نامهبه تو می گویم که...قطعاً در آینده عاشقت خواهم شد.. .. بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
آدم هارا به بهانه اینکه بدانند با خودشان چند چند اند تنها میگذاریم مدتی بعد برمی گردیم و میبینیم از آنها منفیِ خاطرات باقی مانده! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
پنجشنبه جای خالی بعضی آدمها را روی تکه سنگی بر زمین و یا قاب عکسی کنج دیوار... یادآوری می کند و خاطرات پنجشنبه های نفس کشیدنشان را به رخ روزهای شما می کشد ! پنجشنبه پر از نیاز آدمهای غایب این دنیاست.به یادشان باشیم !...
فکرش را بکنروزی میرسد که دیگر هیچکداممان نیستیم ودهه ها از رفتنمان میگذرد وآن همه لبخند و اشک،آن همه خاطرات،قهرها و آشتی ها ،آن همه دوری و نزدیکی مان،آن همه دلتنگی و بی تابی مان،آن همه عشق و نفرتمان ، همه و همه در زیر تلی از خاکبا ما دفن شده است و ما فراموش شده ایم.میبینی ،دنیا نمی ارزد به فراموش کردن خوبی هایش...به فراموش کردن همدیگر..به دوری از هم...نمی ارزد به حسرت کارهایی که دلمان میخواست و نادیده گرفتیم...تاریخ ما به ان...
آدم وقتی دستش به جایی بند نیست؛ سراغ آرزوها می رود، آرزوها یش که محال شد، غرق می شود در خاطراتش....
رد پاهایت را ، دریا پاک کرد خاطراتت را چه کسی پاک میکند؟! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
مرور خاطرات و زیر رو کردن آن ها بعضی مواقع هم می تواند شیرین و لذت بخش باشد، هم می تواند یادآور یک خاطره ی تلخ و غم انگیز. وقتی با لذت هر چه تمام تر آن را برای عزیزت تعریف می کنی و آن را به وجد می آوری، تا به آن بفهمانی که زندگی فراز و نشیب های خودش را دارد و همیشه به ساز دلت کوک نیست تا بنوازد و تو برایش برقصی! یک صندوقچه قدیمی و یک گل سینه ی پروانه ای سبز رنگ، می تواند تو را در عالمی از گذشته غرق کند و یک لبخند محو و خیلی دور روی لبانت بنشا...
دیگر هوایت به سرم نمی زند می خواهی بروی، برو، میل برگرداندنت را ندارم هرجا مایلی، برو .اما آرزویم این است، وقتی هوایم به سرت زداز آسمان چشمانت برف ببارد تا تمام خاطراتت زیر برف مدفون شود.........
جایی خوانده بودم! دلیل سردرد خونریزی خاطرات در مغز است! ولی! درکش نکرده بودم! با خود فکر کردم! اما باز هم به نتیجه ای نرسیدم! تا این که...! تا این که تو رفتی...! اوایل غمگین بودم اما محکم بودم!!! کم کم دلتنگ شدم!!! در زمان دلتنگی برای رفع دلتنگی ام! مدام خاطرات خودمان را مرور کردم...! مدام با خاطراتت زندگی کردم!!! و این شد که...! خونریزی خاطرات در مغز را درک کردم و چشیدم...! در حال حاضر...! دیگر دلتنگ نیستم!! اما...
رفتی بدون یک خدا حافظی ی دیگرمن ماندم و سیگار و دود و برج خاکسترنام تو را در گوش من هر روز می خوانداین عشق کهنه این زبان حال خنیاگرحالا بدون تو من و این خاطراتی چندتنهایی و سیگار و شعر و برگی از دفترمحمد خوش بین...
خاطره هات رویاییههواام بارونیهاین یه دیوونگیه که قدم میزنم با یادت... ❥کوچه هاام خالیهچه حس عجیبیهانگار همه چی بهم میگنکه دیگه ندارمت... ❥...
+ خوشحالم! چرا؟ + پاییز داره تموم میشه... این خوشحالی داره؟ + آره... چون پاییز انگار دلتنگی ها، تنهایی ها، دردها و... یاد خاطرات خوشی که دیگه ندارمو چند برابر میکنه... ولی بعضیا پاییزو یه فصل عاشقونه و رویایی میدونن... + آره... ولی کسایی که با خودِ دلبرشون باهمن... نه با یاد و خاطراتش......
شب هایی که بغض دو دستش را دور گردنم حلقه میکند اشک هایم از بی پناهی تمام صورتم را می پوشانند من تمام شهر را به دنبال آغوش گرمت زیر و رو میکنمو تنها آغوش سرد خاطرات در نبودت مرا پناه می دهد...!من عجیب دلتنگم نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
در خیالم خاطرات آن زمستان مانده استجای پای رفتنت در آن خیابان مانده استبسکه دستان جدایی دست سردم را فشرددستم از لمس دگر دستی، هراسان مانده استهیچ گنجشکی نمی فهمد زمان پرزدناز چه ترسی شاخه ام این گونه لرزان مانده استبار دیگر اشک هایم بی قراری می کنندبار دیگر گونه هایم زیر باران مانده استمثل ابراهیمم اما قصه ام برعکس اوست کعبه ام از دست اسماعیل ویران مانده است(یاری اندر کس نمی بینیم یاران چه شد؟)چارسویم دشنه های نار...
هاروکی موراکامی:خاطرات خیلی عجیب هستند ،گاهی اوقات می خندیم به روزهایی که گریه می کردیم، و گاهی گریه می کنیم به یاد روزهایی که می خندیدیم......
ژکوندِ شیرین :)یادم می آید...هر دم خاطراتش راهر دم خاطراتم راحیران مانده ام :)حسرتِ گلو گیر شده ام، با بغض زمزمه می کند . ..خوش آن روزی که جانم میرود:)خوش آن برقِ همیشه روشنِ چشمانت :)خوش آن زمستانِ سرد و مأیوس دست هایمان:)خوش آن لحظه هایِ عریان شده از سخن :)خوش آن سکوت ساکن شده:)خوش آن تب و تاب بی مهبای قلبم دربَرِآغوشت:)خوش آن کوبش نبض هایمان:)خوش آن خنده های تلخ مان :)خوش آن انگشتان بی مهبا در هم تنیدهٔ مان :)...
هوای دل ابریست و محتاج بارانست ای اسمان بغضت را بشکن تا خاطراتم را یک جا ببارم...
کلبه ای دارمخیس از خاطراتت!...سال هاستکه از سقفش یادِتو می چکد! سعید فلاحی(زانا کوردستانی)...
خاطرات قدیمُتودل نگه میدارمعاشقانه هایی کهبی توکرده بیمارمخاطراتی که هیچوقتواسم کهنه نمیشهباوجودیکه نیستیدلم هنوزاسیره ......
کتاب نگارش زندگیِ امسالت رو به پایان است ۱۱ فصل گذشته رو خواندی و نوشتی و در ذهن و قلبت ثبت شد؛ گر زیبا نوشتی بُرد کردی؛ لبخند بزن. گر حواس ات نبود و نوشتند برایت ،سعی کن فصل آخر را خودت زیبا بنویسی چون دگر این کتاب گشودنی نیست و حک شد در خاطراتت....۹۹/۱۲/۰۱...
روزهایم رد پاى باد و باران با من استشب بجاى خواب اندوه فراوان بامن استتا تو برگردی و فانوس دلم روشن شودظلمت و اندوه و درد و چشم گریان با من استرفتی و چون رشته ای سردرگمم در کار خویشپیله های بسته ی پیدا و پنهان با من استدست من در دست تو شب تا سحر در خاطرمخاطرات کوچه و چتر و خیابان با من استمیشود برگردی و حال دلم بهتر شودگر بیایی گلشن و باغ و گلستان با من استمن مقیم شهر عشقم دست هایم را بگیربا حضورت شادی و پایان هجرا...
از تو تنها یک چیز در من جا مانده استآن هم خاطراتی است که در وجودم پرت کردی و دیگر راه فراری ندارند...ای کاش از تو چیز دیگری برایم می ماندچیزی زنده تر از خاطره همچون وجودت؛عمیق تر از آرزو همچون صدایتو آبی تر از آسمان مثل نگاهت......
آن پریزادم که عکس ماه را از بر کشیدنقش دلتنگی خود را ، بر تنِ دفتر کشیدآنقدر در پیله ی تنهایی ام غرقم ببینمثل سربازی که در دور و برش.سنگر کشیدتا کشیدم دور خود دیواری از تنهایی امخاطراتت سمت دلتنگیِ من خنجر کشیدراهُ خود را باز پیدا می کنم با بودنتبا نگاهت عشق از من چهره ای دیگر کشیدبا تو جبران می شود ایام تلخ زندگیزندگی با بودن تو مهر را از سر کشیدفاطمه محمدحسن"بدری"...
سالها بعد ...شاید...مردی با چشمانی زیباتَر و تُنِ صدایی گرم تر کنارم باشد. وآغوشش غرق در آرامشم کند، مملو از حسِ امنیت و مردانگی. شاید...همان مرد \بانو\ صدایم کند و ازدست پُختم حسابی تعریف کند(همان قُرمه سبزیِ لَعنتی) شاید...آن مرد تعصبش شیرین تر باشد و قلبش صادقانه تر برایم بکوبدشاید...دختری داشته باشم،که شبیه پدرش باشد وفقط چشمهایش به من رفته باشد اما همان مرد اورا \چَشم دُرُشت بابا\صدایش کند و دَمِ گوشم بگوید چَشم هایش عجیب خ...
پشت پنجره مه آلود خاطرات نظاره گر دوران زیبایی از گذشته بودم که بیاد آوردنش آنقدر مسرت بخش بود که لبخند شیرینی کنج لبم نشست و ناگهان قلبم از ذوق تندتر تپید میان آن لبخندهای شیرین خاطره تلخی برایم تداعی شد مبهوت ماندم و قطره اشکی بر گونه ام لغزید وای که چه عجیب فرو ریخت و ویران شد حس شوق من زل زدم به دفتر خاطراتم و نوشتم روزگاری که گاه شیرین و گاه تلخ اما ساخته یک نفر در ذهن... دلنوشته بهار...
بعد از آن روز دیگر نه صدایت را شنیدم و نه چهره ات را دیدم.سال ها می گذرد از آن روز تا امروزی که دیگر چهره ات را به یاد نمی آورم. سخت بود ولی از هر چیزی که تو را به من وصل می کند فاصله گرفتم. نباید چیزی از خاطرات رابا خود نگه می داشتم چون در حق خودم و جوانی ام خیانتی بزرگ می کردم. گیتاری که باآن برایم می نواختی و از این دنیای شلوغ و پراسترس دور می شدم را امروز به یکی از شاگردانم هدیه دادم. چون دیگر به کار من نمی آمد ولی برای او شروعی دوباره شد. ...
خاطرات زیبای با تو بودن را در نهان خانه دلم پنهان نموده ام تا مبادا باد آنها را با خود ببرد....
رها کردی مرا هرچند در آغاز فصلی سردولی با خاطرات شاعری عاشق چه خواهی کرد!؟قدم زد پا به پایم کوچه، هر شب خاطراتت رابرای زندگی کردن شدم روحی خیابان گردمرا بردی کنار چشمه ات، لب تشنه آوردیدلت می خواست از گرمای آغوشت شوم دلسردبرایت خواب هایی دیده ام بسیار رویایی!تو را در خواب هایم لااقل باید به دست آوردنگاهت هم گواهی می دهد دلبسته ام هستیبیا تا راه برگشت است از تصمیم خود برگردحبیب حاجی پور...
تو برای ادامهٔ مسیر زندگی ات ...تنها دو راه داری ..!یا در میان پیچ و خم های زندگی و طوفان مشکلات استوار بایستی و حال خوبت را بسازی ...یا آرام بنشینی و ویران شدن کاخ رویاهایت را به جان بخری ...و به یاد خاطرات سوخته آینده ات را به آتش بکشی ...هنگامی که در گذشته غلت می زنی هیچ گاه نمی توانی زندگی واقعی را لمس کنی چرا که تا بخواهی وقایع دیروز را مرور کنی امروزی را از دست می دهی که زندگی اش نکرده ای ...♡...
ستارهٔ خیالت را آویز کرده ام به آسمان نبودنت ...و شب به شب خیره به آسمان پیک خاطراتت را می نوشم ...شاید که این بار طالع تو را وعده ...✩یلدا حقوردی...
گاهی خودت را گم می کنی ...جایی میان هیاهوی ذهنت ...در انتهای وجودت سکوت نامت را فریاد می کند ...جادهٔ خیال را طی می کنی به مرز افکارت ...در دل تاریکی آرزو را به آتش می کشی و تیغ بغض ردی می شود بر گلویت ...خمپارهٔ افکارت منفجر می شود و ترکش هایش از چشمانت سر ریز ...ماشهٔ خاطرات را بر شقیقه ات بگذار ...و شلیک کن تنهایی این روز ها را ...ثانیه ها تو رو به جلو می برند ...گاهی انقدر دور می شوی که چشم باز می کنی و میبینی لبهٔ پرتگاهی ا...
زمستانی که شش دانگشرا سّند زده ام به گرمای نگاهت به آواز ِسکوتتبه اشکها و لبخندهایت به آغوش ِ امنت برای مندر آینه ی ایامی که به کام دلم میچرخد!پرشور ؛مهربان ؛همراهم بمانبی ریا و بی همتازمستان فصلی که پایان تمام تردید هاست بین رفتن ها و ماندن ها !فصل دلگرمیهای عاشقانه ؛تا ته قصه ی شب بیداری!با گل بوسه های سکوت و وسوسه!با نرگس های بی تاب از برای دلدادگیوبابونه هایی که یک فصل زندگی را با خیال راحت نقش می زنند در خاطرات ...
گیسویت ای زیبای من ! تفسیر یلدا می کندیک خنده بر لبهای تو دل را چه شیدا می کندچشمان زیبایت شبی بر دیده ام تابید و رفتاما دلم با هجرشان دارد مدارا می کندمهرت درون سینه ام یاد آور صد خاطره ستبا خاطرات رفته ات قلبم چه غوغا می کندفالی زدم بر حافظ و شاخه نبات نامی اشدر بیت بیت هر غزل اسم تو پیدا می کندشاید که روزی عاقبت دل خون شوم از رفتنتدوری تو این چهره را هر لحظه رسوا می کند...
باتو یه روز ، اینجا بهشتم بوداین روزا اما جز یه زندون نیست.می سوزم از عشقت و میدونمآتیش تو بعدش گلستون نیست.ماگم شدیم هردو تو این جادهدیگه امیدی به رسیدن نیستتو بی تفاوت می گذری از عشقراهی برام جز دل بریدن نیست.دل می کنم از تو واین رویادل می کنم دیگه از احساسمتا آخرش موندم به پات هرچندراهی نذاشتی تو دیگه واسمچشماتو بستی روی دنیام کهبگذری راحت از دل سادمچیزی نمیگی و نمی دونمتاوان چی رو با تو پس دادم.تقدیرمه ...
با خاطراتِ زیادی زندگی می کنیم که اگر به خودشان بود، تا حالا هزار بار از خاطرمان رفته بودند. اما ما نگه شان می داریم. مُدام مرورشان می کنیم. همان یک لحظه ی کوچک که روزی قلبمان را به نفس نفس انداخته. همان خاطره های ناچیز دوست داشتنی که مسکنِ زخمهای روزمرگی اند ......
اسفند تافته ی جدا بافته است !نه میتوان اَنگِ سرمای زمستان را به او زدنه وصله ی بی حوصلگیِغروب های بهار به تنش می چسبداسفند را باید نشست کُنجِ حیاطخلوتِ ذهن و عشق بازی کردبا خاطرات دور اما ماندگار ...باید دل کندن آدم ها در بین راه رافراموش کرد و گذشت و دل رااز کینه ها تکاند تا جا باز شودبرای شادی های نو ...حیف است از اسفندبا بی تفاوتی عبور کنیدبه خودتان بیایید ، تمام شدهو رفته تا یک سال دیگر ...عطرِ اسفند را مهمانِ ر...
چه خوب میشدهمین جمعه می آمدی ،دستانت را دورِ گردنم حلقه میکردیو چشم در چشم...،پیشانی به پیشانی...،دوست داشتنت را در من پیوند میزدیتو مدام زیر لب میخندیدی و منقربان صدقه ی تمامِ لبخندهایت میشدمجمعه...آسمان خراشی از خاطراتِ توستکه در هر نقطه از این شهرِ شلوغبه چشم میخوردجمعه ها تو...یک سر و گردن بالاتر از همه ایاسماعیل دلبری...
در زندگی ام بارها چیزی گم بوده استوقتی نگاهم افتاده است به پنجره، به آینه ، به دریا!!!وقتی صدای دست فروشی در سرم پیچیده است!بارها در زندگی امدنبال چیزی بوده ام یا کسی که صدایم کند،یا یک نگاه، که از آنسوی خیابان مرا دنبال کند...همیشه در جایی گیر افتاده امخیابان و مغازه ها از یادم رفته اندکودکی برایم گل می آوردزنی فال تعارف می کند.حتی آن زمان که راننده ای فریاد می زند:حواست کجاست...؟؟؟تمام این سال هاتمام این ماه ها و ...
پاییز را دوست دارمدر یکی از شبهایش عاشقت شده امو بی پرواخاطراتت را بوسیده امشیوا علمی...
شِکل دست ها را مرور کنیم، نگرفتن ِ آن ها ما را خواهد کُشت.نبودِ روابط، نداشتنِ احساسات خط های عمیق تری بر جسمِ ما خواهد کشید.اشک نریختن ها بالای سَرِ کسانی که از دست دادیم، دلداری ندیدن ها و نکردن ها برای کسانی که یک نفرِشان رفت، برای همیشه...پدری، پسری، مادری، فرزندی، دوستی...هر که بود و حالا نیست.و همانقدر در خوشی هاآغوش نداشتن ها، در فاصله دو شانه قرار نگرفتن ها برای روزهای مبارکی که بود و گذشت، تولد ها ، پیروزی ها،بازگشت ها...هی...
وقتی یکی رو از ته دل از عمق وجود بخواهیم و دوستش بداریماصلا ممکن نیستدلم ادم به هیج صراطی مستقیم شودکه فلانی جان را فراموش کندوقتی فلان جان ریشه دوانده در تک تک سلول های مان و زنده گی میکند در تمام لحظه های مان ...باور کنید نمیشود بعضی ها را دوست نداشت و فراموش شان کردنمیشود که نمیشود که نمیشودوقتی دلتنگ میشویمبی آنکه باشد ، دست خاطراتش را میگیریم و یک دور تمام شهر میچرخیمشاید میخواهیم فریاد بزنیماگر خودش نیست ، خاطراتش همینج...
برف هفت سالگی را بخاطر صدای پدر دوست داشتم پاشو ببین چه برفی اومده!برف ده سالگی را بخاطر آدم برفی هایش،برف چهارده سالگی را بخاطر اخبار و تعطیلی هایش،برف هجده سالگی را درست یادم نیست درمیان افکار یخ زده بودم،برف بیست سالگی قدم زدن های عاشقانه و رد پاهایم،برف بیست و پنج سالگی به بعد فقط سرد بود و سرد بود و سرد..."صادق هدایت"...
خزان شد و نیامدیبه لب رسیده جان مننیامدی و بهز دلگرفته در هوای تو !گرفته بوی عطر توتمام خاطرات مننشسته روی دامنمغبار رد پای تو !...
گوشواره های مادربزرگ است. کاش زبان داشت، بعد از مهمانی هایی که رفته بود می گفت، از روحوضی هایی که دیده بود. مامان می گوید:" نمی دانی با چه اشتباقی برای مهمانی آماده می شد. اوایل صورتش را با آرد تمیز می کرد. دانشجو که شدم با همان پول مختصر از بازار شیشه گرخانه تبریز برایش صابون سوغاتی می بردم، صابون های مارکدار، الیزابت آردن و گرلاوین. از عطرش خوشش می آمد، می گفت به پوستم می سازد. حالم را خوش می کند." مامان پشت تلفن تند تند حرف می زند و ...
خاطراتی هستکه آدم هایش رفته انداین خاطرات غم انگیز استولی آن خاطراتکه آدم هایش حضور دارنداما شبیه گذشته نیستندبسیار دردناک تر است......
این کوچه ها هنوز بوی پاییز میدهند،ازلابلای خاطراتت دراین شهر هنوز بوی پاییز می آید!نَکُنَد بازهم فکر رفتن به سَرَت زده؟!پاییز رفته و این شهر هنوز بویِ پاییز میدهد؛هراسَم هست ازاینکه میان زمستان،عزمِ رفتن کنی،باور کن این زمستانبویِ پاییز میدهد..!...