پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آخر پائیز بودشب چله وباز،یک قصه ی تازهداستان ننه سرما...اما نهقصه ی آنشب توقصه ی تلخ سفر بود..صبح آنروزهمه چیز زیبا بودتو میرقصیدیخورشید هم،با تمام دردهاش . .انگاراو هم میدانستمن اما..،تو خوابیدی وتا اکنون همآنکه تا صبح نخوابید و گریست،من بودمائلمان اکبری...
هر لبت نیمه ی سیبی ست جدا افتادهبا لبم طعم لب سرخ تو چیدن داردغزل تازه ی من از تن سبزت جوشیدغزلم از لب سرخ تو شنیدن داردهمه ی سوژه ی نقاشی دنیا هیچ استتو تمام من و ناز تو کشیدن داردراه سخت است و سفر دور و دراز است امادلخوش از آخر راهم که رسیدن دارد...
جاده ها پرخطرندو سفر طولانیو دلِ ماست که درپیلهِ پوسیدهِ اندوهِ توتنهاست هنوز...با من از سختی این راه مگواگر این جاده شود ختم به توزهرا غفران پاکدل...
اگر این ثانیه ها با تو گذر میکردندبا همه بی هنری باز هنر میکردندکاش بر جای جدایی همه شب پر بود ازعاشقانی که در آغوش سحر میکردندلاله هایی که در این دشت به خون غلطیدندبر سر نور که نه ؛ شور خطر میکردندهمچنان همدم شب های من آنها هستندشعرهایی که به شدت مژه تر می کردندکاش آن روز که تو بار سفر می بستیهمه ی خاطره ها با تو سفر می کردند...
یقین دارم هرکسی در زندگی اش حداقل یک بار کاری را که دوستش ندارد به اجبار انجام داده استو میدانم هرکسی طعم گس اجبار را چشیده است،یکی مجبور می شود رشته ی درسی اش را برخلاف علاقه اش انتخاب کندیکی مجبور میشود در شغلی که دوستش ندارد مشغول به کار شودیکی مجبور میشود با کسی که دوستش ندارد ازدواج کند...به هر اجباری اگر تن داده اید به آخری ندهیدلامذهب نمیدانید چه دردیستگرفتن دست های سرد و بی روحنمیدانید چه دردیست هم آغوشی با یک غریبه...خن...
کرونا به من آموختهر چه قلک شکستم و سفر رفتم و پوشیدم و خوردم و گشتم گوارای وجودم بادکرونا به من آموخت هر مهمانی که به بهانه شب چله و چهارشنبه سوری و عید نوروز و تولد اعضای خانواده ام در خانه ام برگزار کردم نوش جان مهمان ها و خودم بادکرونا به من آموخت آنچه که در سلامتی و بی نیازی به دیگران بخشیدم حلالشان بادکرونا به من آموخت هر جایی را که بدون نگاه کردن به تقویم و ساعت در قهوه خانه های گم نام زندگی بدون دلهره از دست دادن زمان نوشیدم گوارای...
از خانه ی غم پرور دل گاه گذر کنمهمان غم انگیز مرا دست به سر کنشومینه ی قلبم شده خاموش و دگر سردآتش بزن این قلب مرا زیر و زبر کندر قوری دل جوش زند شوق وصالتبا آمدنت کام مرا غرق شکر کناز جاده ی سرد غزلم بگذر و آن گاهاحوال مرا بین خطوطش تو نظر کنبه قاصدک عشق سپردم که بگویدای عشق به این کلبه ی متروکه سفر کن...
رفته ام با پا نه، اما با دلم سمت حرمروح من رفته سفر جا مانده اینجا پیکرمقسمتی از خویش را من جا نهادم سال پیشتکه ای از قلب من جا مانده پیش سرورمکاش می شد زندگی را جور دیگر زد رقمتا نباشد ،آن زیارت ، عیش و وصل آخرمبا دل وجان میپریدم سوی دیدارِ تو عشقخالقم گر داده بودم ،جای پا، بال وپرماربعین باشد ،نباشم بین زوارت "حسین "عکی تحمل میکنم ،کی میشود من باورمساقیا،جامی بده ما را، که این هجران سختسوخته جان مرا ،خون کرده چشم...
نسیم پاییزی وزیددرختان می رقصندو برگ ها رخت سفر پوشیده اندیکی به رنگ زردیکی به رنگ قهوه اییوآن دگر رنگارنگمی رسد ز راهچند روز دیگرپاییز ،پاییز دل انگیز...
دل روشنی دارم ای عشق!صدایم کن ...از هر کجا می توانی...صدا کن مرا ...از صدف های سرشار باران..صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن...ِصدایم کن از خلوت خاطرات پرستو!بگو پشت پرواز مرغان عاشق ...چه رازی ست؟بگو با کدامین نفس...می توان تا کبوتر سفر کرد؟بگو با کدامین افق ...می توان تا شقایق خطر کرد؟...
بیا قراری بگذاریمتو همیشه سفر برومن خانه بمانمخودت خبر نداریبوسه و بغلتوقتِ بدرقههمیشه چیزِ دیگری ست...
شاعر محمد حسین کاظم زادهدلم گرفته از این روزهای تکراریکجاست خلوت بی انتهای تکراریبه قصه های نفس گیر خویش می خندمهزار و یک شب پُر ماجرای تکراریزبان درد مرا هیچ کس نمی فهمدمی آورند برایم دوای تکراریبه جستجوی کسی سالها سفر کردمرسیده ام به همان ردّپای تکراریمدام بر نفسم تازیانه می کوبددریده حنجره ام را صدای تکراریتمام هستی من از خدا که پنهان نیستچه حاجتی ست به این ربّنای تکراری...
اگر چمدان ها از اندوه بی پایانِ سفر می گفتنداگر جاده ها از محو شدن غم انگیزِ رد پاها می گریستنداگر نامه ها از خوابِ خاموشِ خود بیدار می شدنداگر دستهای ما دست ازخداحافظی می کشیدندو چشمهای ما قهر را بخاطر نمی سپرنداگر خاطراتِ بلاتکلیفمان زندگی را بر مرگ ترجیح می دادنداگر قاطعانه رویای خواب آلوده حضوری بی قید و شرط را در آغوش کشیده بودیماگر یکدیگر را، همانگونه که بودیم پذیرفته بودیمآیا باز هم از چیزی بنامِ عشق می هراسیدیم؟باز هم از...
گاهی دلت می خواهد ؛چمدان دل را ببندی ... ؛و با بال خیال ؛ به یک جای دور سفر کنی...شاید جایی که مرغان مهاجر می روند ؛... مهاجرتی بی بازگشتیا جایی فراتر و دورتر ؛... آنجا که سیمرغ افسانه ای اسطوره ها ؛به داد خسته دلی های رستم نجیب و بزرگ می رسید...
مسافران شب راهی سفرند ؛ سفری رو به سحر...
از این قرنطینه گی های دمادم کسالتاز این سنگینی اندوهگینِ گم شدن در این عادتتا سبکبالی آن روزهای به شادی خود را بازیافتنو سرمست خنده های تو بودنراهی نیستکافی ست پلک هایم را ببندمبه چشم های تو سفر کنمو پرواز در آن جهان بی کران رابه خاطر بیاورم...
راهی مقصددستانش شدموگرنه من کجا سفر کجا جاده کجامست چشمانش شدموگرنه من کجا ساغر کجا باده کجابیقرار وصل شبهایش شدموگرنه من کجا امید آینده کجاقفل در زنجیر احساسش شدموگرنه من کجا وعده پاینده کجا...
«تنهاترین نهنگ دنیا» به خاطر تفاوتش در تولید صدا و انتخاب مسیر مهاجرتش در اقیانوس، تنها بود. تنها آواز می خواند و تنها سفر می کرد و هیچ کس قادر نبود که سکوت سرشار از آواز او را بفهمد و برای تنهایی اش کاری کند.تنهایی، به خاطر تفاوت هاست، تفاوت هایی که گاه ملموس اند و گاه ناملموس. گاهی آن قدر ناملموس که تو از عمق جانت فریاد می زنی و حتی صدایت را کسی نمی شنود، کسی نمی فهمد همین لحظه چقدر محتاج همدردی هستی و چقدر دوست داری یک نفر از راه برسد و تو...
تو پیامبر عشق بودی و معجزه ات سفروقتی به تو ایمان آوردم که رفته بودی......
دیگر چه بلاییست غم انگیز تر از اینمن بار سفر بستم و یک شهر نفهمید...
جای دارو دکترم تنها سفر تجویز کردگفت گاهی دل بریدن رو به راهت می کند...
بهانه هایم برای توست ای مرد عاشق.....آیینه ی روبروی خورشید...اینبار از سفر باز میگردم، بی بهانه، بی دلهره....وای چگونه بخوانم اذان دلدادگی ام را....چگونه تیمم بر موهای پریشانت خواهم کرد.....برگ به برگ، خزان خزان. تمام شد پاییز و نیامدی......گاه ها چه زیبا بودند وچه دلسردانه سپری کردیم.....بیا سردی دی را در آغوش بگیر، گوارای وجودت......این نیز روز گار خوشیست......مقبول درگاه چشمانت باد، «پیمانم»......
من هماره، آدمیان را دیدمکه از خورشید می خواستندطلوع نکندو از بهارکه شروع نکندو از تاریکیکه سکوت نکند ...و آنها گاهاز سفر به غربت ماه می گویندبی آنکه بدانند ماهتداوم شُکوهِ خورشیدست !....
عرضم این است که ما همه مسافر زمین هستیم و عمر سفر کوتاه...چشم بر هم بزنیم باید برگردیم به خانه.پس بد سفر نباشیم.بگذاریم به همه خوش بگذرد...
رفتن،سفر،عبوردنیا کلافه استاین روزهای تلخوقت اضافه است...
سفرش زیبا بودسفری بی برگشتو ره آوردش بودیک سبد یاس سفیدیادگار شب پر بیخوابیدستش از هرم سحر تا به غروبهمچنان میسوزدهمچنان میلرزدیاد آنروز هماره با اوست......
توشه ی راهببندید سریعمی رسد وقت سفرآخر قصه ماغم فراوان داردو چه بسیار اندوه........
دیگر چه بلاییست غم انگیزتر از اینمن بار سفر بستم و یک شهر نفهمید.......
عشق سفر استمسافرِ این سفر ، چه بخواهد چه نخواهداز سر تا پا عوض می شودکسی نیست که رهروِ این راه شود و تغییر نکند...
از شمالی ترینقسمت وجودتتا استوای داغ دلت... راهیست کهپیمودنش️دلی عاشق میخواهد...سفر تا اعماق وجودت رادوست دارم...️️️...
سلام تابستان !فصل خوب خاطره انگیزِ من ...نفسِ گرمِ تو را دوست دارم ،بوی فراغت می دهدبادهای لطیف و ملایم بعد از ظهرت ؛مرا یاد بازی و شیطنت کودکی ام می اندازدیاد روزهایی که آمدنت ؛پایان درس و مشغله ها بودنام تو تداعی کوچه هایی شلوغ ،و هیاهوی کودکان بازیگوش است ...تو هر چقدر هم که گرم و طاقت سوز باشی ؛من به حرمت لبخند کودکی ام ؛تو را دوست دارم ...آغوش آرام و بی دغدغه ات ؛جان می دهد برای تفریح ،برای سفر ،برای فراموشی ....
خوب سفر کردن بهتر از رسیدن است....
گاهی لحظه ای اندیشیدن به «تو»سفری می شود طولانی ترین...
سفر کردم...دویدم...گذر کردم...یک صبح که چشم هایم را گشودمیافتم خود رادر شهرعشق...
دلمان برای روزهای خوبمان، تنگ شده...روزهایی که می شد در پیاده روهای ساده ی شهر قدم زد و شاد بود، شب هایی که می شد نگران هیچ چیز نبود و خوابید و آخرِ هفته هایی که می شد سفر کرد و از تهِ دل خندید...دلمان لک زده برای یک قُلُپ چای که بدون بغض و حسرت از گلویمان پایین برود... قمار سختی بود!ما تمام دلخوشی مان را پای سادگی هایمان باختیم...انصاف نبود هم بسازیم و هم بسوزیم،انصاف نبود تاوان تصمیماتی را بدهیم که خودمان نگرفته بودیم...ولی تسلیم نخ...
هیچ وقت با کسی که او را دوست نداری، سفر نکن....
سفر تو کردی و من در جهان غریب شدم...
آمدم باز به دیدار تو ،از راه سفر،عشق می آورمت ،عشق ،که سوغات من است!...
از من عبور کردی و حالا تمام عمرباید کنار خاطره های تو سر کنمهر جای شهر یاد تو را زنده می کندراهی نمانده باید از اینجا سفر کنم ....
زندگی فقط نوعی سفر است....
از تو نمانده تاب جدایی دگر مرابهر خدا مرو به سفر، یا ببر مرا...
هیچ اشکالی ندارد احساساتی داشته باشیم که دیگران چیزی از آن درک نکنند ؛ هر کسی سفر خودش را میرود ......
موفقیت یک سفر است نه یک مقصد...
مامان عزیزم ! در روز تولدت دوست دارم کنارت بشینم و با هم از همه خاطرات تلخ و شیرین گذشته صحبت کنیم . ، از سفر هایی که رفتیم ، روز هایی که با هم خندیدیم یا گریه کردیم . من در کنار تو همیشه احساس آرامش و امنیت میکنم ....
برف هم دلیل عاشقانه ای ستبرای سفر به آغوشت.عشق راهش را پیدا می کند....
واقعا انصافانهست؟که من بشینم اینجا هی به تو فکر کنم و تو اصلا یادت نیاد من کدومشون بودم!انصافانهست؟ من شب به شب با جای خالیت دیوونه بشم و تو با اونی که از اولشم هم بوده بری سفر!این انصافانهست؟انصافانهست به جای خودت، عکست رو نگاه کنم و دلتنگت بشم؟ انصافانهست تو اونو داشته باشی و من تو رو نداشته باشم؟نه، واقعا انصافانهست؟...
زندگی یک سفر استزندگی جاده و راهی است به آن سوی خیالزندگی تصویری است که به آئینه دل می بینیزندگی رویایی است که تو نادیده به آن می نگریزندگی یک نفس است که تو با میل به جانت بکشیزندگی منظره است، باران استزندگی برف سپیدی است که بر روح تو بنشسته به شب......
مونسی نیست مرا بعد سفر کردن توهمدم دردم و این درد کشیدن دارد !...
چمدان ات چه قدر جا دارد؟جا نداری دلِ مرا ببری؟چمدان ات چه قدر خالی ماندتا کجا تا چه وقت در سفری؟شعر من جا نمی شود امادر سکوت کتاب هایت، حیفباز بار اضافه شد دل منله شد اینجاست زیر پای ات، حیفصندلی ها فشرده تر شده درقفسِ تنگِ این هواپیماآسمان هم به سرفه افتاد ازنفَسِ تنگ این هواپیماکوچک است این جزیره از بالاارتفاع ات زیادتر شده است!می روی و به گریه می افتمچشم آئینه باز تر شده است...
تا میتونی به خودت برسخودت را دوست داشته باشبهترین غذا هارو بخوربرای خودت خرید کنعطر خوب بزنسفر بروتفریح کن و لذت ببرباور کن در این دنیاکسی مثل خودت نمیتونه حالت رو خوب کنهروزای خوبتو بساز...