پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چای را بی پولکی خوردن صفا دارد، اگر حبه قندی مثل تو، شیرین زبانی می کند...
من میتوانم در چشمانت خیره شوم و بدون به زبان اوردن کلمه ای بگویم که دوستت دارم من میتوانم از فرسنگ ها فاصله تو را در آغوش کشم دستانت را بگیرم و تورا به یک عصرانه در پاییزی ترین روز های ابان دعوت کنم و تو میتوانی از دورترین نقطه این جهان بدون خارج شدن از خانه ات در یک کافهِ قدیمی در انتهای خیابانی خلوت به ملاقاتم بیاییبرایم چایی بریزیو با گرمای دستانت سرمای این پاییز زود رس را از من دور کنی ما میتوانیم مدت ها به هم خیره شویم و ب...
کاش ادما حق اینو داشتن که خودشون انتخاب کنن که چطوری بمیرن اون موقع من انتخاب میکردم که توی یه صبح سرد زمستونی هنگام برگشتن از نونوایی پام لیز بخوره و بخورم زمین چندیدن بار تلاش کنم تا از روی زمین بلند بشم ولی هر بار نتونم روی پاهام وایسم و همش لیز بخورم بیفتم زمیندوستدارم وقتی که هی زمین میخورم و تو داری به دلقک بازیم میخندی یه بار از ته دل به خنده هات نگاه کنموجوری بخورم زمین که دیگه بلند نشم ...ویا شایدم انتخاب میکردم و...
چایی قشنگ قابلیت یه پارتنر خوب شدن رو دارههم زود آماده میشه هم خرج آنچنانی نمیخوادهم همنشین خوبیه و خستگیتو رفع میکنهمهمتر از همه اینکه حرف نمیزنه......
•♡• نصفه شبا هوس چاییمیکرد با کلی شیکر! با ساعتِهوس کردنش کنار اومده بودمولی میگفتم حالا با خرما بخور... اگه قندت بره بالا چی؟! خونسرد نگاهم کرد و چایی شیرین شو سر کشید: شیکر توکابینته! میون یه عالمه قوطی! فقط خودت میتونی پیداش کنی! ولی خرما توی یخچاله! دم دست! خندیدم و زدم پشت کمرش: تنبل! خندید: تنبل نیستم... دوس دارمتو موقع بی خوابیام پیشم باشی:)♡ریحانه غلامی (banafffsh)...
پاییز فصلِ قشنگِ آشنایی هاست یک روز وعده ی دیدار می دهی با من!؟ در کافه ی دنجی پس از پرسه در باران یک استکان چای داغ می زنی با من!؟ کامروا ابراهیمی...
یک روز بارانییک لیوان چایو دستان گرم توآخ که چه روزی میشود آن روز.........!Silent eyes...
هروقت حس کردی حالت میزون نیستخودت ب دادش برس؛ یه چایی خودت رو مهمون کن، به خودت حرفای قشنگ بزن.حواست باشه این وسط مسطا یه دل هست که تو صاحبشی، نذار فکرکنه فراموشش کردیبخند، خنده هات قشنگن لذت ببر از زندگی......
هرچند می رود، بروم چای دم کنمشاید کمی نشست...خدا را چه دیده ای...
دلم یک استکان چای و دو حبه قند می خواهددلم یک جرعه از شیرین ترین لبخند می خواهد...
دنبال کسی نگردکه دارد غرق می شودمراکه اینقدر آرامروی صندلی نشسته امو دارم چای می نوشمنجات بده...
داره میاد. صدای پاشو می شنوم. تو هم گوش کن. داره میاد. پاییز رو میگم. بازم نارنگیا میان. باز میریم بوت میخریم و روسری پشمی. باز میشینیم برای اون مردی که کنارش حالمون خوشه شال می بافیم. باز پتو مبلیا رو میاریم تو دست. باز انار دون می کنیم. بعد ناهار یه چرتکی می زنیم و پا میشیم می بینیم شب شده و هیچ کاری نکردیم. باز چای ماسالا و دم نوش عسل و زنجفیل علم می کنیم. باز ژاکت و کت رو می گیریم سر دست که غروبی برمی گردیم خونه نچاییم. باز می گیم حیف، امسال ...
آخر هفته که می شودجای خالی ات خالی تر می شودخاطره های نبودنتتنهایی های عقب افتاده ام راتا صبح پُر می کندنه چای دلتنگی از دهن می اُفتدو نه این صندلیدست از نبودنت بر می داردهر جایی تو را کم داردهمه ی آمدن ها تو را کم دارند...
همیشه که نمی شود یک توئی باشدمن چایی بریزمهمیشه که نمی شود یک توئی باشد سفره ای از عشق بچینمهمیشه که نمی شود یک توئی باشدمن شمع روشن کنمگاهی بی تو ...روزم خوب استگاهی بی تو ...تمام چایی های عالم به تنم می چسبدگاهی خیالت ...بیشتر از بودنت در فکرم می چرخدگاهی بی تو ...عاشقانه ترین دو نفره ی روی زمین امرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
در این هوافقط یڪ وعده آغوش تو میچسبدلب سوز و لب دوز؛چاے را بعدا هم میشود خورد....
دفتر را ورق زدم قلم را در دست گرفتم . قلم میخواست تو را فراموش کند . قلم میخواست تو را فراموش کند ورق میخواست فصل دیگری آغاز کنم از فصل دلتنگی به فصل عاشقی از فصل عاشقی به فصل دیوانگی قلم میخواست از تو نگوید بس است دیگر بس کاش میشد دفتر سرنوشت لحظه ای آرزو های مرا تمنا کند آن وقت تورو را آرزو میکردم . دست هایت را سفت میگرفتم . تو را به دور دستها می بردم . دو فنجان چای گرم . کنار ساحل قدم می زدیم ...... و اما شب ؟ راستی قلم میخواست چ کند ؟؟...
غریبم، خسته ام، دردم،پر از دلتنگیم بی تو...به صرف استکانی چایمهمان کن مرا گاهی!...
با فنجانی چای هم می توان مَست شد اگر اویی که باید باشد، باشد...
یک وقت هایی هست که باید بگذاری موسیقی ای که دوست اش داری و باهاش خاطره ساخته ای، با صدای بلند در خانه پخش شود. چای دم کنی و بگذاری نت ها در چای سرریز شوند. آن وقت دو تا چای بریزی و بگذاری روی میز و با غیابِ دیگری حرف بزنی. هی حرف بزنی با کسی که آن سوی میز ننشسته است ...- انتونین دوورژاک- آوازهایی که مادرم به من آموخت...
هیچوقت چای برایم یک نوشیدنی ساده نبوده. چای بهانه ای است برای هم صحبت شدن با دوستی، رفیقی، عشقی. چای میتواند واحد اندازه گیری رفاقت و صمیمیت باشد. هرچقدر چای سرد شود، نشان میدهد چقدر حرف دارید برای گفتن در کنار هم. دلم چای میخواهد، قند پهلو، با یک رفیق ناب، که باز چای را سر بکشیم و بگوییم باز هم یخ کرد! چای را جدی بگیر. روزی دلتنگ این بهانه کوچک خواهی شد …...
تو رفته ایو بحران نوشیدن چای بی تو در این خانهمهم ترین بحران خاورمیانه استاین احمق هاهنوز برسر نفت می جنگند!...
اگر خدا روزی از من بپرسد در دنیای من چه لذت هایی بردی ؟من قطعا به او خواهم گفت لحظاتی در دنیایت وجود داشت که نباید با هیچ چیز دیگر عوضش میکردم و آن ساعت چای خوردن با آنهایی بود که دوستشان داشتم ....
حال دلم خوب است ...منم و یک فنجان چای تکیه داده ام ...به پشتیِ قدیمیِ قرمز اتاق ...خوشم ...از خنده های مادرم که بوی خوش دست پختش پیچیده در پستوی خانه ...اندکی شعر سروده اماز چشمان پر زرق و برق مادرمچند خطی نوشته ام از ایستادگی های پدرمصدای گنجشک روی دیوار حیاط مهمان ناخوانده را وعده می دهدو چقدر شیرین شنیده امکه مهمان حبیب خداستو خدا ...همان شعری ست که از چشمان مادرم خوانده ام.. ..بهزاد غدیری...
عصرها که می شود مخصوصا اگر پاییز باشد آدم دلش می رود که یک فنجان چای بخورد با تو آنوقت می توان گفت طعم چایی ،عصر پاییز ، بوی تو همان بهاری است که در راه استسازهای آبی -سولماز رضایی...
برای گفتن دوستت دارم خیلی به خودت سخت نگیر تو وقتی چیزی هم نمی گویی میدانم دوستم داری مثلا وقتی برایم چای میریزی خیلی دوستت دارم را صد بار گفته ایسولماز رضایی...
صبحتکه تکه های آفتاب استکه به در و دیوار شهرنقاشی شدهنور است که تقلا میکنداز شکاف پنجره میهمانسفره صبحانه ات باشدو دست مهربانی که برایتچای میریزددریابصبح همین لحظه شیرین کردن چای است...
با خودم نشسته امو داغ داغ چای می نوشم!دهانی را که دوستت دارم گفت و نبوسیدی،فقط باید سوزاند....
هوای سرد و دم نوشی که گرم استکلاه و شال و تن پوشی که گرم استبیا و بار دیگر دعوتم کنبه صرف چای و آغوشی که گرم است...
خورشیدروسری اش را پهن کرده روی میزگنجشک هاسر و صدایی به پا کرده اند که نپرس!و من مانده امچایی اول صبحم رابا شکر خنده ات بخورمیاقند لبت......
وقتی که چای چشم پر رنگ تو دم باشدمردی که پیشت می نشیند خسته تر بهتر...
عشق؛یک فنجان چایِ قند پهلوست!آخ که اگر به موقع هوس کنی چقدر میچَسبد..!...
بار دیگر سهمِ این دلواپسِ دیوانه باشچای دم کن در کنارم خانمِ این خانه باشزندگی بی تو شبیه آسمانِ ابری استدلبرِ زیبایِ این آلونک ویرانه باشهر چی گویی چشم می گویم ، بیا سهم شمااین کلید دست شما اصلا تو صاحب خانه باشپول و کیف و هر چه دارم باز تقدیم شماصاحب اموال هیچ و چهل تومان یارانه باشحرف هایت خوب و شیرین اند جان مادرتروبرویم تا نشستی یک زن پُرچانه باشتا از اینجا می روی فوراً مریضت می شومدکترم گفته برایم حُکم داروخا...
زندگی، مثلِ یک استکان چای است. به ندرت پیش می آید که هم رنگش درست باشد،هم طعمش و هم داغیش، امّا هیچ لذتی با آن برابر نیست....
صبح آمدهتا دلبری آغاز کنیتا پنجره روی باغ گلباز کنیدم کرده ام عاشقانهیک قوری شعرمن چای بریزمبلدی ناز کنی؟...
صبح ها را لبخندی بچسبانید گوشه لب تان!دلیلش مهم نیست اصلا نیازی به دلیل نداردلبخند است دیگر، هفت خان رستم که نیست!یک لیوان چای تازه دم بنوشیدیک موسیقی خوب برای خودتان پخش کنیدو گذشته و آینده را بگذارید به حال خودشان!مهم،همان صبح، همان لبخند، همان چای، همان موسیقی ست...ا...
از آن دسته آدم ها هستم که بلد نیستند زمانِ مناسب برای نوشیدن چای را تخمین بزنند! یعنی یا زبانشان را می سوزانند و تا تهِ روز از زبری اش زجر می کشند، یا آنقدر می مانند خنک شود که دیگر با شربتِ تلخ فرقی نکند!معقول ترین راهِ حل اما برایم نعلبکی ست!هنوز مثل قهوه خانه ای ها، کنار استکانِ چای شیرینِ صبحانه، یک نعلبکی می گذارم!دی ماه که بعد از نیم سال رفته بودم رشت صبحِ اولین روزِ بودنم مامان از کابینت های بالاییِ کمتر استفاده شونده ی آشپزخانه، یک ...
اگر تو نبودی ، شبها به دنبال که می گشتم؟لای تمام قصه های خیالی، برای که داستان می نوشتم؟برای چه عاشق می شدم؟.اگر تو نبودی ، پنهانی ، برای که پیراهنِ حریر بر تن می کردم؟برای که چایی می ریختم و برای که می رقصیدم؟.تو... خلاصه ترین اتفاق زندگی ام شده ای.چشم می بندم ، با تو سنگفرش های خیابانی قدیمی را راه می روم و پلکهایم را که باز می کنم ، چایت سرد شده است......
زندگی گاهیدم کردن چای با آلبالوست ؛یا چیدن چند میوه از درختکه تو را به ماندن پیوند می دهد...!زندگی همین لحظه ایستکه من تو را نفس می کشم ،برایت چای می ریزموَ تمام اندوه جهان را در آن حل می کنم......
دنبال کسی نگردکه دارد غرق می شودمراکه اینقدر آرامنشسته ام و دارمچای می نوشمنجات بده...
می خواهم هر صبح که پنجره را باز می کنیآن درختِ رو به رو من باشمفصلِ تازه من باشمآفتاب من باشماستکان چای من باشمو هر پرنده ای کهنان از انگشتانِ تو می گیرد …!...
دلتنگ باشی... آشوب باشی...دلسردم باشی... چ شود! مث چایی میشی.. همون چای سرد تلخ ک نگاشم نمیکنن! نویسنده: vafa \وفا\...
پرواز در این صبحِ دل انگیز خوش است !آوازِ پرندگانِ پاییز خوش است !با نم نمِ بوسه های باران به زمینیک چاییِ داغِ و تلخِ سرریز خوش است !...
عطر هلو و شلیل با باد رسیدنوبت به دو چای در فرحزاد رسیدخورشید شکفت دلخوش و گرمابخشتقویم ورق خورد و به خرداد رسیدشهراد میدری...
به گمانم یک نفر دستش خوردچای ریخت روی تقویم.و تمام روزهاتلخ شد....
زندگی از بسکه ویران کرد رویای مراچای دم شد تا بنوشد خستگی های مراقسمتم ساحل شد و جان کندن آیا می شود؟می شود؟ بر من ببخشی باز دریای مراعقل و روحم را سیاهی ها به چالش می کشندمی کند پر نعش یک دیوانه شب جای مراپرسش پیچیده ام حل کردن من ساده نیستکس نمی فهمد بغیر از مرگ معنای مرافرق طوطی با کبوتر در سخنور بودن استشعر گفتن ویژگی بخشیده دنیای مراعشق نام دیگر من هست پیدایم کنید کس ندارد در همه آفاق پهنای مرا...
روزگار بالا و پایین داردخنده و اشک را به روزها و شبهایمان می دهدآفتاب را در آغوشمان می گذاردماه را به چشمانمان هدیه می دهدولی دل گرمی میخواهدثانیه های بیداری مانتا دستانمان یخ نکنندو دلمان نپوسدو گرنه همه اش می شود عادتعادت نفس کشیدنعادت راه رفتن عادت حرف زدنو....آری باید کسی باشد تا زندگی با چایی هم بچسبد....
چای مینوشیدمیادش افتادم ّبغض کردم و اشک در چشمانم حلقه زد..!همه با تعجب نگاهم کردند..! لبخند تلخی زدم و گفتم چقد داغ بود...!...
تو رفتی و مانده است حالا کنارم فقطگلی سرخ، یک جایِ خالی، دو فنجانِ چای...
چای، خرده فرهنگ است.هر ولایتی با همین نوشیدنی ساده، رسم و رسومی برای خویش دست و پا کرده است.در غرب کشور، تمایل شان به مهمان را با چای استکانی یا چای لیوانی می رسانند. یعنی که اگر در استکان چای بیاورند یک معنا در بر دارد و اگر در لیوان، معنایی دیگر!در برخی نقاط کشورمان نیز این رسم وجود دارد که استکان دوم چای به معنای خداحافظی ست.فردا سیزده به در است و رسما تعطیلات نوروز تمام می شود و هریک از ما عازم دیاری خواهیم شد برای از سر گرفتن کار و ا...
می گویی تنها سه ساعت اختلاف ساعت داریم. می گویی سه ساعت اما نمی دانی در مسیر تنهایی، در مسیر پیدا کردن گمشده ها و گم کرده هایت، هر یک ساعت مثل میلیون ها سال نوری کش می آید. سه ساعت اختلاف زمان یعنی وقتی تو چای خوشرنگت را می ریزی، من هنوز خوابم. وقتی روسری صورتی ات را زیر چانه مرتب می کنی، من پتویی روی شانه هایم انداخته ام، هر دو دستم را دور فنجان قهوه ام حلقه زده ام و از پنجره به بارانی که قرار است تمام روز ببارد، خیره شده ام. وقتی تو داری با حو...