متن آرمان پرناک
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات آرمان پرناک
به او گفته بودم
تا می تواند
تاریکی ها را پاک کند
از درونِ جیب های خالی ام
شروع به گشتن کرد
و گشت
و گشت
و گشت
تا جایی که دیدم
ماشین لباسشویی
ناپدید شد
«آرمان پرناک»
شما که ادعایِ نوینِ پیمبری دارید
مگر رهگذری آیین تان نیست؟
چرا در چاه طناب می اندازید؟
شما که سوره ی السقوط را قرائت کردید
از ناله ی لاله ی گوشم چه می خواهید؟
رهایش کنید
رهایم کنید
رها...
«آرمان پرناک»
صدای موّاجِ گوینده ی رادیو
دیگر مرا غرق نمی کند
یاد گرفته ام مانند ماهی ها
خونسرد
در دریای حادثه شنا کنم!
«آرمان پرناک»
قدم های کهنه ی مرا ببخش
کوچه ی پاییزی!
جز جای پای غربت
چیزی برایت نیاورده ام
به یادِ بویِ نانِ آن کودکِ پیر
امروزِ مرا هم تحمل کن
«آرمان پرناک»
همه چیز
واقعی بود
حتی موشک کاغذی
حتی تخته سیاه
که پیشانی ما بود و
کلاس درس
اتاقِ تانکی سوخته...
ما الفبای واقعی زندگی را
با خونمان یاد گرفتیم!
«آرمان پرناک»
جنگ
تقویم را
سوراخ سوراخ کرده است
ورق پشت ورق
کدام تاریخ می توانم
با تو
قرار ملاقات بگذارم
زندگی؟!
«آرمان پرناک»
از چشم هایم تنهایی می ریزد
دراز می کشم رو به درخت سیب
زیرِ پرچمِ باران
روی زمینی
که قرنهاست به وزنِ شکستن خو کرده است
شکستن مثل برگ های زیر پا
شکستن مثل ستون فقرات
شکستن مثل قلب من
پناه برده ام به عصر پاییزی
«آرمان پرناک»
هر دو تنها
هر دو عاشق
بارها و بارها
از کنار هم گذشتیم
بی آنکه چیزی بگوییم
مثل دو عقربه ی خجالتی...
«آرمان پرناک»
هر دو تنها
هر دو عاشق
بارها و بارها
از کنار هم گذشتیم
بی آنکه چیزی بگوییم
مثل دو عقربه ی خجالتی
«آرمان پرناک»
یکی با کلمه
یکی با نگاه
یکی با رفتنش...
گورکَن!
عمیق تر بِکَن!
تعداد جنازه هایم
زیاد است
«آرمان پرناک»
هم برق خانه رفته است
هم برقِ آسمان
دیوارِ شب را ادامه می دهم
شاید دستم
شمعی یا ستاره ای
فانوسی یا ماهی
ببیند
«آرمان پرناک»
در این آپارتمان
فقط یک نفر زندگی می کند
کسی که هر شب
شعر می نویسد
شمع خاموش می کند
و خودش را از پنجره پرت...
در این آپارتمان
پاییز زندگی می کند
«آرمان پرناک»
از پله های نگاهم بالا برو
دری را که سالهاست
دهان بسته است
به حرف بیاور
چراغ قوه را بتابان به نقطه ی کور
نزدیک شو
نزدیک شو
و نجات بده
صورت آن کودک را
از آینه ی پیر...
«آرمان پرناک»
از خطِ قرمز روی پیشانی
تا آرزوی کنجِ انباری
ما بغضِ مادرزادِ هم بودیم
در بندِ پوتین های اجباری
آرمان پرناک
دریا
سوار کشتی شد و رفت...
انتظار نوح را می کشم
که من را از من نجات دهد
«آرمان پرناک»
چه اضطرابِ جانکاهیست، ظهورِ سیبِ شیرینت /
برس به دست کوتاهم و یا ز دیده پنهان کن
«آرمان پرناک»
ماسک
اسکناس
لباس کهنه
کمد خاطراتت را دقیق تر بگرد
شاید لبخندی نو پیدا کردی
«آرمان پرناک»
درون چشمانِ دریایی ات
سالهاست دو صیاد
در سکون
با قلبشان به هم دست تکان می دهند
پس
کی خبر از صید خواهد شد؟
«آرمان پرناک»