سه شنبه , ۶ آذر ۱۴۰۳
- دلتنگی:این روزها که دلتنگِ توام،حرف هایم؛ آبشارِ شعرند! لیلا طیبی (رها)...
می گذرد، ولیچه ماند از این پیر سالخوردهجز حسرت و دلتنگی......
خدارو شکر پاییز در حال رفتن استپیر کرد مرا این پاییزهیچ نمیفهمد که شاید دلی تنها شدههی هوایش را به رخ آدم میکشد!...
دلتنگی آنجاست که به فکر فرو میرویو چای ات سرد میشودو همه فکر میکنند که توچایی خور نیستی!...
می رسد فصل بهار و میرود از دل غبارآسمان رحمی کن و بر خاطرات من نباربر من دل خسته که دارم هوای زندگیگرچه عمرم سرشده در کوچه های انتظارانتظار دست گرمی که مرا گم کرده استخاطراتی که به دادم میرسد شب های تاریاد چشمانی که مرهم میشود بر زخم دلزندگی بی خاطرش هرگز ندارد اعتبارآه، از دلتنگی عشقی دم تحویل سالفکر یاری که پُراست از خاطرات ماندگاربا خیالش سیب و سبزه میگذارم روی میزسفره ی هفت سین من پُر میشود از عطریار...
تنهایی یعنی:سرت درد کند،برای داشتن کسی که تنهادلیل تنهایی توستتنهایی یعنی اویی که باید باشد، نباشد؛کسی که داشتنش محال استو فراموش کردنش ناممکن...تنهایی یعنی: تو نباشیو من بین و بغض و حسرتبا دلتنگی تمام"خیالت"را به آغوش بکشم!و بدتر از تنهایی هم یعنیتو حال مرا بدانی، بخوانی، و باز نیایی......
" دلتنگے " ات را چه کار کنم .دست به دست بدهم تا به کدام مادرمُرده ای برسد .بسوزانمش تا دود اش ، چشمِ کدامبیچاره ای برود .دفن اش کنم درخت شود میوه بدهدتا کدام از راه جا مانده ایاز آن بخورد ..با دلتنگے ات چه کار کنم .به رودخانه بریزم تا ماهیان آزاد راروی آب ببینم ..به دریا ، تا آمار نهنگ های به ساحلآمده بیشتر شود .!از کوه پرت ڪنم قل بخورد بزرگ تر شود تابر سر کدام خانه خرابی فرود آید ..چه کار کنم با دلتنگی...
باز شب آمد و دلتنگےو ماه از چشمان توچهارده خواهد شد....
جمعه هم برای خودش فصلی ست پر از دلتنگی های پاییز و شادی های بی دلیل بهار بیا و این فصل جمعه را برای آرزوهایت آرزو کن......
صبح که می شود پروانه های یاد تو به ماهی کوچک دلتنگی ام پرواز می آموزند......
من روحی مردهدر جسمی سرگردانقبرم آسمانفاتحه امآواز دم غروب گنجشکانپنجشنبه هایم وقت سحربغض مادرمگردوی خرما پیجنوشته هایم حمدو سورهدلتنگی هایم بغض تو شیشه...
من دلتنگی را حنا کرده ام بر دستهایم.تا تو را یاد کنم....
تمام خنده هایم را نذر ڪرده امتا تو همان باشیڪہ یڪے از روزهاے خداعطر دستهایت،دلتنگے ام را به باد مے سپارد...️️️...
آه می ریزدبه دلمطنین ناله های خزانهمچون شاپرکی خستهدرونخاطره های دور و دراز عاشقیکجا رفتآن لحظه هایی که بر ناز نگاهمسجده میکردیو من ، میان آغوش تونبض دلتنگی راراهی مرگ خاموش میکردم..آه....اگر تو را یکبار دیگر بیابمبه شوق دیدارتدر میان بغضِ برگ های هزار رنگتو رابلند صدا خواهم زدتا عشقاز من و تو خاطره ای نو بسازداما.....اما افسوسکه درون فصل ها کاروانی ستغریبکه بی شکدر گردش ایاماز همهءرفتن ...
آه دلبندم، چقدر افسانه ها خوبند...وقتی راهم برای رسیدن به تو طولانیست، فقط به قالیچه سلیمان فکر می کنم و باد صبا...دلبندم..آرزوی نگاهت که از دنیا بیزارم می کند به پر ققنوس می اندیشم...پری و شعله ای کوتاه...تا در آنی در آینه چشمانت به تماشای من بنشینی...آه دلبندم کاش می دانستی وقتی از تو دورم پری های کوچک بسیاری هر شب از پنجره ها می گذرند و خبر از تو می دهند...کاش می دانستی چندین هزار بار سوار بر بال مرغ آمین به دیدارت آمده ام...دیدارهای کوتاه و د...
مانده ام چرا جمعه ها بوی دلتنگی می دهد؟شاید قرار تمام عاشقان بهم نرسیده ، در این روز بوده هست........
تو را در آسمان جا میگذارمدر میان ابرهای سیاه دلتنگیتا هرگاه جمعه بود،بیایم و تکه ای از تورا همراه با غم نوشته هایمببرم به کویر تنهایی خویش....
از وقتی رفتیلبام به خنده باز نمیشه دلبرتو نیستی و بعد تو دیگه هیچی سر جاش نیست...روزگارم سیاه شده و موهام سفید....هر شب با کابوس رفتنت از خواب میپرمو دنبالت میگردم بعد یادم میوفته که خیلی وقته این کابوسه واقعی شدهتا صبح زل میزنم به چشمات توی قاب عکس و ازت میپرسم توکه حرف رفتن تو چشمات نبود چی شد که پای رفتن پیدا کردیبهم میگن بااین فکرا خودمو از پا میندازممیگن فراموشی خوبه براممیگن باید از فکرت دوری کنم....میخوام ازت دوری کنمول...
اومدم پشت پنجره، گوشه ی پرده رو کنار زدم و خیره شدم به خیابونی که روبه روی پنجرمون بود.پاکت وینستون آبیم رو باز کردم، یه نخ از توش درآوردم و بین لبام نگهش داشتم.کام اول رو کشیدم:\پشت چراغ قرمز بودیم، پسربچه ی گل فروش بهم گفت:-عمو برا خانومت گل نمی خری؟نگات کردم.لبخند زدی.خواستم کیف پولمو درارمو برات گل بخرم که بوق ماشینای پشت سر بهم فهموند چراغ سبز شده و باید رفت!\دود کام اولم توو هوا پخش شد!کام دوم رو کشیدم:رو موتور بودم.از...
شبیه باران بهاریبی خبر بر سرم بریز تا بشوری دلتنگی های زمستانم را...نویسنده: علیرضا سکاکی...
دلبری های باران برای خیابان هامرا یاد تو انداخت...در این زمستانِ بی برفِ خداتو نبودیوفیل ها همگی یادِ هندوستان کردند.......
سکوت میکنماما دلم بی وقفه فریاد میزندچقدر جای تو اینجا خالیست ......
انارهای روی کرسی قدیمی مادربزرگ را می بینم و به آب انارهایی که در میدان ونک خوردیم فکر می کنم...فال های حافظی که پدربزرگ می خواند را گوش می دهم و به غزل هایی که برای چشم هایت سرودم فکر می کردم...راستش را بخواهی، امشب مدام با خودم می گویم:\در بین تمام مهمان هایی که به خانه ی پدری آمدند، چقدر جای تو خالیست عروس زیبای متن هایم...\...
اسفند ماه انگار با یازده ماه قبلش فرق دارد.اسفند ماه صبور است، انقدر صبور که غصه های یک سال را روی دوشش نگه می دارد تا بهار بیاید و جان تازه ای به ماه ها بدهد.اسفند ماه گریه ها و دلتنگی ها و جدایی هایی را که ماه به ماه، دست به دست شده اند یک جا تحویل می گیرد.اصلا کسی چه می داند شاید برای همین هر چهار سال، یک روز کمتر طاقت می آورد و یک روز زودتر این بار سنگین را روی دوش بهار می گذارد.اسفند غریب است، انقدر غریب که باید عصرهایش را با صدای شج...
خبرها را دنبال می کنی؟نبودن تو و اشک های گاه و بی گاهِ من دارد کار دست این شهر می دهد......
سمتِ دلتنگیِ ماچند قدم، راهی نیستحالِ ما خوب؛ فقططاقتمان طاق شده...!....
جمعه هم روز بی آزاری بود،اگرهنوز نرفته بودی......
باید به آغوش عکس هایت پناه برد؛از شر شب های "مطلقا بی تو" .......
.آخرین جمعه پاییز شده، پیش بیا ...به غم انگیزی این روز بیاندیش بیا ......
میگویند فراموشی فرای هر دردیست نمیدانند که فراتر از فراموشی، همآغوشی با دلتنگیست......
چند تکه تصویرِ مبهمگوشه ی ذهندر آشوب های درهم شبانه اممیانِ عاشقانه های خواب و ستارهاز تمامِ شبتنها تورابه خاطر دارمو منبا همه دلتنگی هایمردِ عطرِ موهایت رابار هاهم آغوش می شوم .......
چند وقتیست حال و روزم خوش نیستهر شب انگار زنی غُرغُرکنان داردرخت چرک هایش را با حرصتویِ مغزم میشویدمدت هاست به خوابم نمیایی...؟!تو مگر قول نداده بودی برمیگردی؟!از کدام کوچه رفتی آن شب؟!که من تمامِ شهر راوجب به وجب گشتم و نیافتمت...؟!عطرِ تنت را هنوز همرویِ نارون هایِ کنارِ خیابان حِس میکنمعجیب دلم گرفته است این روزهابعدِ رفتنِ تو باغِ شعرهایم دیگر بار ندادچشمه واژه هایم خشکیداگر برگشتی با خودت کمی باران بیاوردلم قدم ...
مینوازمت...نوشتن هیچ دردی را دوا نمیکند...قلمم را بگیر و ساز دلم را بیاور.....مینوازم تمام عصیان ها را....تمام بودن ها را.....تمام رفتن ها را.....خوب میدانم گوشه قلب تمام انسانها یک صندلی خالی دارد....تمام نبودن ها را کنارت بوده ام.....شعرهای ناسروده باران و بوسه را برایت خوانده ام.....من تمام دلتنگی های دفترم را کنارت سروده ام.........
تمام دلم سرشار از دلتنگیستچقدر دلم را تنگ کرده ایتمام لباس هایم گشاد شده اند...
همه ی ما گهگاهی از دلتنگی، هوای دل های مان ابری می شود؛ حتی بعضی مواقع ابرهای خفته در گلویمان صاعقه می زنند؛ و نم نم باران از گوشه ی چشم هایمان جاری می شود؛ و چنگ می زنیم؛ به خاطرات خاک خورده ی روز های آفتابیِ مان، با خود مرور می کنیم گل های شکوفه زده ی عشق را، گل هایی که با رفتن یک نفر...
شب و دلتنگی من...غزل چشمانت...بغض سنگین و تپش های دل ویران استهمهٔ احوالم......
جمعه هایِ ساکتجمعه هایِ بی هیاهوجمعه های اسیرِ باورهایِ تقویمِ ماجمعه ها را ما ساخته ایمبرایِ در رفتن خستگی هایِ هفتهجمعه تنها تر از من و تو استبیا چای دَم کنیم ونوازش کنیم صورتش رابنشینیم وشعری بخوانیمبرایِ رفعِ دلشوره هایشجمعه شریکِ غم ها ودلتنگی هایِ من وتواستبیا جمعه را دریابیم.......
من همین یک نفرم،در دلم امّا انگارصدنفر مثلِ مناز رفتنِ تو غمگینند..!...
دو فصل است تقویم دلتنگی امخزانی که هست و بهاری که نیست...
بعد تو،هی چای خوردم،صبر کردم،چای خوردم......
گاهی باید دور شد و فقط نگاه کرد. دور شد از هیاهوی آدمها،زندگی، دنیا.گاهی دور میشم تا به سکوت و آرامش خودم برگردم، به اون کسی که میون روزمرگی ها و تناقض ها جاش میذارم و فراموشش می کنم..اون منِ ساکت و آروم رو بیشتر دوست دارم. کسی که فقط دور بود و تماشا می کرد. کسی که حرفهاش رو با کلمه ها می نوشت، حرفهایی که شاید، درد مشترک خیلی ها بود..دلم برای خیلی چیزها از خودم تنگ شده و احساس می کنم نباید بذارم این دلتنگی و فراموشی و انتظار برگشتن ب...
دلتنگی می شود بغضو در نهایت دریاچه نمکیکه بر چهره ات روان می شود...
همه ی ما یه جایی، یه شهری یا کشوریُ تو ذهنمون داریم که دلتنگش میشیم..من بعد از خیابون ولیعصر تهران که برام پر از خاطره و نوستالژیه، عاشق این برج های دوقلو و فضای پارکش و حال و هوای آدم هاش هستم..جایی که تمام سالهای قبل بهم احساس دوام و زندگی میداد. هم دلتنگی هام رو دید و هم شادی هام رو..نمی دونم دیگه کی بشه که بتونم ببینمش اما همیشه تصویر قشنگش تو ذهنم می مونه..شما دلتون برای کجا تنگ میشه؟.....
اول صدای تیر می آیدبعد صدای مرگ...۲عشق نامی جز مرگ نداردو خدا نامی جز عشقاین را من می دانم و توکه چاقو را از قلبم در نمیاوری۳غم هر روز در چشم هایم تکرار می شدو پاییز هر سال در سیگاربا شب حرف نزنتنها تاریک تر می شوی۴بی پالتو زیر نگاه سرد دنیابرای زندگی ،زندگی دادنچه معنایی جز مرگ دارد؟۵ آخر رود می ایستدو می فهمد دویدن ارزشی نداشتابر را ببین!!برای من می گرید۶مادر مورچه بود و دو برابر وزنش چای کول م...
غرق دلتنگی امحتا اگر دوستم نداریبرایم نشانه ای بفرستاین بغض هاتا نشکنندسینه ام آرام نمی گیرد......
دوری ات ، دوری یک شاه ز یک مملکت استغم دلتنگی شب های رضا خان ، سلام...
دلتنگی یعنی حال من .امروز مثل بچه ها بهانه گیر شدموقتی دیدم دختری شانه به شانه پدرش راه می رود...امروز مثل کودکی هایم به کنج اتاق پناه بردموقتی یادم آمد محکم ترین تکیه گاه زندگیم را ندارمامروز دلم خیلی بابا می خواست...
دوست داشتم کنارم باشیتا از بودنتبا گلدان های لب پنجرهساعت ها حرف بزنمو وقتی صدایت می زنمآسمان از شادیزمین را غرق در باران کنددوست داشتم کنارم باشیبا من اندکی ابر بنوشیکه وقتی اسم باران می آیدهر گوشه زمینعشق را تجربه کنددوست داشتم مرا دوست داشتیو درک می کردی دلتنگی راتا گریه امانم را نمی بریدچشمان من آسمان نبودبرای نبودنت بارها بارید...
پنجره ی دلتنگی من همیشه به سوی نبودنت باز است!...
گوشه ای نشسته امو دویدن ثانیه ها را از مرز روزها و شب ها نظاره میکنماما مدت هاستنه دیگر این اتاق کوچک راضی ام میکندنه پنجره ای که یک وجب بیشتر آسمان ندارددلم تنگ است...برای ستاره هابرای سکوت ماهبرای رقص مهتاببرای شبهایی که آرام سر بر بالین میگذاردمبی هیچ خیال و رویای محالیبرای روزهایی که دلتنگ کسی نبودم...خسته ام...راههای زیادی را رفتمبرای فراموشی!هیچ راهی نیست....