پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ما دو فصل بودیمتابستان و پاییزبرای دیدارمانتنها ثانیه ای زمان نیاز بود!افسوس تو آمده بودی که برویمن می آمدم که بمانمبا برگریزان تنهایی یک پاییز......
هر چه از من فاصله میگیریمن...،کمتر لبخند میزنمبیشتر بغض میکنمکمتر فراموشی میگیرمبیشتر افسوس میخورمکمتر فریاد میزنمبیشتر سکوت میکنمکمتر نفس میکشمبیشتر غرق میشومبگذریم...!!!کم یا زیاد دیگر فرقی نمیکندوقتی تمامِ منلبریزِ از تو ست...
اکنون که زمان ایستاده است، من به دور ترین و کورترین نقطه ی افکار رسیده ام؛پرسه میزنم و میگردم و میچرخم وپریشان این دنیا و ادم هایش هستم. همه در خودو خود در همه وهمه در همه می چرخند و بیخیال هم راه بر هم گذر میکنند ومهر سکوت بر لب میزنند.وای که کاش زمان تکانی بر سنگینی این احوال میداد و راه برایم باز میکرد، تا بتوانم این گریز پایان خموش را بیدار کنم.اما، افسوس که زمان ایستاده است حال دیر ترین زمان برای بیداریست....🎭❀\l͎e͎y...
من چمدان بستمکه کوچ کنم از دیارَت...افسوس!که نمی دانستمنخستین توشه ی سفرمتویی!تویی که در چمدانمجا خوش کرده ای!اکنون!منِ درمانده؛باید به کدام بی راهه بگریزمتا از هجومِ تو و خیالتدر امان بمانم...؟!...
آغوش من دروازه های تخت جمشید استمی خواستم تو پادشاه کشورم باشی آتش کشیدی پایتخت شور و شعرم راافسوس که می خواستی اسکندرم باشی این روزها حتی شبیه سایه ات هم نیستمردی که یک شب بهترین تعبیر خوابم بود مردی که با آن جذبه چشم رضاخانی شیک روز تنها علت کشف حجابم بود در بازوانت قتلگاه کوچکی داریلبخند غارت می کند آن اخم تاتاری ت بر باد دادی سرزمین اعتمادم رابا ترکمانچای خیانت های قاجاری ت در شهرهای مرزی پیراهنم جنگ استج...
ندارمت امادوست داشتنت را عاشقم.اینکه شب ها با خیال خامی بخوابمو صبح با امید مضحکی چشم باز کنممن به این ناعلاجی خود معتادمو خیال عاقل شدن هم ندارم.آه !اگر بدانی درد تو چه لذتی دارد..!ندارمت افسوس...!امّا دوستت دارم!و من این دوست داشتن تو راهم دوست دارم...!...
افسوس که نامه جوانی طی شد / وان تازه بهار زندگانی طی شد / حالی که ورا نام جوانی گفتند / معلوم نشد که او کی آمد کی شد...
- آلزایمر۲:آی ی ی ی،،،گمانم ناوی ام،سوخته میان پاره آهن های سانچی!یا که آن دخترِ نو بالغ --بخت برگشته،،،برای جوریِ اندک جهازش می کرد در پلاسکو، --خیاطی!شایدم،یکی از صد و چند تن --مسافرانِ اوکراین!افتاده به پای مرگاز تیر تک تیراندازهای داعش در اِدلب!من کی ام؟!آزاد؟یا که بسته بالی --یک پرنده!میان میله های س...
از بهار است که من،دانه دانه دوستت دارم هایم رابه برگ درختان آویزان کرده ام؛اما افسوس کهآنقدر ندیدی...آنقدر ندیدی...که پاییز آمد...و دانه دانه دوستت دارم هایم،به زیر پاهای عابران پیادهفغان خش خش سردادند...
این روزها، هوس جای عشق را گرفته استای کاش خدا پیامبری می فرستادبه نام حضرت عشقکه رسالتش، عاشق کردن مردم بودومعجزه اش کتابی بود که سوره ای به ناموالعشق داشتو مردم را به بهشتی فرا می خواند که سردرش نوشته بود باب العشق و نمازش هم نماز عشق بود که اذانش قد قامت العشق بودولی افسوس که برای هر چیزی هزاران پیامبر و نماز و سوره داریم جز عشقانگار خداهم آدم های عاشق را فراموش کرده است....
دانستن الفبای عاشقی اصالت میخواهد!افسوس که این روزها لقب عاشق میدهند به هرکسی که آمد وچند صباحی لاف عاشقی زد و نمک ِعشق خورد و نمکدان احساسی را شکست!اینان درواقع دروغگویانِ نمک نشناسی هستند که بزودی در دنیای هوسهای رنگارنگشان نمک احساس بیگناهان ساده دل، بدجور چشمان زندگیشانرا کور خواهد کرد....
تمام آنچه از تو می خواستم این بود که خودت را برسانی به دلتنگی هایی که همیشه همچون سایه ای دوش به دوش تمام راه را با من قدم میزد. همین که نبودنت بسانِ رقیبی می ماند که از بودنت پیشی میگرفت سخت ترین عذاب دل به حساب می آمد. تمام آنچه از تو می خواستم این بود که بمانی،بایستی تا درکنار هم،خستگی بیراهه های این زندگی را از تن برون کنیم.خواستم برات بگویم از دوست داشتنی که در تمام رگ و استخوان هایم نفوذ کرده بود و من گیجِ بودن و نبودنت نمیدانستم باید به کد...
شومی فال من از قهوه و فنجان پیداستپشت این عقربه ها پیکر بی جان پیداستجسمم آواره و روحم پی تو می گرددفرم ویرانی من چون بم کرمان پیداستسایه را پشت خودم میکشم اما افسوسضعف پاهای من از عمق خیابان پیداستصورتت فرم کمان دارد و آن ابرویتمثل تیزی لبه تیغه ی زنجان پیداستمن که در عشق تو پروانه ام و شمع توییدر سرانجام ببین شام غریبان پیداستتو که موهای فرت عطر گلایل داردبعد دیدار تو در کوچه رضاخان پیداستدلخوشی های من از بدو...
افسوس که بی فایده فرسوده شدیموَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛دردا و ندامتا که تا چشم زدیم،نابوده به کامِ خویش، نابوده شدی...
فخرم همه این بود که مطلوب نگارمافسوس که مطلوب خودم با رقبا رفت...
خاطره هایت را آویز کرده امبه دامنِ خیالم؛تا هر دَم می گردم به دورت...آن هم بگردد و بچرخد به دورم...اما افسوس...که زبانم از غم نمی چرخد و لبی باز نمی شود...آنهم این لبِ مانده از فراقِ لبخند...من با ترکِ دل ،درّه ی حسرت را از آجرهای خیالت،یک به یک پر کرد ه ام...و این سرگشتگی ام را ،مدیون ماندنِ خیالت هستم ،به پاهایش زنجیرِ آهنینِ دوستت دارم ، زده امکه به اجبار بماند و باشد...بداند و ببیند...عالمِ سردِ خیال را....دوست...
گاه می اندیشمخبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟آن زمان که خبر مرگ مرااز کسی می شنویروی تو را کاشکی می دیدمشانه بالا زدنت رابی قیدو تکان دادن دستت کهمهم نیست زیادو تکان دادن سر را کهعجیب!عاقبت مرد؟افسوسکاشکی می دیدم..من به خود می گویم:چه کسی باور کردجنگل جان مراآتش عشق تو خاکستر کرد؟...
آه می ریزدبه دلمطنین ناله های خزانهمچون شاپرکی خستهدرونخاطره های دور و دراز عاشقیکجا رفتآن لحظه هایی که بر ناز نگاهمسجده میکردیو من ، میان آغوش تونبض دلتنگی راراهی مرگ خاموش میکردم..آه....اگر تو را یکبار دیگر بیابمبه شوق دیدارتدر میان بغضِ برگ های هزار رنگتو رابلند صدا خواهم زدتا عشقاز من و تو خاطره ای نو بسازداما.....اما افسوسکه درون فصل ها کاروانی ستغریبکه بی شکدر گردش ایاماز همهءرفتن ...
مشکل اینجاست :همیشه آدم های تنوع طلبدست می گذارند روی آدمهای وفادار،افسوس ......
مادر نازنینم... خیلی دلم می خواست با بهار که همه چیز جان می گیرد و زنده می شود تو هم جان بگیری و زنده شوی لیک افسوس... عیدت مبارک مادرم...
هرچندکه اندام تو برف سبلان استاز گرمی اهوازِ لبت بوسه پزان استیک شهر در این عرضه تقاضای تو داردتقصیر لبت نیست اگر بوسه گران استبازار طلا نیست اگر موی طلاییتبا هر وزش باد چرا در نوسان است؟سر ریز شدم از یقه پیرهن از بسدر عشق تو سیال تنم در فوران استتا بره چشمان ترا گرگ ندزدددر مرتع گیسوت،دلم چشم چران استهر بار که تبخیر شد از ذهن خیالتآن سوی دگر خاطره ات در میعان استرویای من این بود که همراه تو باشمافسوس که در د...
افسوس زندگی من اینست که به اندازه کافی نگفته ام دوستت دارم....
تو بخت بودی و یک بار در زدی، رفتیبه خواب بودم و از دست دادمت، افسوس...
پا به ماهِ غمم، ولی افسوسپای چشمان ماه می خندمو به این که چقدر ساده شده ستروزگارم تباه، می خندم.......
زمانی که یک در بسته می شود، در دیگری باز می شود؛ ولی ما اغلب به قدری طولانی و با افسوس به در بسته نگاه می کنیم که دری که برای ما باز شده است را نمی بینیم....
روزهای آخر چقدر عرفانیستچشمهایم عجیب بارانیستعطر جنت تمام شد، افسوسآخرین لحظه های مهمانیست پیشاپیش عید سعید فطر مبارک باد...
با کاسه ی آش دختر همسایهافطار نمایید، ثوابش خفن استدر موقع خوردنش، ولی یاد کنیدیادی ز دل هر آنکه روزش چو من است:افسوس که تا شعاع سیصدمتریهرکس شده همسایه ی ما پیرزن است!...
ای کاش می رسید به جانم نگاهِ مرگافسوس دستِ مرگ خریدارِ من نبود...
ترس احمقانه است. افسوس هم همینطور....
گفت : افسوسخود کار سرخت را گم کرده ای گفتم : کاش چشم های تو آبی بود....
لحظه ی دیدنت انگار که یک حادثه بودحیف چشمان تو این حادثه را دوست نداشت سیب را چیدم و در دلهره ی دستانم سیب را دید!! ..ولی دلهره را دوست نداشت تا سه بس بود که بشمارد و در دام افتد گفت یک..گفت دو ..افسوس سه را دوست نداشت من تو خط موازی ؟..نرسیدن..؟ هرگزدلم این قاعده ی هندسه را دوست نداشت درس منطق نده دیگر تو به این عاشق کهاز همان کودکیش مدرسه را دوست نداشت...
برای عوض کردن زندگیمان ، برای تغییر دادن خودمان هیچ گاه دیر نیست هر چند سال که داشته باشیم، هرگونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی را که از سر گذرانده باشیم، باز هم نو شدن ممکن است !حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد باید افسوس بخوریم، باید در لحظه و در هر نفسی نو شد، برای رسیدن به زندگی نو باید پیش از مرگ مُرد ......
مرا دو چشم به راه و دو گوش بر پیغامتو فارغی و به اَفسوس میرود ایام ......
این شهر به تنگ آمده بود از من و افسوسآن کودک بی حوصله دیگر خطری نیست...
در جوی زمان ، در خواب تماشای تو می رویم.سیمای روان ، با شبنم افشان تو می شویم.پرهایم ؟ پرپر شده ام. چشم نویدم ، به نگاهی تر شده ام.این سو نه ، آن سویم.و در آن سوی نگاه ، چیزی را می بینم، چیزی را می جویم.سنگی میشکنم، رازی با نقش تو می گویم.برگ افتاد ، نوشم باد: من زنده به اندوهم. ابری رفت، من کوهم: می پایم. من بادم: می پویم.در دشت دگر ، گل افسوسی چو بروید، می آیم، می بویم...
همه زندگیم رفت از زندگیمرو لبهام فقط آه و افسوس دارماگه آخرین روزه پس واسه چیمث روز اول تورو دوست دارم...
مُردهها بیشتر از زندهها گل دریافت میکنند ، چون که افسوس قویتر از قدرشناسی است !...
افسوس دیر رسیده ایم ما گل عشق را می کاویم در روزگاری که عشق را نمی شناسد....
۴ ساله که بودمفکر میکردم پدرم هر کاری رو میتونه انجام بده.۵ ساله که بودمفکر میکردم مادرم خیلی چیزها رو میدونه.۶ ساله که بودمفکر میکردم پدرم از همه پدرها باهوشتره.۸ ساله که شدمگفتم مادرم همه چیز رو هم نمیدونه.۱۴ ساله که شدمبا خودم گفتم اون موقعها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت.۱۵ ساله که شدمگفتم خب طبیعیه، مادرم هیچی در این مورد نمیدونه…۱۶ ساله که بودمگفتم زیاد حرفهای پدرمو تحویل نگیر...
هوای شهر بارانی ستو این قصه غم انگیز استکه دارد عاشقی تنها به زیر باران خاطراتش رادما دم اشک می ریزدو شاید زوج خوشبختیپر از رویابه فردا های رنگارنگ خشنودندولی افسوس از آن فردای بارانیکه از هم دور می افتندو باران باز می باردو باران باز می باردء...
حسین(ع) بیشتر از آب، تشنه ی لبیک بود.افسوس که به جای افکارشزخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند......
ای کاش میبردی تمام خاطراتت رااز تو برایم یک بغل افسوس مانده...
واقعیت جامعه امروز ماافسوس؟بنی آدم ابزار یکدیگرند،گهی پیچ ومهره گهی واشرند.یکی تازیانه یکی نیش مار،یکی قفل زندان،یکی چوب دار .یکی دیگران را کند نردبان،یکی میکشد بار نامردمانیکی اره شد،نان مردم برد،یکی تیغ شد خون مردم خورد یکی چون کلنگ و یکی همچو بیل ،یکی ریش و پشم و یکی بی سبیل .یکی چون قلم خون دل می خورد،یکی خنجر است و شکم می درد .خلاصه پرازنفرت وکین واندوه و آز،نه رحم و نه مهر و نه لطف و نه ناز،همه پر کلک پر ری...
1- وقتی نمیبخشید 2-وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه میدهید3-وقتی وقتتان را تلف میکنید 4-وقتی از خودتان مراقبت نمیکنید 5-وقتی از همه چیز شکایت میکنید 6-وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی میکنید 7-وقتی شریک نادرستی برای زندگیتان انتخاب می کنید8-وقتی خودتان را با دیگران مقایسه میکنید 9-وقتی فکر میکنید پول برایتان خوشبختی میآورد10-وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید 11-وقتی در روابط اشتباه میمانید12-وقتی بدبین و منفیگرا هستید...
هرگز افسوس پیر شدن را نخورید ؛چرا که افرادی بسیاری از این امتیاز محروم مانده اند ...روز سالمند مبارک...
اشک های تلخی که بر قبرها می چکند همان حرفهای شیرینی هستند که روزگاری باید بر زبان می آمدند ولی افسوس......
خوشبختی یعنی:همیشه آدمایی تو زندگیت باشنکه افسوس بخوری چرا زودتر باهاشون آشنا نشدی...
و فنجانی قهوه ی تلخمی پاشمبر چهره ی اندوه گرفته ی شبکه خواب از سرش بپرد شایدو بیاد بیاوردهر آنچه افسوسکه در من استافسوسکه اندوه شب راهیچ قهوه ای بهم نمیزندجز نگاه هوسباز تو ......
یکی را دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نمی داند نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه منکه او را دوست می دارمولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند...
از اضطراب آسمانبه زمین که می افتممی بینم افسوس...پرنده ای در آغوش کشیده امتو نبودی!...