پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دردیه وقتایی دردهایی هست که آدم رو از ریشه میسوزونه یه آدم که ریشه اش سوخت یا هیزم میشه و تنور دلش رو میسوزونه یا الوار میشه و روی آب دل میپوسونه دلش ریشه میخواد توی خاک بلند شه ، پر شاخ و برگ ، مثل تاک یا که سروی بشه قد بلند یا که بید مجنون لونددلش سوخته ، شده عین زغال پر کشیده مثل خاکستر ، روی باددلش میخواد پر کشه بره تو آسمونولی انگار ابری شده باز آسمون بباره بارون غم از دل آسمونبشوره غم این دل پر آهموندل سوخته ...
میدونی فرق بزرگ بین تبر و درخت چیه؟تبر رو آدما برای کشتن راحت تر درخت ساختناما درخت رو خدا به خاطر زندگی بخشیدن به موجودات زمین آفریدهحالا انتخاب کنمیخوای برده کسی باشی که تبر رو ساختهیا میخوای بنده خالقی باشی که درخت رو آفریده؟روزنوشت:ابوالقاسم کریمی...
باغ ها را گرچه دیوارو در است از هواشان راه با یکدیگر است شاخه از دیوار سر بر می کشد میل او بر باغ دیگر می کشد باد می آرد پیام آن به این وه از این پیک و پیام نازنین شاخه ها را از جدایی گر غم استریشه ها را دست در دست هم است تو نه کمتر از درختی سر برآر پای از زندانِ خود بیرون گذار دست تو با دست من دستان شود کار ما زین دست کارستان شود...
تنها یک برگ مانده بود ...درخت گفت : منتظرت میمانم !برگ گفت : تا بهار خداحافظ !بهار شد ولی درخت میان آن همه برگ دوستش را فراموش کرده بود ......
توی باغ، هر چیزی رشد می کند، اما قبل از آن پژمرده و خشک می شوند، درخت ها باید برگ هایشان را از دست بدهند تا برگ های جدید دربیاورند و ضخیم تر، قوی تر و بلندتر شوند ...برخی درخت ها می میرند و نهال های جدید جایشان را می گیرند، باغ به مراقبت زیادی نیاز دارد، اگر باغتان را دوست دارید نباید از کار کردن در آن دست بکشید، کمی صبر کنید، فصلش که برسد حتما شکوفه ها سر می زنند ... - یرژی کوشینسکی- بودن...
آنکه درختی را می کارد و می داند که هرگز در سایه اش نخواهد نشست، تازه شروع به درک معنای زندگی کرده است!...
جا ماندممی خواستم پرنده باشمو پرواز کنمحال اکنون درخت امبا عمیق ترین ریشه هایمجا ماندم!...
کاش می شد چشم هایم را ببندم و فقط صدای باد باشد، صدای آبشارها و صدای خواندن چلچله ها و بوی نم باران و عطر شکوفه های بهاری. من باشمُ آن تک درخت بالای تپه ی سبز میان آن دشت زیبا، نرسیده به هفت غار.من همان درختی باشم که شاخه هایش می تواند آشیانه ای برای تو باشد.به قولِ محمود درویش:اگر باران نیستی، درخت باش!براستی که درخت بودن، انتهای خوشبختی ست حتی اگر از شاخه هایت کبریت بسازند!شاید به وقت دلتنگی کسی هیزم های آتش را با دست های تو روشن کند....
دخترمروز تولدتهر چه پول داشتمخرجِ کاشتنِ درخت کردمدلم می خواست با آمدنتحالِ این شهر خوب شودنفسی تازه کندجایشان را نپرس، نهنمی گویم.این ندانستنِ زیبااین رازِ قشنگ پیشِ بابا می مانددوست دارم سال ها بعدپای هر درخت که رسیدیفکر کنی برای تو سبز شدهبرای تو شکوفه دادهو برای تو سایه انداخته ست.رسول ادهمی...
■جاده ها را به درخت ها واگذار کنیدما نیازمندیمما به دهقانان، به شاعران،به مردمانی که نان پختن بلدندبه مردمانی که به درخت ها عشق می ورزند و قدر نسیم را می دانندنیازمندیمبه جای آمار و ارقام سن رشد، آمار سن توجه به ما ارائه دهید.توجه به کسی که زمین می خورد،به خورشیدی که طلوع می کندتوجه به کسی که می میردبه کودکانی که قد می کشندحتا توجه به تیرک چراغ برقی معمولیبه دیواری ترک برداشته.امروز انقلابی بودن به معنای کاستن استتا ...
آنها که در دل خاکدرخت می کارندروزیبرای خود و خانواده شانمیوه برداشت می کنندآنها که در دل مردمانسخاوت و مهربانی می کارندروزیبرای دنیاصلح برداشت می کنند...
پاییز خوب می داند درخت با خیال بهار در آغوش خفته...
سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است فرخنده آن امید که حرمان نمی شود.....
تو را قسم به ماه و درخت هر جای جهان بودیسیب را به یاد من ببوس سیب را خدا برای ما آفرید ماه را نیز سرنوشت ما این بود که در زیر نور ماه سیب را ببوسیم. هادی خورشاهیان...
🌱هر سال روز میلادتبه تعداد رقم های آخر سال تولدتدرخت خواهم کاشت تا هوای تو را نفس بکشم ،تا هر روز جنگلی برایت رؤیا بافی کندو طبعیت خیالش را با توپرواز دهد ؛ شاید سالها بعدشاعری زیر سایه شاخه هایشانطبع شعرش گل کند و به معشوقش بگویدای از سلاله ی درختان،تو سبز ترین عشق زمینی...آریا ابراهیمی...
دنیای عجیبی است درخت را می برند 🌴 برای کاغذو کاغذ می گوید ازنبریدن درخت... متن عطیه چک نژادیان...
چقدر دلش تبر میخواهد درخت وقتی که باغبان زیر پا له می کند شکوفه هایش را....
بودن و مناسب بودن درخت میوه احتیاج به زیبایی نداره و درخت زیبا هم احتیاج به میوه دادن را نداره درختی که نادر باشه نه احتیاج داره میوه بده نه احتیاج داره قشنگ باشه. آدمها هم توی همین بازی ریشه دارند....
هی ضربه از این ضربه از آن خورد درخت خندید اگر زخم زبان خورد درخت با اینکه تبر خورد ولی درد نداشت چون تازه به درد دیگران خورد درختعباس صادقی زرینی...
تمام دشت مال توستتک درخت!شکوفه بزنآلوها را قرمز کن...
خواستنی تر از من برای تودل گنجشک های چنار همسایه استهر صبحبا آواز تو زندگی را جشن میگیرند دل من که برگ ریزان و بدتر از هزار کوچه در پاییزخواستی برویپشت سرت درخت را ببینS♡M...
تن عریان درخت یا تن عریان زمین پاییز مامور است و معذور...
همه چیز را تراشیده ایم درخت را فلز را سنگ را خاک راو گاه یکدیگر را...
آرام شده اممثل درختی در پاییزوقتی تمام برگ هایش راباد برده باشد !تلخ و آرام شده ام.....
پاییز اخرین سخن درخت نیست...به پرستوها بگو شاخه هایت را از یاد نبرند...مبینا سایه وند...
درختی ام که پر از قلب های کنده شده است ز خالکوبی غم های یادگار پرم...
مانند درخت که از تبر می ترسدیا ظلمت شب که از سحر می ترسدانسانیت آن نشان اشرافی مااز فقر شعور این بشر می ترسد...
می خواهم هر صبح که پنجره را باز می کنیآن درختِ رو به رو من باشمفصلِ تازه من باشمآفتاب من باشماستکان چای من باشمو هر پرنده ای کهنان از انگشتانِ تو می گیرد …!...
با نام خالق شکوفه های بهاریجوانه زدن های شاخه های خشکیده را دوست دارم، مثل کودکی که بعد از بازی، بخواب عمیق رفته و کم کم بیدار میشود و همه میدانند، پرانرژی تر از روز قبل خواهد بود!بهار کم کم می آید، پلک هایم را میبندم و تجسم یک زمین پوشیده از سبزه، بوی گلهای رنگارنگ و آواز گنجشک ها سرمستم میکند. پابرهنه روی چمن های نم زده از باران بهاری، میدوم و نفس میکشم از عطر شکوفه های صورتی نشسته بر شاخه های جان گرفته درخت!بهار دیگری در را...
این روزا روزای درختکاریآدم حسابی ها درخت می کارندحتما که نباید باغ و باغچه زمینی داشتمی تونیم تو طبیعت که میریمیا کنار رودخونه هازباله ها رو جمع کنیمتا درختی دوباره نفس بکشه و جان بگیرهآدم حسابی هاهمه جا حسابی اند"هم برای خودهم برای دیگرانهم برای طبیعت. ......
یک زندگی کم است...برای آنکه تمام شکلهای دوستت دارم را با تو در میان بگذارم...میخواهم هر صبح که پنجره را باز میکنی؛ آن درخت روبه رو من باشم..فصل تازه من باشم..آفتاب من باشم..استکان چای من باشم..و هر پرنده ای که نان از انگشتان تو میگیرد..یک زندگی کم است؛برای شاعری که میخواهد در تمام جمله ها دوستت داشته باشد.....
نه آرامشت را به چشمی وابسته کن،نه دستت را به گرمای دستی دلخوشچشمها بسته میشوند و دستها مشت میشوند...و تو می مانی و یک دنیا تنهایی...میلیونها درخت در جهان به طور اتفاقی توسط موش ها و سنجاب هایی کاشته شدند! که دانه هایی را مدفون کردند و سپس جای مخفی آن را فراموش کردند...خوبی کن و فراموش کن..." روزی رشد خواهد کرد"...
آنسوی پنجرهپاییز داردسر از پا نمى شناسد..!و من ، یادت که در سرم مى نشیندغمى از دلم بالا مى رود مثل وقتى کهبا گنجشگ ترین بهانهگربه از درخت ...! اینجامن از آنسوی پنجره پرم ....جلال پراذرانسفیر اهدای عضوفعال محیط زیست...
تابوتمآه درختی استفریاد می زندزندگی را...
آرزوهایم را این باربا روبان قرمز آویختم به دست های این درختبهار که بیایدمن نیستماما تو هزار دسته آرزو داریکه گل کرده ......
اندام درخت می لرزدبا صدای آذرخش آسمانو چقدر چشمهایمدلتنگ می شودبرای لمس فرش زمینآنگاه که برگها عاشقانهمی بارند بر منتا بر دار آویزمتب و لرزمشاهکار پاییز استکه مرا ذره ذرهزرد می کند...
درختی که میوه نمی داد!...باغبان،،،با اره بوسید، --گلویش را... لیلا طیبی(رها)...
شکوفهروزی فکرش هم نمی کرد که از جان درخت بروید ...و حتی خود درخت پس از گذران زمستانی سخت... فکر نمی کرد میوه ای از او به بار بنشیندو قصه برگ و پاییزی که تقدیرش است ...شاید فکرش هم نمی کرد از بالای سر به زیر پابرسد ...رگِ پُر از غُصه اش خُرد شود و در بادها سرگردان ...و حتی سایه اش هم فراموش ...شاید اگر می فهمید ...می فهمید که فرصتی نمانده...بیشتر ناز کهنه درختش را میکشیدو عشقبازی میکرد با پرنده های غم شادشاید فرصت خیلی کو...
درخت هم که باشیعاقبتیک روزمغلوب پاییز میشویحالا فکر کنچقدر می توانم با نبودنت بجنگموقتی دلتنگیمدام با واژه هاقلبم را به رگبار میبندد........
گاهی می اندیشم درختی که تنها بالای کوه زندگی می کندچرا از جنگل فرار کرده !...
تبر خندیدبه اعدام درخت...
با قلبم سراغت آمده ام؛با تنها چیزی که برایم ماندهچون درختی که با تمام برگ هایشخود را به پاییز رسانده است....
و دوباره مهر پاییزبه دل درخت ها افتادهو حرف هایش را به زمین می ریزدو برگ هایش از زیر لگدها فریاد می کشندو انسان ها عاشق می شوندو جشن خشک شدن می گیرندو آسمانبه حال دلِ درخت و برگو انسان و عاشق می گرید...
شکوفه روزی فکرش هم نمی کرد که از جان درخت بروید ...و حتی خود درخت پس از گذران زمستانی سخت... فکر نمی کرد میوه ای از او به بار بنشیندو قصه برگ و پاییزی که تقدیرش است ...شاید فکرش هم نمی کرد از بالای سر به زیر پابرسد ...رگِ پُر از غُصه اش خُرد شود و در بادها سرگردان ...و حتی سایه اش هم فراموش ...شاید اگر می فهمید ...می فهمید که فرصتی نمانده... بیشتر ناز کهنه درختش را میکشید و عشقبازی میکرد با پرنده های غم شادشاید فرصت خیلی...
فصل نارنجی عجب دل می برد بار دگرناز نازک می خرامد می رود سوی خزراین هوا حال مرا حالی به حالی میکند مهر می ورزم به آبان تا کنم ازدی گذرنوجوانی و جوانی رفت ماندم نیمه راهتک درخت عمر من افسوس مانده بی ثمربید خانه با نسیمی رقص باله میکند گاه گاهی می نوازد نغمه ای مرغ سحرمن درختی سبز بودم درمیان باغ گلرهگذار ی بی مروت ریشه ام زد با تبررنگ سرخ این درختان رنگ خون دل بود خاطرم را بس مشوش می کند این برگ وبر...
درخت همهمه سرکرد وشاخه ها لرزیدو جویبار گریخت...روی ماه را شالی ز ابر پوشانیددیگر گنجشک هم نخوانددست های بادتکّه های خوابِ شبانه را روبیدو همراهِ برگ ها به هر سو بُردآنگاه ترانه های کهن رابه سرانگشتان نواختاز فراسوی عشقبرای شادمانیِ مااز آسمان باریدباران ! باران !ای پاییز! تو چه بی مرز و بی انتهایی!...
هیچ ایرادی ندارد که یک درخت را به عنوان دوست خود داشته باشید....
درخت را به نام برگبهار را به نام گلستاره را به نام نورکوه را به نام سنگدل شکفته مرا به نام عشقعشق را به نام دردمرا به نام کوچکم صدا بزن...
من از جدال زندگی بازمی گردمو پاییز می دانددرختی که بر لبهء دنیا ایستاده است،تکیه گاه مطمئنی نیست...
صدای نفسهای پاییز را می شنوی؟صدای بهترین فصل خدا می آید،غم و اندوه تابستانت را به برگ درختان آویزان کن،نگذار روحت را اذیت کنندآنها را به برگ درختان پاییزی بسپارتامثل آنها روی زمین بریزند،خودت رو سبک کن وغم و اندوهت را به برگهای پاییزی بسپار،مثل درختان که برگهایشان را به دست باد پاییزی می سپارند.........