چهارشنبه , ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
هی ضربه از این ضربه از آن خورد درخت خندید اگر زخم زبان خورد درخت با اینکه تبر خورد ولی درد نداشت چون تازه به درد دیگران خورد درختعباس صادقی زرینی...
تمام دشت مال توستتک درخت!شکوفه بزنآلوها را قرمز کن...
خواستنی تر از من برای تودل گنجشک های چنار همسایه استهر صبحبا آواز تو زندگی را جشن میگیرند دل من که برگ ریزان و بدتر از هزار کوچه در پاییزخواستی برویپشت سرت درخت را ببینS♡M...
تن عریان درخت یا تن عریان زمین پاییز مامور است و معذور...
همه چیز را تراشیده ایم درخت را فلز را سنگ را خاک راو گاه یکدیگر را...
آرام شده اممثل درختی در پاییزوقتی تمام برگ هایش راباد برده باشد !تلخ و آرام شده ام.....
پاییز اخرین سخن درخت نیست...به پرستوها بگو شاخه هایت را از یاد نبرند...مبینا سایه وند...
درختی ام که پر از قلب های کنده شده است ز خالکوبی غم های یادگار پرم...
مانند درخت که از تبر می ترسدیا ظلمت شب که از سحر می ترسدانسانیت آن نشان اشرافی مااز فقر شعور این بشر می ترسد...
می خواهم هر صبح که پنجره را باز می کنیآن درختِ رو به رو من باشمفصلِ تازه من باشمآفتاب من باشماستکان چای من باشمو هر پرنده ای کهنان از انگشتانِ تو می گیرد …!...
با نام خالق شکوفه های بهاریجوانه زدن های شاخه های خشکیده را دوست دارم، مثل کودکی که بعد از بازی، بخواب عمیق رفته و کم کم بیدار میشود و همه میدانند، پرانرژی تر از روز قبل خواهد بود!بهار کم کم می آید، پلک هایم را میبندم و تجسم یک زمین پوشیده از سبزه، بوی گلهای رنگارنگ و آواز گنجشک ها سرمستم میکند. پابرهنه روی چمن های نم زده از باران بهاری، میدوم و نفس میکشم از عطر شکوفه های صورتی نشسته بر شاخه های جان گرفته درخت!بهار دیگری در را...
این روزا روزای درختکاریآدم حسابی ها درخت می کارندحتما که نباید باغ و باغچه زمینی داشتمی تونیم تو طبیعت که میریمیا کنار رودخونه هازباله ها رو جمع کنیمتا درختی دوباره نفس بکشه و جان بگیرهآدم حسابی هاهمه جا حسابی اند"هم برای خودهم برای دیگرانهم برای طبیعت. ......
یک زندگی کم است...برای آنکه تمام شکلهای دوستت دارم را با تو در میان بگذارم...میخواهم هر صبح که پنجره را باز میکنی؛ آن درخت روبه رو من باشم..فصل تازه من باشم..آفتاب من باشم..استکان چای من باشم..و هر پرنده ای که نان از انگشتان تو میگیرد..یک زندگی کم است؛برای شاعری که میخواهد در تمام جمله ها دوستت داشته باشد.....
نه آرامشت را به چشمی وابسته کن،نه دستت را به گرمای دستی دلخوشچشمها بسته میشوند و دستها مشت میشوند...و تو می مانی و یک دنیا تنهایی...میلیونها درخت در جهان به طور اتفاقی توسط موش ها و سنجاب هایی کاشته شدند! که دانه هایی را مدفون کردند و سپس جای مخفی آن را فراموش کردند...خوبی کن و فراموش کن..." روزی رشد خواهد کرد"...
آنسوی پنجرهپاییز داردسر از پا نمى شناسد..!و من ، یادت که در سرم مى نشیندغمى از دلم بالا مى رود مثل وقتى کهبا گنجشگ ترین بهانهگربه از درخت ...! اینجامن از آنسوی پنجره پرم ....جلال پراذرانسفیر اهدای عضوفعال محیط زیست...
تابوتمآه درختی استفریاد می زندزندگی را...
آرزوهایم را این باربا روبان قرمز آویختم به دست های این درختبهار که بیایدمن نیستماما تو هزار دسته آرزو داریکه گل کرده ......
اندام درخت می لرزدبا صدای آذرخش آسمانو چقدر چشمهایمدلتنگ می شودبرای لمس فرش زمینآنگاه که برگها عاشقانهمی بارند بر منتا بر دار آویزمتب و لرزمشاهکار پاییز استکه مرا ذره ذرهزرد می کند...
درختی که میوه نمی داد!...باغبان،،،با اره بوسید، --گلویش را... لیلا طیبی(رها)...
شکوفهروزی فکرش هم نمی کرد که از جان درخت بروید ...و حتی خود درخت پس از گذران زمستانی سخت... فکر نمی کرد میوه ای از او به بار بنشیندو قصه برگ و پاییزی که تقدیرش است ...شاید فکرش هم نمی کرد از بالای سر به زیر پابرسد ...رگِ پُر از غُصه اش خُرد شود و در بادها سرگردان ...و حتی سایه اش هم فراموش ...شاید اگر می فهمید ...می فهمید که فرصتی نمانده...بیشتر ناز کهنه درختش را میکشیدو عشقبازی میکرد با پرنده های غم شادشاید فرصت خیلی کو...
درخت هم که باشیعاقبتیک روزمغلوب پاییز میشویحالا فکر کنچقدر می توانم با نبودنت بجنگموقتی دلتنگیمدام با واژه هاقلبم را به رگبار میبندد........
گاهی می اندیشم درختی که تنها بالای کوه زندگی می کندچرا از جنگل فرار کرده !...
تبر خندیدبه اعدام درخت...
با قلبم سراغت آمده ام؛با تنها چیزی که برایم ماندهچون درختی که با تمام برگ هایشخود را به پاییز رسانده است....
و دوباره مهر پاییزبه دل درخت ها افتادهو حرف هایش را به زمین می ریزدو برگ هایش از زیر لگدها فریاد می کشندو انسان ها عاشق می شوندو جشن خشک شدن می گیرندو آسمانبه حال دلِ درخت و برگو انسان و عاشق می گرید...
شکوفه روزی فکرش هم نمی کرد که از جان درخت بروید ...و حتی خود درخت پس از گذران زمستانی سخت... فکر نمی کرد میوه ای از او به بار بنشیندو قصه برگ و پاییزی که تقدیرش است ...شاید فکرش هم نمی کرد از بالای سر به زیر پابرسد ...رگِ پُر از غُصه اش خُرد شود و در بادها سرگردان ...و حتی سایه اش هم فراموش ...شاید اگر می فهمید ...می فهمید که فرصتی نمانده... بیشتر ناز کهنه درختش را میکشید و عشقبازی میکرد با پرنده های غم شادشاید فرصت خیلی...
فصل نارنجی عجب دل می برد بار دگرناز نازک می خرامد می رود سوی خزراین هوا حال مرا حالی به حالی میکند مهر می ورزم به آبان تا کنم ازدی گذرنوجوانی و جوانی رفت ماندم نیمه راهتک درخت عمر من افسوس مانده بی ثمربید خانه با نسیمی رقص باله میکند گاه گاهی می نوازد نغمه ای مرغ سحرمن درختی سبز بودم درمیان باغ گلرهگذار ی بی مروت ریشه ام زد با تبررنگ سرخ این درختان رنگ خون دل بود خاطرم را بس مشوش می کند این برگ وبر...
درخت همهمه سرکرد وشاخه ها لرزیدو جویبار گریخت...روی ماه را شالی ز ابر پوشانیددیگر گنجشک هم نخوانددست های بادتکّه های خوابِ شبانه را روبیدو همراهِ برگ ها به هر سو بُردآنگاه ترانه های کهن رابه سرانگشتان نواختاز فراسوی عشقبرای شادمانیِ مااز آسمان باریدباران ! باران !ای پاییز! تو چه بی مرز و بی انتهایی!...
هیچ ایرادی ندارد که یک درخت را به عنوان دوست خود داشته باشید....
درخت را به نام برگبهار را به نام گلستاره را به نام نورکوه را به نام سنگدل شکفته مرا به نام عشقعشق را به نام دردمرا به نام کوچکم صدا بزن...
من از جدال زندگی بازمی گردمو پاییز می دانددرختی که بر لبهء دنیا ایستاده است،تکیه گاه مطمئنی نیست...
صدای نفسهای پاییز را می شنوی؟صدای بهترین فصل خدا می آید،غم و اندوه تابستانت را به برگ درختان آویزان کن،نگذار روحت را اذیت کنندآنها را به برگ درختان پاییزی بسپارتامثل آنها روی زمین بریزند،خودت رو سبک کن وغم و اندوهت را به برگهای پاییزی بسپار،مثل درختان که برگهایشان را به دست باد پاییزی می سپارند.........
سقوطبرگِ بَرنده ایستکه درخت ، قاطعانه بَر زمین می کوبد.حادیسام درویشی...
مثل درختی که برگی برایش نماندهدیگر چیزی ندارم به پایت بریزممی خواهی با مهر بمانمی خواهی خزان به پا کن....
درخت بودنانتهای خوشبختی ستحتی اگراز شاخه هایت کبریت بسازند!.شاید وقت دلتنگیسیگارش را با دست های توروشن کند....
تک درختتنهایموسط بی کران آبدور از چشمبر ساق خودایستاده امگل های بنفشمتصویری زیبا ستبهسرودن شعرِتو.....
در کدامین خلقتمدرخت بوده امدر مسیر خنده های تو زیبابه پشت پنجره که می رسد پاییزجای زخمی ناسورتیر می کشد مدام !...
آرام شده اممثل درختی در پاییزوقتی تمام برگ هایش را باد برده باشد!...
اجازه هست بگویم پس از تو حالم را؟؟شبیهِ حالِ درختی که در زمستان است...
درختِ عشق در جانم؛شکوفه_باران شده است !بهار تویی ...♥️آمدنِ فصل ها بهانه بود !...
به دنبال سایه ی درختیدر کویر بودمسکوت حضورت داد دلم رادو چندان کرددر سایه درخت تنها....
مادر من یک درخت بوددرختی که در آشپزخانه سبز می شدو در اتاق خواب میوه می دادتو دیر می رسی و مندر آستانه ی زایمان یک درخت می میرم....
من درختم ، تو بهار !️ناز انگشتای بارونِ تو باغم می کنه......
شنیده ام که درخت از درخت باخبر است و من گمان دارم که سنگ هم از سنگ و ذره ذره عالم که عاشقانِ همندمگر دلِ تو که بیگانه است با دلِ من....
نشسته ام کنارِ پنجرهو باد می وزد ...درخت ، می خرامَد از درونو شاخه در عزای سیبِ چیده اش ؛سکوت می کند ...پرندگان چه بی ریا میانِ ابرها ؛به اوج می روند !و انزوای کوه ، بی صدا ؛بغل گرفته آسمان شهر را .سکوت می کنمو می تکانم از درون ؛غبار روزهای تلخِ رفته را ......
نام مرا بنویسیدپای تمام بیانیه هایی کهلبخند و بوسه را آزاد می خواهندپای بیانیه هایی که نمی خواهنددرختی قطع شودپرنده ای بهراسدچهارپایه ای بلغزد زیر پای کسی،پای بیانیه هایی کهمی ترسند کودکی گریه کند......
یک نفر امروز زیر سایه نشسته است چون که یک نفر مدت ها قبل درختی کاشت....
درخت دلتنگ تبر می شود...!وقتی پرنده، سیم برق رابه او ترجیح می دهد......
اما بهاراز پشت سال ها عطش و صبر و انتظارروزی سراغ باغ مرا هم گرفته بوداما چه سود،در باغجز لاشه ی خمیده ی یک چند تا درختچیزی نمانده بود...
- بابا...کاش ما هم می تونستیم فرار کنیم... - پسرم...یک درخت هیچ وقت در حال فرار نمی میره...ما ایستاده می میریم...