شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
پاییز این زیبای دل فریب با آن همه ناز و کرشمه عزم رفتن دارد.چند صباحی دگر عاشقانه هایش را جمع میکند و می رود.تا یلدا بیاید و دلبری هایش را برای یک شب هم که شده به رخ زمستان بکشد.زمستانی که با سوزی از سرما و برف می پوشاند برگ های جامانده از پاییز راتا برای همیشه مدفون کند خاطرات این فصل دلبرانه را.این روزهای آخرین ماه و ته تغاری پاییز را با عیش نوش کنید که زمستان فصلی سرد و بی رحم استخشک می کند هرآنچه که بویی از تازگی دارد.️...
زمستانی که شش دانگشرا سّند زده ام به گرمای نگاهت به آواز ِسکوتتبه اشکها و لبخندهایت به آغوش ِ امنت برای مندر آینه ی ایامی که به کام دلم میچرخد!پرشور ؛مهربان ؛همراهم بمانبی ریا و بی همتازمستان فصلی که پایان تمام تردید هاست بین رفتن ها و ماندن ها !فصل دلگرمیهای عاشقانه ؛تا ته قصه ی شب بیداری!با گل بوسه های سکوت و وسوسه!با نرگس های بی تاب از برای دلدادگیوبابونه هایی که یک فصل زندگی را با خیال راحت نقش می زنند در خاطرات ...
سردترین فصل سال زمستان نیست!آغوش کسی ست که جسمش در کنار توو فکرش جای دیگری نفس می کشد!...
یلدا جان تنت چه عاشقانه و پرتپشدر سجدگاه سفیدرنگ برف تعبیر رویایییک فصل زمستان را وضو می گیرد!مرا دریاب یلدای غزل پوشدر خاطرِ کوچه پس کوچه های زندگی تا جان بگیرم از قصه های برفی دیروز تا دل خنده های ساده ی امروز!با توام خودخودِ تو یلدا جان!بیا و با اشتیاق آهنگ قطره های باران و موج های دریا را بنواز در متن زمستانه ی حضورت به بلندای اسمتبی هیچ بهانه ایاز امروز تا فردا بی هیچ گلایه ایگوش کن در میزندیلدا !سرمی زند یلدا!قدمت مب...
و زمستان را دوست می دارمپالتوی خزدار میپوشیچکمه ی بلند پایت میکنیموهایت را زرد روشن ...وای موهایتوای موهایت .......
پاییز آماده رفتن شدهتیک تاک رفتنشرا می شنونمو زمزمه بر روی لبشکه زمستان خوبی در راه استاما اگر ...تو با اولین برفش بیایی......
سلام زمستانسلام روزهای ابری سرد که بوی پاکی برف را می دهیدسلام دلتنگی های عصرانه که فریادهای بی جواب کلاغ ها آغاز شب های بلند را در گوشتان فریاد می کشدسلام آسمان خاکستریسلام گنجشک های کوچک بی قرار که به باغچه ما برای ضیافت نان آمده ایدبوی برف می آیدبوی پاکی روزهای سپید عاشقیبوی آدم برفی با دهانی خندان و چشم های شیشه ای ماتسلام زمستانچشم من رو به آسمان کبود در انتظار اولین بارش استاولین بارش برف ......
انار سرخ قلبم رادانه دانه می کنمتا پاییزم شادمانه بدرقه شودو زمستان سپید مرا بیاراید..!...
پاییز دلتنگی هایش را جای گذاشتتا عروس زمستان را با دوست دارم هابه حجله ی سپیدی ببرد...
یلدا سرگذشت غم انگیز دختری ست که یک دقیقه بیشتر تنها ماند تا زمستان به عشق پاییزی اش برسد....
میدانستشلاق زمستان چه میکند !با تن لخت میدانست اما اعتنا نمیکرد ؛به ناز و ادای نارنجی برگ ها درختی که دلدر گردی شکوفه ی بهار نهاده بود ......
دلم پر شده از غمی شوم.نفس هایم از شدت سرما یخ زده.نمی دانم در کدام زمستان جا مانده ام!چشمانم مانند لایه ای پر مه و غبار بر روی آیینه نشسته... .اما خوب می دانم که دلِ من تنگ شده که نه می خندد و نه می رقصد....
چه نم نم می زند ساز نکیساحلول چله را در برف و سرمادر آغاز زمستان می نوازدبه عشق دختری با نام یلدا...
باران ببارد.هوا سردتر شود.برگ ها همه بریزند.اصلا زمستان جای پاییز بنشیند.تو باشیدلم گرم استمثل آفتاب نیمروز تابستان.فاطمه صحرایی...
می خواستمدر این پاییزقلبم را لبریز کنم از عطر بودنتو عاشقانه هایم را غزل غزل برایت بخوانمتا تپش های قلبمخواب شب های پاییزی ات را ستاره باران کندمی خواستمدلتنگی هایم را به باد بسپارمخورشید را به دستانت هدیه کنمو در هیاهوی زندگیدر آرامش آغوشتخدا را به تماشای پاکی چشمانت دعوت کنم...می خواستماما نشدخدا کند فراموش نکنیتمام شب های پاییز در انتظار آمدنت یلدا بودشاید زمستان فصل به تو رسیدن باشدو عشق مرا در حافظه ی یخ زده...
حیف است این همه ابهت به یغما برودرنگ های زیبا و گرمت به تاراج سرما برودگرچه شعرسپید می بارد ازنفس های زمستانحیف است این همه رنگ زیبا از دنیا برودتابستانی ام و نیستم از تبار حضرت پاییزحیف است عطر باران پاییزی با جفا بروددرانجماد نشیند دریاچه ی سومین دختر یارحیف است چمدان ببندد و از دیار ما برودموج سرما با تمام هیبتش ؛ بتازد به دل ها ؛حیف است این مهمان کریم از اینجا برود ......
صدای یلدا می آید ،میشنوی ؟زمستان با آن دامن سفید و مروارید مانندشپاییز را کنار میزند !گویی پیوند عاشقانه ایی بسته است .آذردختر ته تغاری پاییزچمدان برگ های زرد و نارنجی رنگش را بسته است و هر ثانیه دور می شود .پاییز،تنهاترین مخلوق خداآنقدر روزهایش را با اشک و بارانِ دلتنگی لمس کرده است کهدیگر نه توانی برای ماندن داردنه پایی برای رفتناماخش خش برگ هادلتنگی هانرسیدن ها رابا کوله باری از بغضروی دوشش گذاشته است ودور...
خزان آمد و دلبری کرد و در فکر کوچمهیا شو ای دل برای زمستان و برف...
اینجا دگر پائیز، رنگِ زردِ خود نیستاینجا کسی دیگر به فکر دردِ خود نیست.اینجا بهارش رنگ دیگر دارد انگارهمراه باران هم هوای سردِ خود نیست.اینجا دگر آتش در اوج فصل سرماپاسوزِ آن بیخانه ی شبگردِ خود نیست.آخر چه کردی ای وفا با زندگی هادیگر زنی در انتظار مردِ خود نیست.اینجا همه از ترس با هم دوست هستنددیگر کسی در جستن همدردِ خود نیست.غرق زمستانند اینجا مردمانشاینجا دگر پائیز ، رنگِ زردِ خود نیست.مهران بدیعی...
دلم پشت دیوار خزان ؛ به زمستان می اندیشدراستی چقدر زمستانیم در همیشه ی جهان...
همین که عشق باشد آن هم در حوالی "تو" هر چقدر هم که زمستان باشد بهاری ترین هوا سهم من است . . .!...
من دوستت دارمانقدر که حتی اگر مرده باشم هموقتی زمستان برسدو سرما به جانِ جهان نفوذ کنداز اداره گورستان مرخصی ساعتی میگیرمآنوقت از امتداد خیابان ها گذر خواهم کردو بعد به خانه تو سر میزنمبرایت چای میگذارمو به اتاق خوابت سر میزنم که اگر در خواب باشیپتو را تا زیر چانه ات بالا بکشم و کنار تخت تو بنشینمکه اگر خدای ناکرده خواب بدی پریشانت کند و به آغوش نیازمند شدییک لحظه هم در دلت فکر نکنی که نمی شود تو آغوش بخواهی و من نباشم!من ...
صدای تیک تاک ساعت می آیدزمان می گذردو یلدا دستهای پاییز را در دستان زمستان می گذاردکاش یلدا فکری به حال دستهای ما می کرد. . ....
آخرین دقایق آذرماه را ورق می زنیم و شمع های روشن زرد پاییز را فوت می کنیم. شب آغاز زمستان است، چراغ خانه ها هنوز بیدارند و خانه نشینان گرد آتش گرم دوستی، نشسته اند و خاطرات دیروز را پلک می زنند. آن طرف هندوانه ای که ضربات چاقو خون سرخش را جاری کرده و این طرف مادر بزرگ که تسبیح فیروزه ای رنگش را بار ها مرور می کند. همه گرد هم آمده اند تا از روز های خوب خدا سخن بگویند و به بهانه یلدا این طولانی ترین شب سال، فارغ از پیچ و خم های زندگی همدیگر را به ش...
بوی یلدا را میشنوی؟انتهای خیابان آذر…باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان..قراری طولانی به بلندای یک شب..شب عشق بازی برگ و برف…پاییز چمدان به دست ایستاده!عزم رفتن دارد…آسمان بغض کرده و می باردخدا هم میداند عروس فصل ها چقدر دوست داشتنیست...کاسه ای آب می ریزم پشت پای پاییز... و… تمام می شودپاییز، ای آبستن روزهای عاشقی،رفتنت به خیر...سفرت بی خطر...
نظم جهانی را به هم میریزدسوز آذر چشمانتنگاهم که میکنی زمستانم بهار می شود...
نگاهم کنتو با زیبایی چشمانی خورشیدفشکه دلگرمم از برقشزمستان از چه میکوشد با برفش ؟!...
طبیعت سرد شده بودبهار او را در آغوش گرفتتابستان گرمایش بخشیداماکمک به طبیعت بهانه بوداین دو نفر او را کشتند!ملحفه ای به نام پاییز بر سرش کشیدندو هیچ کس نفهمید کهملحفه نه! خونِ طبیعت نارنجی بود!در مهلکه ی فصل هازمستان دلسوزترین پرستار بوداما بازیگریَش افتضاح بودشیوااحمدی الف...
و زمستان آب یخی بودبر دلِ عاشق پاییزکه باور کنداو برنمی گردد .....
دستت را به من بده که در این سوز زمستان گرفتن دستای گرمت بهار است...
دلم برایزمستان میسوزدوقتی نگاهتپاییزم رابهار میکند!!...
وقتی که نیستی؛ دلم،،،اسیر زمستان ست... ♥ کاش ،با دست هایت، -- کمی بهار بیاوری! لیلا طیبی (رها)...
این کوچه ها هنوز بوی پاییز میدهند،ازلابلای خاطراتت دراین شهر هنوز بوی پاییز می آید!نَکُنَد بازهم فکر رفتن به سَرَت زده؟!پاییز رفته و این شهر هنوز بویِ پاییز میدهد؛هراسَم هست ازاینکه میان زمستان،عزمِ رفتن کنی،باور کن این زمستانبویِ پاییز میدهد..!...
زمستان باشد یا پاییزفرقی نمی کند.اگر،،،دوست داشتن، به جان درخت بیفتد؛ چهار فصلِ سال شکوفه می دهد! (زانا کوردستانی)...
رسید از راه شب یلدازمستون باز میشه فردانبستی کوله تو ، آذر ؟؟؟زمستون برفیه اینجابجنب آذر ، بجنب پاییزشدیم از عاشقی لبریززمستون فصله دیدارهصدای ساز و گیتارهشال برفی شو انداختهننه یلدا روی باغچهمثه بید داره می لرزهچقدر سرده شبه چله(( بخواب ای بهترین پاییزرسیده نوبته یلداتب سرد تن باغچهنشونی میده از سرمالالا لای لای لالا لای لایسپیدی میرسه از راهشبه عشقه ، شبه چلهشبه تجدید خاطرها ))بلور یخ توو نور ما...
تنور قلب من اتشفشانہ گریۂ توست برگرد کہ بے تو در قلب❤م غوغاست پاییز رفت..... زمستان اندک اندک میرود......عروسہ فصل ها هم در راه است......کجاے کہ دل ارام نداردشعر وغزل هایم تو را یک بارہ مہمان کردند.....با یک ربایش بردے غزل ها را ز قلبمبا شعر نابے در شب رویایے ام مُردم........💔...
چیزی بگو تا گرم شود...دستِ احساسم در این زمستان تنهاییمی دانی که زمستان فصل ِ آرزوی من است...وقتی تو مرا در آغوش بگیری ، وقتی سَردی هوا، زورش به گرمیِ نفس های ما نرسد...دوستت دارمکه این پرستشی ست عاشقانهاز نگاه من...تا چشم های تو ،از دست هایت ، تا بوسه های پی در پی ِ من.بیامرا ببوس تا معنا بگیرد این بیتعشق پر پرواز می دهد به آدم هازندگی ،یعنی عاشقی...و عشق !یعنی این کهآدمی زنده بماند در خیال... در خیالِ رُخ زیبارویی....
عشق تو تصاویر بهارانهٔ چالوسپر دلهره مانند زمستان هراز است...
یک بغلفصل ترانهدر فنجان بهارریخته ام !بر دیابت بی مهرزمستانپشت پا بزن !لبی تر کنبازار عسلورشکسته لبانت میشود !...
مثل شب به ماه گرما به خورشید زمستان به برف ببین !من هم به تو می آیم...
گلبارانت میکنم به بهانه بهاردر این زمستان، گل برف میشوم به روی سرت...
پاییز تمام شهر را محکم در اغوش گرفته....چقدر میلرزد....میبارد....چقدر بی تاب است....نمیداند افتابی باشد و بخنددیا سرد باشد و ببارد...نگران فردایی است که زمستان بیایدو شهر را از او بگیرد....و تنها یک چیز پاییز را نابود میکند؛اینکه...رسیدن زمستان حتمی است......
مردِ مغرور دوست داشتنی ام؛این زمستان،این سوزِ دلچسب،و این هوایِ نوبرانه،تنها کنارِ تو با یک فنجان چایِ گرم می چسبدکه بنشینیم کنارِ شومینه،و از پشتِ پنجره هوایِ زمستان را تماشا کنیمتو برایم مولانا بخوانی؛ ای که در باغِ رخش ره بردیگل تازه به زمستان بستان \rمن،وجودم لبریز شود از تُآسمان ذوق کندبرف بباردما بوسه بکاریمو دنیا بالایِ سقفِ خانه ای که آدم هایش ماییمآهنگِ عشق بنوازد ..ما برقصیمو یکی شویم در آغوشِ هم......
کجای ؟نیستی؟ نیستی که ببینی با خیالت زندگی کردن چقدر زیباست...فقط نمیدانم چرا وقتی میخواهم در آغوش بگیرمتناگهان محو میشویدیشب در خوابصدای باران میامد، باران پاییزی اما نمیدانم چرا، فقط بالش من خیس باران شده بود !!کجای ؟ نیامدی ؟ شهریور رفتگفت به پاییز سپردم که با تو سر مهر بیایدمهر نیز تمام شد، دیگر نیامیترسم گرفتار زمستان شوی......
دلگیرم از پاییزاز تمام غروب های غمگینشکه چوب خط نبودن هایت رابر دیوار دلم کشیددلگیرم از تواز تمام عاشقانه های نگفته اتکه به جانِ گوش هایم بدهکاریدلگیرم از خودمکه هنوز دلخوشم به یلداو چند ثانیه وقت اضافی اش ....که شاید برگردینه !تو بر نمی گردیو زمستان سیلی محکمی ستبر صورت رویاهایمتا از خواب چندین ساله ی عشق بیدار شوم ....
در فصل باران توی دستت چتر خواهم بودفصل زمستان هم برایت شال خواهم شد......
هر کجا هستی خودت را زودتر برساناین زمستان بدون توهیچ بوی بهار نمیدهد......
زمستان تن پوش سپیدی ستبرای پوشاندن دلتنگی هایم...
زمستان آمد وگرمای وجودمبه تو دادمآنچه نصیبم شدقلب یخی تو بود ...
هر فصلی یک نقاشیِ بی نقص است؛که از رسوماتِ دلبری پیروی می کند.باید لا به لای خستگی هامو به موی طبیعت را با چشم دل نگریست،و آرامش را درون رگ ها جاری کرد.باید پا در کفشِ آدم گذاشت وسیب های ممنوعه ی زندگی رایکی پس از دیگری چید!باید حواس را پرت اتفاق های خوب کرد،تا لحظه ها، هنگامِ خنده های از تهِ دلمتوقف شوند.بهار باشد یا تابستان،پاییز یا زمستان،فرقی نمی کند!رویشِ دوباره عشق در هر فصل تکرار می شود!از همه ی روزها باید است...