جمعه , ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
لحظه ی دیدنت انگار که یک حادثه بودحیف چشمان تو این حادثه را دوست نداشت سیب را چیدم و در دلهره ی دستانم سیب را دید!! ..ولی دلهره را دوست نداشت تا سه بس بود که بشمارد و در دام افتد گفت یک..گفت دو ..افسوس سه را دوست نداشت من تو خط موازی ؟..نرسیدن..؟ هرگزدلم این قاعده ی هندسه را دوست نداشت درس منطق نده دیگر تو به این عاشق کهاز همان کودکیش مدرسه را دوست نداشت...
سبز یا سرخ گاز زده ام همه سیب های جهان را … هیچ کدام طعم لبخندهای تورا ندارند .. دخترکوچولوی شیرینم...
یک سیب افتاد و جهان از قانون جاذبه باخبر شد ...میلیونها جسد افتاد و بشریت معنای انسانیت را درک نکرد....
یک عدد سیب کجا این همه تبعید کجا!...
تصمیم گرفت و بی محابا آمد خورشید به دشت عشق زیبا آمد آورده برای او انار و گل و سیب باران ستاره تا به اینجا آمد...
تو درخت خوب منظر ، همه میوهای ولیکن چه کنم به دست کوته که نمیرسد به سیبت...
سیب و انار و پسته، شیرین و ترش و شورطعم اصیل یک شب یلدای مشرقی ستحالا که دوستان همه جمعند دف بیارچشم انتظار صد دل شیدای مشرقی ست...
یک آینه مشتی سیب و اناراگر باران بیاد کمی بهتر استآن وقتاز لابه لای دود سیگاربرایت شکلک در می آورمو انار دانه می کنمسیب هم بماندبرای بعد...
لبخند تو را چند صباحی است ندیدم: یکبار دگر خانه ات اباد بگو : سیب…!...
به صد یلدا الهی زنده باشیانار و سیب و انگور خورده باشیاگر یلدای دیگر من نباشمتو باشی و تو باشی و تو باشییلدا مبارک...
دریغ از یک سیبهمه را گاز زدندگناه...
خدایا سیب خوردیمسیب زمینی سرخ کرده هاتو که نخوردیم فدات شم...
هیچکس گناه را گردن نگرفت یک سیب کم شده بود و طبیعتادیواری کوتاه تر ازیک زن پیدا نمیشد...
عطر سیبزیر درختقلیان...
لا به لا سیبهم ترش هم شیرین دفتر شاعر...
دستِ شرابدر کار بودلب های او سیب...
تو بگوچگونه نخندموقتی دستانتقفل شده در دستانموقتی گونه هایتبه زانو در آورده انددرخت سیب حیاط راوقتی تکلیف دلتاز روز برایمروشن تر است......
سیب بهانه بود*حوا*می خواست آزاد باشد......
گناه کن٬ با من گناه کن !بیا برای یک بار هم که شده احساس کنم که آدمم... سیب نشانم بده !بهشت سهم کسانی که تو را باور نکرده اند .قدری مهربان تر نگاهم کن !...
تو به من خندیدی و نمی دانستیمن به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدمباغبان از پی من تند دویدسیب را دست تو دیدغضبآلود به من کرد نگاهسیب دندانزده از دست تو افتاد به خاکو تو رفتی و هنوزسالهاست که در گوش من آرام آرامخش خش گام تو تکرارکنان میدهد آزارمو من اندیشهکنان غرق در این پندارمکه چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت...
وقتی حوا سیب ممنوعه رو چید ،گناه به وجود نیومد ؛اون روز یه قدرت باشکوه متولد شدکه بهش میگن : نافرمانی...