پنجشنبه , ۸ آذر ۱۴۰۳
دیگر آنقدر از داشتنت دل سرد شده ام که نمی خواهم بگویم برگرد تا باز در آغوشت بگیرم و برای هر تبسمت یک بار بمیرم؛اما تو را به اشک هایی که برایت ریخته ام جواب این سوال هایی که مدام حول حافظه ام می گردند و بازخواستش می کند و با شلاقی از جنس خاطرات گذشته بر تنش زخم می زنند را بده چیزی از تو نمی خواهم جز اینکه کمک کنی جواب دلم را بدهمبخدا بدجوری دارد حافظه ی بیچاره ام را شکنجه می کندکار دلم به جایی رسیده است که از درد و جنون تکه های شکسته اش را ب...
حال منحال هوای این روزهاستدلم سوز داردبارانیمو آرزوهایم را مه گرفته است...
نسکافه می نوشی و چَشمانتدرگیر ِ یک پرونده ی تَلخستغمگینمو چیز مهمی نیستتنها جوابم خنده ی تلخَست مریم حیدرزاده...
- تکدّر: دوستت دارمو همین اصل،،، غمگین ترم می کند! وقتی که،نمی توانم چهار فصل جهان رادر آغوش تو آواز بخوانم!حسادت می کنم وقتی نسیمی زیرکمو هایت را به بازی می گیرد! آهنارون بالا بلند من!باور کناز این همه خواستن، --غمگین ام...مثل پرنده ای کهبادِ مهاجملانه اش را به تاراج برده ست! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
از آخرین بار که عکست را بوسیدم، بسیار پیر شده ام، ای زنی که غم لبخندش را دوست دارم. از آن آخرین بار، که ازحروف کلمه تراشیدم و به پای نبودنت ریختم، تکه تکه از دست رفته ام، همان طور که شاعری که دوستش داری گفته بود.هربار به آسمان کوه نگاه می کنم، باید به خودم یادآوری کنم ستاره های درخشان سنگ های مرده اند، و ماه تنها آینه بی رمق خورشید است. باید از ماه و ستاره دوری کند کسی که خاکسترشدن در مجاورت خورشید را تجربه کرده. باید اجازه بدهد شب از موهایش ...
این روزها حال و هوایی در سرم نیست !غیر از خودم دیگر کسی دور و برم نیست!این روزها آنقدر کافر گشته ام که ....حتی خدا استغفرالّه ، باورم نیست !شاید "خدا" می خواست من تنها بمانموقتی که"او"هم جان پناه و یاورم نیست!دیگر هوای عشق هم در سر ندارمدیگر برای عاشقی شور و شرم نیست !همچون پرنده در قفس آشفته حالمدر آسمان هیچکس بال و پرم نیست !مثل درختی بی ثمر می مانم از دورجز شاخه ی خشکی به روی پیکرم نیست!...
پاییز از دلشوره های دخترش هرسال غمگین استاشکی که می ریزد برای آذرش برگونه آذین استبادی وزید و قاصدک با شاخه ای از دردهایش گفتزردی هر برگی که می افتد زمین داروی تسکین است...
بی توزیر بارانتمام کوچه پس کوچه های پاییز راقدم زدمهیچ چیزی شبیه گذشته ها نبود.حتی من!...
اما من،هرروز یک فنجان دلتنگی مینوشم...هرثانیه مشتی بغض گره میزنم...و هربار برای رهایی از درد نبودنت،پیاله پیاله دوست داشتنت را سر میکشم...!و همچون شناگری ناشیدر رویای هرروزه ات غرق میشوم!نون قاف...
میخواهم مثلِ تو باشم!عاشق کنم اما پایش نمانم...دلتنگ کنم اما قرارش نباشم...بندازمش در سیاه چاله ی بی تفاوتی و دست نکشم تا بیرون بیاورمش،بگذارم از شدت دوست داشتنم جان بدهد،به بازی بگیرم روح و روانش را...میخواهم مثل تو باشم!دائم بگویم یعنی به این زودی عاشقم شدی؟!بعد با صدای بلند بخندم،بزنم تویِ ذوقش...کاری کنم که یک راست برود اتاقش...در را قفل کند و به پهنای صورت اشک بریزد...میخوام مثل تو باشم!به سنگ تپنده ی گوشه ی سینه ام...
نقش مهمیدر این نمایشنامه ندارمقرار است اودر یک کافه کوچکآن طرف میز بنشیندو مناین طرف میزنباشم...
همیشه ازم می پرسید:-چرا انقدر از موهای باز و پریشون خوشت می اد؟ بهش لبخند می زدم.می پرسید:-واسه چی بعضی روزا... وسط بعضی فیلما... با یه سری آهنگا... یهویی و بی دلیل حالت عوض می شه؟بهش لبخند می زدم.حتی یه نصفه شب برفی، وقتی که داشتیم بچه ی مریضمون رو که توو تب می سوخت و گریه می کرد، روی موتور می بردیم درمانگاه، ازم پرسید:-تو که انقد از سرما بدت می اد، چرا به همه می گی عاشق سرد ترین ماه پاییزی... چرا عاشق آذری؟من به دستای سُرخم نگاه...
دیگر نه گلویم تحمل بغض دارد؛نه چشم هایم اشکی برای ریختن؛حالا چند سال است که در انتظار برگشتن تو تنها به درب خانه خیره مانده ام؛ بی هیچ حرف و شکایتی...نویسنده: علیرضاسکاکی...
من هیچ گاه شعر ننوشتم!فقط هر گاه یاد تو می افتم؛ قافیه ها به کلماتم تزریق می شوند تا غزلی زاده شود به سردی شهر... به تلخی زهر...نویسنده: علیرضاسکاکی...
امشب دوباره زنگ زدم؛ باز قطع شد*بی عاطفه تو را به خدا می سپارمت*دل تنگ حرف های شبانه شدم؛ ولی*در خاطرم نبود که دیگر ندارمت*شاعر: علیرضاسکاکی...
تق تق در را می کوبید.می دانستم کیست!!!مخاطب خاص تمام روزهای من ، خدا ،پشت در بود.با لبخندی از جنس مهربانی کنارم نشست و با نگاه نوازشگرش منتظرم بود.مثل همیشه برای بیان آنچه در دل داشتم ، تاخیر کرده بودم.و من ، مانند هر روز برای پذیراییجز حبه تلخ های غصه و پریشانی چیزی نداشتم که جلویش بگذارم.با رحمتش تمام دل پریشانی ها رارُفت و روب کرد ، مثل هربار.هربار که گنجشک دلم تپیدن می گرفتو آسمان چشمانم متلاطم می شد.با رافتی که ...
رشتۂ سُست صَبرمبه تارِ مویی بَندهچندوقتِ دیگه ازتوجدابمونه کَنده...
بارون نگاه به من و / به قلب غمگینم کن آروم نباریه کمی / تندتربزن خیسم کن...
قدِ خاموشیِ یک زیرگذر ، غمگینممثل گنجشک ( که خورده به سپر) غمگینمرفتم از دست و نیاورد به دستم ، دستی…من ازین – دست " مکرر" ، چه قَدَر غمگینمسرو ماندم که جگر- گوشه ی پاییز شومطلبیدند فقط سایه و بر... غمگینم...به چه دردی بخورد خیره ی خود- رو؟ - آتش!آب - ناخورده ام و خورده- تبر... غمگینم...سگی آن توست که هر روز ، مرا می گیردچه خبر آینه جان؟ - هیچ خبر! غمگینم!سرد و گرم است زمینی که در آن می شکنمآآآه... تقصیرِ...
من نگرآن دستآت بودم وقتی دآشتی قلبمو میشکوندی:)...
همیشه به احساساتش حسودیم می شد، احساساتی که از بروز دادنش هیچ ترسی نداشت. اگه می خندید از ته دل بود،اگه غمگین می شد بغضش رو نمی خورد.نمیدونم چه بلایی سر زندگیش اومد که گوشه نشین شد ،جایی نمی رفت و هیچکسی رو تو خلوتش راه نمی داد...یک سال ازش بی خبر بودم تا اینکه تو یه دورهمی اتفاقی دیدمش.دیگه خبری از اون خنده های همیشگیش نبود،یه گوشه تنها پیداش کردم و گفتم معلوم هست کجایی؟بغض گلوش رو خورد و گفت درگیر بودم.نذاشت بپرسم درگیر چی، گفت عوض شدم نه؟نگا...
یاران همه رفتندو منتنهاترین برگی به پاییزمبیا ای باد دلم تنگ استبرقصانو زمین ریزم!...
این روزها، نیمکتی افسرده ام- در پارکی خلوت -که زمزمه های عاشقانه به گوشم نمی خورد! (رها)...
چرا بعضی روز ها غمگین هستیم اما دلیلش را نمیدانیم؟بر اساس یکی از افسانه های خیال انگیز ، دلیلش این است :《انسان هایی هستند که میمیرند ، اما کسی را ندارند که برایشان سوگواری کندوظیفه سوگواری برای این افراد ،هر روز به صورت اتفاقی بر دوش یک نفر گذاشته میشود .》امروز نوبت شماست...!...
روزِ مَحشر به خدا خواهم گفت:آن که از من تو گرفتی همه ی جانم بود...
سر تیتر خبر ها که تو باشیتمام خبر هارا گوش خواهم کردآنقدر زیبا بودی که میترسیدممیترسیدم آنقدر نگاهت کنم که روزی کور شومچه شب هایی که با خاطراتت روز شدو چه روز هایی که با اشک های من شبچه عصر هایی که از تو گفتم و احمق خطاب شدمدیگر حق ندارم دوستت داشته باشمدلبرت کسی دیگر است و من ؟!!!ای کاش میتوانستم دلم را در آورده و نشانت بدهمتا بدانی و بدانی که چه بر سرم آمد...
به جایی رسیدم که دوای درد دل خودم و نمیدونم خیلی گنگ و گیج دنبال یه بخشی از خودممهمون بخشی که یه جایی میون همون خاطره های تلخ جاشون گذاشتم من خودم و جا گذاشتم لحظه ها مو جا گذاشتم احساس مو جا گذاشتم حافظه ام و جا گذاشتم دلتنگی هام و جا گذاشتمپس چع دلیلی هست برای ادامه دادن ...چع اجباری هست به برگشتن میخوام همون جا جا به مونم برگشتن تفاوتی برای من لحظه ندیده نداره ...Leyla Todeli (◕‿◕)♡...
در هر زندان دنیازندانیِ فراموش شده ایو در هر گورستان جهانعزیز به خاک سپرده ای داشتمو تنها بودممثل ماهکه کوتاه تر از تنهایی مندیواری نیافته بود...
عاقبت یک روز هم یک جای دنیا از کنار هم می گذریم. وانمود میکنیم ندیده ایم. نشناخته ایم. نخواسته ایم. دور می شویم. دو نهنگ غمگین، گم شده در اقیانوس غریبه ها...سهم ما همین رد شدن است عزیزدلم...همین نداشتن است...|حمید سلیمی|...
میدونی، نهنگا خیلی بدبختنهرچی گریه کنن دل دلبرشون واسشون نمیسوزهفکر میکنه آب دریاست رو صورتشون.اینه که یهو نهنگه دلش میپُکه میاد میشینه تو ساحل و میمیره.من میدونم.من خودم یه نهنگ مرده ام......
قناری در قفس آواز نمی خوانددانه نمی خوردآب نمی نوشیدقناری غمگین بودگفتشم: اگر این چنین ادامه دهی زنده نخواهی بودگفت :فرق نمی کندگفتم:زندگی عزیز استگفت : این زندگی برای تو عزیزِمن خسته شدمقفس را باز کردم گفتم:پرواز کن تو آزادی...اشک از چشمش جاری شدگفت:ای کاش آن زمان که این را آرزو میکردم می رسیدم الان ذوق اش را ندارمآرزو هایم را دفن کرده ام ، آرزو نمی کنم انتظار نمی کشم........
رفتنت پاییز بود خشک شدم زرد شدم افتادم از چشم هایت..!...
زمانی می رسد که تو کسی را پیدا میکنیکه،بیشتر از مندوستش داری...ولی اوکمتر از من تو را....و اینگونه می شودکه تو همیکی می شویشبیه من....!!!!...
یک بار از غم نوشتمهر روز مرا می خواند...
کجاست آن خواب و خیال هایم؟!...کجاست آن همه ذوق رسیدن به آینده؟!...کجاست آن من بی پروا؟!...این من نیستم...کسی که در تنم زندانی کرده ام؛همان کودک نترس، با آرزوهای بزرگ و امیدی بس بی انتها نیست... این من نیستم...همانی که تنها دغدغه اش رویا پردازی بی نهایت بود... این من نیستم...همانی که در پی کشف حقایق پنهان بود...همانی که آنقدر خوش خیال بود، که نفهمید کی وارد مصیبت های ناعادلانه ی زندگانی شد...همانی که نمیدانست گر...
آن هنگامه که جان ارزانی وطن بود و خون ارزانی هدف جوانان یک به یک و تن به تن و پشت به پشت هم رهسپار جاده عاشقی بودند.و ای حال عاشق بودن..... عاشق بودن که چشم بر مکر دنیوی بستند قدم در راه عاشقی گذاشتن .و ای حال آنان شکفتنی فارغ از هر غنچه بودنی هستند که، جوانهٔ سبز زندگی خود را از همان نقطه آغاز فراموش شدهٔ من و شما به دست انجام سپرده اند.آنان که شب به هنگام بیداری می جستند وسر به سجده می نهادند گویی در اسمان ها به پرواز طلایی خورشید ...
خوابت را به هم نمی زنم بوسه ای روی گونه ات می گذارم و بوسه ای از گونه ات برمی دارم آنچنان آرام خوابیده ایکه دلم نمی آید رفتنت را شیون کنم...
در آن هنگام که شب فریب ثانیه های خاموش را می خورد خواب همه جا را فرا گرفته است.آسمان رنگ عوض می کند و پهنه به تاریکی می دهد.خوف همه جا را گرفته است، ستارگان آن دم نور را به فراموشی می سپارند؛ اما همچنان زندگی ادامه دارد تنهاساعتی زمان حبس و زندانی ثانیه های خاموش می شود و تاریکی را همچون رنگ مبهمی بر آسمان روانه می کندشب غلیظ است و همه چیز را در خود گم کرده است، تاریکی همچون سایه ای سنگین و خموش روشنایی را می بلعد و شوق هر موجودی را کور می...
دل که می گیرد مخاطب و غیر مخاطب نمی شناسد✨تو دلتنگ و درماندهٔ یک شخص آشنا میشوی، که نه چندان غریبه است و نه چندان آشنا✨شاید هم... شاید یک دوست،یک فرد نامعلوم، یک آشنای غریب؛ شاید یک شخص شکیب!نمیدانم این حس و حال چیست؟شاید یک احساس مطلق است که گاهی آرام گرفته است وساکت نظاره گر اوضاع و احوال است وگاهی هم مانند یک آتش طغیان گر شعله می کشد گاه شعله آرام جان می ستاند و گاه هم بی ملاحضه همچون یک فرد عصیان گر تیغ بر گلو جان می ستاند🔥...
اکنون که زمان ایستاده است، من به دور ترین و کورترین نقطه ی افکار رسیده ام؛پرسه میزنم و میگردم و میچرخم وپریشان این دنیا و ادم هایش هستم. همه در خودو خود در همه وهمه در همه می چرخند و بیخیال هم راه بر هم گذر میکنند ومهر سکوت بر لب میزنند.وای که کاش زمان تکانی بر سنگینی این احوال میداد و راه برایم باز میکرد، تا بتوانم این گریز پایان خموش را بیدار کنم.اما، افسوس که زمان ایستاده است حال دیر ترین زمان برای بیداریست....🎭❀\l͎e͎y...
شنیدم پروانه شده ای. شاید برای تسکین دل مادرت. گفتند تو را دیده اند که نشسته بودی روی مبل مورد علاقه ات، بالهایت را آهسته باز و بسته می کردی. اولین بار مادرشوهرت تو را دیده، به مادرت گفته، مادرت فکر کرده مادرشوهرت برای آرام کردن دل خودش این داستان را ساخته، شب در صندوق چوبی ات را که باز کرده، تو از آن داخل پریدی بیرون. من این داستان را باور کرده ام. من باور دارم مرده ها با هم فرق دارند. یکی می نشیند کنار قبرش و خرما خوردن دیگران را تماشا می کند. ...
تا چند سال پیش نمیتونستم تصور کنم غم یعنی چی؟تو مخیلاتم نمیگنجید دردِ واقعی چیه؟دلتنگیِ حقیقی کدومه؟آدمی رو که میگفت: "جیگرم آتیش گرفته" ، "دلم کنده شده" رو نمی فهمیدمش!.اما از وقتی که روز آخرِ تو بود،برای من شروعِ همه ی این ها شد!.تازه فهمیدم که کجای کاری؟غم اینه...درد همینیه که از امروز میفته به وجودت...اونا شوخی بود از دلتنگی!اصل کاری اینجاست!.تازه اونجا بود که جیگرم آتیش گرفت و هیچ آب خنکی به کا...
لحظه ای به جهانِ بدونِ تو فکر کردم،روحِ زندگی ام به اغماء رفت؛عقربه های ساعت از کار افتادند؛دوستت دارم ها روی لبم جان باختند.و هر شبی که بی تو گذشت،صدها سال؛ از عمرم کاسته شد!فکرِ کوتاهی بود؛اما همه چیز را از من گرفت...!...
ماه من امشب چرا در آسمانت نیستیدر کجا پنهان شدی در آشیانت نیستیراستی شاید تورا در خاطرم گم کرده اماین چنین آشفته ای درکهکشانت نیستیباز هم با رفتنت شب را پر از غم کرده ایدل به تنهایی سپردی در جهانت نیستیبا همه قهری و از حرف دلم رنجیده ایساربانی خسته ای در کاروانت نیستیخواستم تنهاییت را با خودم قسمت کنمآمدم، اما تو پیش میهمانت نیستی...
بی نشان ماندم اسیر جذبه ی سرد زمین؛دستهای مهربانت کو؟......
باید برومدلتنگ که شدیگلدان کوچک پشتپنجره را ببوس!منیک روز که خیلی دلتنگت بودمدلم را همانجاخاک کردم.....
ﻫﺮ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺟﯿﺐﻫﺎﯾﺶﺩﺭ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﻭ ﻻﯼ ﺩﮐﻤﻪﻫﺎﯼ ﯾﻮﻧﯿﻔﻮﺭﻣﺶ!ﺯﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺟﻨﮓ ﻣﯽﺑﺮﺩﺁﻣﺎﺭ ﮐﺸﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺟﻨﮓﻫﻤﯿﺸﻪ ﻏﻠﻂ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ!ﻫﺮ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺩﻭﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩﺳﺮﺑﺎﺯﻭ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻪﺍﺵ ﻣﯽﺗﭙﺪ...
چگونه به گل سرخی کهدر دستانممنتظر توست بگویم : رفته ای !...
سالها بعد که همهامروز را یاد برده اندکسی نمی داندچرا پنج شنبه های مهرماهدرختان گریه می کنندو هوا بی اندازه دلگیر است...
گُلی خانم را که از دست دادم،مادربزرگم را، انگار مُردم.سر مزارشوقتی خاک تنش را از چشم ها دور میکردبی اشک خیره بودم و پر نبض!انگار میانِ یک دویدنِ سخت برای نجاتِ کسی جاده ناپدید شده باشد، نبضم می دوید و تنم خواب بود.مات بودم!مبهوت!از دست داده بودم.از دست رفته بود.از میانِ ما...یادم هست مامان آمد کنارم و در گوشم گفت:گریه کن، گریه کُن!انگار کسی پایش را از قفسه سینه ام برداشته باشد، اشک هایم بی صدا روی صورتم پایین آمد.من ...