جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
هر لحظه ثانیه شمارنبودنت را فریاد می زندضربان قلبم چه ناکوک می شودوقتی که ساعتبه وقت نبودنتکوک استمجید رفیع زاد...
میان نوشته هایمسه نقطهمدفن حرف هایی بودکه هرگز به زبان نیاوردمتو نیز نخواندینه از نگاهمنه از سه نقطه هایی کهعشق رافریاد می زدندمجید رفیع زاد...
هوای نبودنتهمیشه سرد استحتی عصر تابستان ؛میان کوچه های عشقجای قدم هایت خالی استبودنت به قلبمهمیشه چنگ می زندبیا که بیش از این مراطاقت انتظار نیستمجید رفیع زاد...
کاش نگاهمدر تو گره نمی خوردو کشتی آرزوهایمکنار ساحل چشم هایتهرگز پهلو نمی گرفتدستم به جزیره ی آغوشت نمی رسیدو هیچ شبی با صدای نفس هایتبه خواب نمی رفتمکاش غریبه ای بودم برایتکه بعد از رفتنتاینگونه بی تو بودن رااحساس نمی کردممجید رفیع زاد...
در انتظار آمدنتعقربه های امیدو ثانیه شمار ساعت انتظار راالتماس می کردمتا لحظه ای به خواب بروندافسوس من ماندم و ساعت صفرو تجسم نگاهتمجید رفیع زاد...
دلم پاییز می خواهددلم رقصیدن برگ درختان را سر شاخهکمی بوییدن عطر تو را با مهر می خواهددلم یک آسمان لبریز از رحمتو برق آن دو چشمان تو را در نیمه های شببه زیر بارش باران ولی با عشق می خواهددلم پاییز می خواهد ولی اینجا زمستان استهوای دوری ات سرد است و من می لرزم از این غمدلم آبان و آذر را به همراه دو دستانتمیان کوچه های خیس می خواهددلم پاییز می خواهدمجید رفیع زاد...
دوست می دارمهر آنچه راکه با تو می توان شمرد !الا شمردننفس های بی تو ماندن رامجید رفیع زاد...
هر صبحبه استقبال چشم هایت می آیمپنجره ی قلبت را می کوبمو لحظه ی باشکوه افق چشم هایت رابه انتظار می نشینمطلوع کنکه محتاجمبه یک مژه بر هم زدنتمجید رفیع زاد...
در مسیر عشقدر کوله هایمانهزار بیت غزل بودترانه بود و سپیدقسمت بهانه شدتا انتخاب توتنها سکوت باشد وسکوتمجید رفیع زاد...
عروس شعرهای مندوستت دارم استکه تنها محرم چشم های توستبا عشق بخوانو با مهر در آغوش بگیرای تنها دلیل زندگی امدوستت دارممجید رفیع زاد...
خاطراتمان را نبش قبر نکن !ریشه اش را از قلبم کنده امدیگر نه با آمدنت بهار می شودو نه ریشه ی خشکیده سبزتو از عشق سیرابی ودلم کویری است تشنهمن به سراب قانعمدلخوشی سراب را از من نگیرمجید رفیع زاد...
در عزایی کهماه طبل عزا شودملائک نوحه می خوانندستارگان سینه می زنندو ابرها می گریندکهکشان ها بیرق و کتل رابر فراز آسمان هابه اهتزاز در می آورندبه خورشید خبر دهیدصبح فردابا شال عزایش طلوع کندچون تمام عالمکربلا شده استمجید رفیع زاد...
بی تو نفس می کشم و عمر تباه می کنمدر انتهای شعر خود ورق سیاه می کنممیان لحظه های من فقط خیال روی توستکه روز و شب به قاب عکس تو نگاه می کنمقسم به آیه آیه ی کلام قرآن مجیدبه روی سجاده ی خود نظر به ماه می کنمدست به سوی آسمان میان ربنای خوددعا برای عاشق چشم براه می کنمگلایه از تو می کنم به نزد آن یگانه ایکه می سپارمت به او اگر چه آه می کنممی روم از کنار تو به سوی سرنوشت خودنگاه زیبای تو را توشه ی راه می کنمشکایت ا...
مبادا اشتباه کنینماز آیات بخوانی !کسوف در ماه محرماتفاق نمی افتدآن هاله ی سیاهی که می بینیشال عزایی استکه خورشید به سر کردهدر عزای حسین (ع )مجید رفیع زاد...
با هر نفستتکبیرة الاحرام می بندم !وقتی صدایت اذان و اقامه ام باشدگوش به صدای هیچ موذنی نمی دهمزیرا این صدای توستکه مرا خداشناس کرده استمجید رفیع زاد...
تمام داشته هایمزمانی که نیستیاز من سلب می شوندجز نفسی که آن رامدیون یاد تو هستموقتی که مرا در آغوش می گیرد وآرامم می کنددر تمام لحظه هاییکه همچون غروب جمعهدلتنگ می شوممجید رفیع زاد...
یادش بخیر که اون زمون من و تو همبازی بودیمکنار دریا هر دومون عاشق شن بازی بودیممی کشیدیم عکس دل و به روی ساحل قشنگنقاشی های روی شن بودن همه بدون رنگقصه های خیالیمون شیرین تر از نقل و نباتوقتی که دعوامون می شد دیدنی بود ناز و اداتوقت قرار که می رسید ثانیه ها می رقصیدنعقربه ها دقیقه رو مثل ما می پرستیدنای کاش تو دریای چشات واسم یه قایق می شدیتو فصل سرد انتظار گل شقایق می شدیای کاش می شد مثل قدیم با همدیگه بازی کنیماگ...
با نگاهت شکنجه می شوماز زمانی کهبه دیگری چشم دوختیشلاق نگاهتنه تنها تنمبلکه تمام زندگی ام راکبود کرده استمجید رفیع زاد...
قاب نگاهت رابه روی دیوار دلم آویختمتا دلمکمتر بهانه یچشم هایت را بگیردمجید رفیع زاد...
چشمه ی عشقچشم های توستآنگاه که از زبانمدوستت دارم را می شنویو پهنای صورتم آبشار اشکوقتی کهلبخندت را می بینممجید رفیع زاد...
بی توقبله ام را گم کرده امگفته بودم که قبله نمای منیافسوس باور نکردیمانده امبا این همهنماز قضایم چه کنم !مجید رفیع زاد...
برای من باشتا خودم را برایت شعر کنمو آنگاه مرا بخوانینور شوم میان چشم هایتتا همیشه بدرخشندو مدادی سرختا بر روی لب هایتکشیده شوممجید رفیع زاد...
در هوای ابری فراقدست شعرهایم را می گیرمو در میان خیالت قدم می زنمباران که بگیردهمه خیس می شویم !من و شعرهایمتو و چتر وصالمجید رفیع زاد...
حرمت احساسم را نگه دارو مصرعی از شعرم رابه شاه بیت هیچ غزلی نفروشپنجره ی قلبمهمیشه به رویت باز استبیا و چشم هایت راسنجاق کن به آنچه از تو می نویسمنگذار ترک برداردشیشه ی احساسممجید رفیع زاد...
حبس ابد می خواهم !میان تنگ بلورین چشم هایتمی دانم که باید ماهی شد ودل به دریا زدو من آن ماهی امکه کنار ساحل چشم هایتبی رمق جان می دهمدریاب مراکه محتاجم به اسارت !بگذار تا ابداسیر چشم های تو باشممجید رفیع زاد...
یک شب میان قنوتمستجاب می شویاما اگر اجلمهلت دهدسلام پایاننمازم رامجید رفیع زاد...
دل افروزتر از صبحطلوع چشم های توستآنگاه که با نگاهتسخن شیرین سلامت رابر جانم ارزانی می داریمجید رفیع زاد...
نفس می کشمبا واژه هایی که در هم گره می زنمگردن بزن دست هایم رااگر غیر از تو و عشقچیزی بنویسممجید رفیع زاد...
خیره می شومبه قاب عکس دریای در اتاقمکه با آن نه می شود صدای موج را شنیدنه صدف های ساحل را لمس کردخیره می شومبه قاب عکس ماه بر روی دیوارکه هرگز تابان نیستو ستارگانش برایم چشمک نمی زنندوقت قرار استو این بار خیره می شومبه قاب عکس توتو را هم که اینگونه نمی شود داشتبیا و لااقلتو برایم واقعی باشمجید رفیع زاد...
در آغوش می گیرمساعت بی تو بودن راعقربه هایی کهدلتنگی را نشان من می دهندو جای تو همیشه خالی استبرای شنیدن آهنگ انتظارکه ثانیه شماربرایم می نوازدمجید رفیع زاد...
غبطه می خورم !به ساعت دیواری اتاقمکه ثانیه شمارش می رقصدبرای لحظه ی باشکوه صفر عاشقیعقربه هایی کهیکدیگر را در آغوش می گیرندو منشریک شادی پیوندشان می شومو اشک می ریزممجید رفیع زاد...
بخواب ساعت !اکنون زمان رقصیدنثانیه شمار تو نیستوجدان ها خوابیده اندفریب چشم های بیدار را نخوراین صدای شماطه ی توستکه بیدارشان کردهبخواب ...بخواب تا شماطه اتحلقه ی دار تو نگردد !مجید رفیع زاد...
بی تو بودن رابلد نیستممن به اینبا تو بودن های بی تودلخوشممجید رفیع زاد...
سرم برای دوست داشتنت درد می کنداما نگاه تو مرا دلسرد می کندهمیشه سوال من از خودم این استچه کرده ام که برخورد سرد می کند ؟کاری که می کنی نامش چیست می دانی ؟همان که پاییز با برگ زرد می کندنگو که می روی تو از میان دلمکه دل برای ماندن نبرد می کندهمیشه برای چشم هایت می مردمکاری که یک عاشق و فقط مرد می کندنرو بمان پس خاطراتمان چه شد ؟که رفتنت مرا خیابان گرد می کندمجید رفیع زاد...
چشم هایت رابه یک فنجاندل نوشته دعوت کردمنخواندی ، سرد شدو از چشمانت افتادحالا من مانده امبا تکه هایشکسته ی فنجانممجید رفیع زاد...
شادی رویای وصل از دل من پر گرفتبه ساحل قلب من موج غمت سر گرفتخسوف غم آمد و صورت ماهت گرفتچه بی صدا آمد و تو را چه راحت گرفتمیان فریاد من سکوت تو دیدنی استبرای من گل عشق همیشه بوییدنی استشعله ی احساس من چه آتشی به پا کردمیان بستر دل فقط تو را صدا کردبیا که سهم قلبم برای تو بودن استدر شب معصوم عشق برای تو مردن استمیان دریای عشق غمت شنا می کندبیا که شادی وصل تو را صدا می کندمجید رفیع زاد...
هر چه صدایت کردمنشنیدیچه حرف هایی که در گلویم جا ماندو چه لحظه هاییکه بی تفاوت از کنارشان گذشتیمیان ازدحام این همه حرفدست به دامان سکوت شدمکه خواندنشسواد عشق می خواستاما افسوستو آن را هم نداشتیمجید رفیع زاد...
دوستت دارم هایبر روی کاغذ رامچاله کرده ام !دیگر نمی نویسم ؛می خواهم بغض شودو در خواببه انتظارت نفس بکشمتا بدانینهایت عشق منچشم هایی است بارانیمجید رفیع زاد...
چشم هایم عقربه استو ضربان قلبم ثانیه شمارروزهایم ساعتی است که بدون حضورتهرگز میزان نیستوقتی سهم من از تو انتظار باشدتمام ساعت های شهربدون عقربه اندبیا که ساعت قراربی قرار حضور توستمجید رفیع زاد...
لباس فقر بر تن این دل بی قرار منتجسم نگاه تو نیمه ی شب شکار منکشیده فکر من تو را میان دفتر دلممیان صفحه های آن عکس تو شاهکار منکلید قفل این دلم میان دست تو ولیشکسته ای تو قفل این خانه ی بردبار منمیان دریای دلم غم تو موج می زندبیا کنار ساحل این دل سازگار منفرش کنم دو چشم خود به زیر آن دو پای توعیار عشق خود ببین ، چه کرده ای نثار من ؟میان باد سرد غم رها نکن تو موی خودکه زلف مست و سرکشت شده طناب دار منشکسته شد ست...
جای تو خالی استکنار دفتر نقاشی اممدادهای رنگیچشم انتظار تو هستندبیا که قشنگ ترین رنگ رابرای موهایتکنار گذاشته اممجید رفیع زاد...
اردیبهشتعطر عشق می گیردوقتی که رایحه ی بهشت رابرایم به ارمغان بیاوریگل ها با دیدنت می خندندو چشم هایمبه استقبال قدم هایت می آیندبیا که می خواهمبه جای دیوار تنهایییک عمربه شانه هایت تکیه کنممجید رفیع زاد...
زیباترین گره زندگی امگره دست هایمان بود !افسوس که با رفتنتبزرگترین گره زندگی ام رارقم زدیمجید رفیع زاد...
نگذار دوستت دارم هایتمیان دلت خاک بخورددر مکتب عشق فریاد دلنشین استو سکوت گوش خراشدوستت دارم هایت را فریاد بزنکه در صفحه های تقویمروزی به نام مباداوجود نداردمجید رفیع زاد...
قد یک جنگل درخت من قلم دارم نیازتا که بنویسم تو را ای گل خوش عطر نازمی کشم قلب تو را مثل برگ زرد مهرمی سرایم من تو را با قلم اما به شعرتا تو هستی در دلم می شوم نقاش توهر نفس از عمر من می شود پاداش توای گل زیبای من در تمام فصل هامی شود پیوندمان بهترین وصل هادر میان قلب من نیست غیر از یک نفرنام تو ذکر لبم از سر شب تا سحریاد تو در خاطرم مانده از تو یادگارمی رسی روزی تو از جاده های انتظارمجید رفیع زاد...
در انتظار آمدنتلحظه هایم را کشتم !اینک مرابه قصاص محکوم کرده اندغافل از اینکهنمی دانندمن در لحظه هایی کهتو نبودیهر لحظه جان می دادممجید رفیع زاد...
دست هایمدوری از دامنت راباور ندارند !گل های پیراهنتهمیشه سیراباز اشک شوق من بودندافسوسفاصله بهانه ای شدتا همیشه دست هایماز دامنت کوتاه بماندمجید رفیع زاد...
ای کاشختم به خیرهایمانختم به عشق می شد !تا دیگرحسرت گرهبر دل دست هایمانباقی نمی ماندمجید رفیع زاد...
بوسه ی چشم تو بر شعر من ای یار خوش استشاعر چشم تو بودن به چه بسیار خوش استاز تو دل کندن و دوری به خدا ممکن نیستبهر تو شعر سرودن با دل زار خوش استشهره ی شهر تویی غیر تو دلداری نیستدل سپردن به وفای تو وفادار خوش استوای از این عقربه ها ساعت بی تو ماندندر فراق تو دهم تکیه به دیوار خوش استبی تو هر لحظه دلم شوق رسیدن داردچشم بر راه تو در نیمه شب تار خوش استحلقه ی اشک شده همدم چشمان ترمدر فراق تو تب و ، این تن بیمار خوش ...
چشم هایت رامیان ابیات شاعران دیدمصدای تحسین تو رابا هر سپید و غزلی که می خواندی ، شنیدمشعرم را حلالت نمی کنم !که تنها محرم چشم هایی بودکه اکنون میانابیات شاعران دیگریپرسه می زندمجید رفیع زاد ...