متن آینه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات آینه
به آینه نگاه میکنم
دیگر برای تو جوان نیستم
صورتم و موهای زشتو بهم ریخته ام
لایق ت نیست
دیگر برای ت زیبا نیستم
من در تنهایی خود غرق توام
آنقدر به تو فکر کرده ام
که دیگر نمیدانم تو هستی یا رفته ای...
ابوذر جمشیدی
من پیامبری را می شناسم که هرگز مبعوث نشد ،بی کتاب است اما از دستانش معجزه می ریزد
نگاهش اعجاز دارد
کلامش زنده می کند
آن پیامبر در آینه ، دعوتم می کند به خدایی ایمان بیاورم که بخشی از من تنهایش را به من بخشید تا «ما» شویم
آن...
وقتی از کسی پر می شوی
دیگر آن ،انسان قبل نیستی
نفس هایت هم ،بوی او را می دهد
حتی آینه ها قادر به نشان دادنت نخواهند بود
که تو تنها انعکاس ساده ای هستی ،از جان سرشار در درونت و آینه ها قادر به نشان دادن «جان » نیستند...
من خیره به آینه و او گوش به من داشت
گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن، چه بگویم که شکستی دل ما را
فروغ فرخزاد
کسی در آینه ست ،
من نیستم
تو را روایت می کنم
از زبان زمین ، آسمان و هر چه در آن است
قصه ات را می نویسم به بهانه بازشدن غنچه گلی
و آن را می دوزم به حکایت ماهی که نو می شود
تو را روایت می کنم ، وقتی خودم را در آینه می...
من به تو مبتلا شدم
و این ابتلای شیرین حتی از خود تو خواستنی تر است
به ابتلای تو که دچار شدم وجودم ذره ذره صیقل دید
آنقدر که دیگر آیینه شدم
و در آینه مبتلا جز تو را نمی توان به تماشا نشست
سولماز رضایی
آنقدر به خودم بد کرده ام
که از دیدن خودم در آینه شرمگینم
چقدر چشمهایم غریب نگاهم میکنند
صورتم را ببین چقدر شکسته است
این لب ها چرا لبخند نمی زنند..؟
این زبان چرا روزه ی سکوت گرفته است؟
نه این من نیستم...!
من میخندیدم ؛ حرف میزدم ؛ شاد...
دامن چین کتان ات وطن من شده است
تن تو جامعه ی زیستن من شده است
آن قدر ربط ندارد به محبت ؛ آغوش
که دو دست ات یقه پیرهن من شده است
چه بگویم چه بگویم که خودات میبینی
لب ات است این که زبان در دهن من شده...
دستانش میلرزید و خودکار را ب سختی در دست گرفته بود..
حرف هایش در گلویش مانده بود و ب دستانش سرازیر نمیشد!
بغض گلویش را میفشرد..
گویی کسی دستانش را بر گلویش میفشرد...
نفسی کشید با سختی تمام حرف هایش را با خودکارش روی کاغذ میفشرد...
جوهر خودکار اینگونه نوشته...
باید دستش را بگیرم،
گوشه ی دنجی بنشانمش،
چایی برایش بریزم،
با جدیت بگویم بهش:
بس است! تمامش کن...
می دانی چند وقت با هم صحبت نکرده ایم؟!
اصلا می دانی آخرین باری ک مرا در آینه دیدی کِی بود؟!
او دیگر بر نمی گردد...
فاطمه عبدالوند
امروز در آینه تو را دیدم
هرچه زمان میگذرد
کم رنگ تر میشوم...
از بار اولی که دیدمت، زیباتر بودی!
من سر تاپای وجودت را با عشق تماشا میکردم..
باز آن روسری که بر روی آن، غنچه های فیروزه ای کاشته شده بود، روی سرت گل کرده بود...
خنده های پر از شیطنتِ روی لبانت، بر لبان من نیز نهالی از جنسِ خنده...
چه غبار سنگینی روی اینه نشسته است!!
چگونه است...
نمیدانم چندی پیش گردگیری کرده ام!؟
آه ...
ببین شوق جوانی ام کجا رفته؟!
دخترکی که مدام مقابل اینه سرخی انار را بر لبانش طراحی میکرد...
چه زود گذشت!!
نمیدانم شوق جوانی ام را از دست داده ام یا موی سیاه...