متن اشک
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشک
اشک ها همیشه در بدترین مواقع شورش میکنند...
دیگر حصار پلک هایمان جوابگو نیست • ͡•
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
اصلا احساس خوبی نسبت ب صحبت هایش نداشتم
از این دکترها بود ک آسمان ریسمان میبافت تا حرفش را بزند
بی حوصله نگاهش میکردم و او هم گویی برای خودش حرف میزد
نگاهش کردم و گفتم:
\دکتر! اصل حرفتونو بزنید\
دکتر آب دهانش را قورت داد و نگاهش را از...
ی حرفهایی هست که شاید چند سال پیش شنیده باشید ، شاید چند روز پیش...
تو کل روز نهفتن ولی تو شب هربار یادشون میفتین مثل چاقو تا دسته فرو میرن تو قلب آدم...
اما اینجا به جای خون ، اشک سرازیر میشه!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
انگشتانم بین کلید های سیاه و سفید پیانو میلغزد...
نُت به نُت از شعری مینوازم که موسیقی اش همانند آغوش توست...
درست وسطِ نواختن یک نُت را اشتباه زدم...
اشک از گونه هایم جاری شد و بارِ دیگر تو را به یاد آوردم!
این افکار آخر مرا به کشتن میدهند......
همیشه من می مانم و خدای خودم؛
هیچ و پوچ و شکسته احساساتم...
سنگینی تپش های درون قلبم،
همراه با بغض بدون شرح
و سیل عمیقی از اشک های بی صدا
بی تردید! بی وقفه! و بی صدا...
اشک هایم شدید تر از باران است
بغضم سنگین تر از کوهستان است
نبضم پر تپش تر از رعد آسمان است
و نبود تو به اندازه کل جهان است
آهستہ قدم برداشت؛
رو بہ روی آیینہ ایستاد...
بہ موهای پرکلاغی و چشمان ای مانندش نگاهی انداخت
در آن دوشیشہ چهره اش را دید...
ناگهان مہ جلوی آیینه را گرفت!
مهی از اشکانش کہ اورا در خود پنهان می کرد...
با چشم اشک آلود خود این غصه را سر می کنم
دل را به دریا می زنم دیوانه محشر می کنم
با چشم دل می خوانمت ای جان که جانانم تویی
با این دل دیوانه ام شب را منوّر می کنم
عاشق شدم با دیدنت بیمار آن خندیدنت
لبریزم از...
حوضچه ای شد،
-چشمانم!
پُر از ماهی وُ اشک!!!
وقتی فهمیدم،
دیگر نمی بینم
-چشمانت را
لیلا طیبی(رها)
شب بود و شمع بود و من بودم و غم
شب رفت و شمع سوخت و من ماندم و غم
چون شمع نشستم که بسوزم سر راهت
چون اشک چکیدم که ببینم رخ ماهت،،
ارس آرامی
آن قدر پُشتِ پایت اشک ریخته ام؛
که در من،
باغ های افسردگی ریشه دوانده اند.
***
مرا دریاب!
لیلا طیبی (رها)
دوباره ابر سیاه و هوای بارانی
هجوم بغض گلوگیر و اشک طوفانی
دوباره فکر و خیالت احاطه کرده مرا
به انتظار نشستم زمان طولانی
عجیب پای دلم را هوای خاطره ها
کشیده سمت مسیری به سوی ویرانی
وبال کوچه ی سر در گمی شدم انگار
دوباره یاد نگاهی به سینه...
تو را دل برگزید و کارِ دل شک بر نمی دارد
که این دیوانه هرگز، سنگِ کوچک بر نمیدارد
تو در رؤیای پروازی، ولی گویا نمی دانی
نخِ کوتاه، دست از بادبادک بر نمی دارد
برای دیدنِ تو آسمان خَم می شود اما
برای من کلاهش را مترسک بر نمی...
به اشک چشم آبیاری کرده ام
مزرعه ی انتظار را...
♡
وعده ی دیدارت را،
--درو کن!
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
بدهکار خودتون نباشید،هیچوقت و هیچوقت
دنیا خیلی کوتاهتر از اون چیزی هست که ما بخوایم
غم رو بنویسم تو عمق وجودمون... غم که نوشتن نداره!
نفوذ می کنه توی استخوان هات جاسوس میشه در قلبت و آروم آروم از چشم هات میریزه بیرون
اشک
اشک
پشتِ اشک
پشت پلک
پشت...
روز مرگی،،،
دوری از توست که
هر شب در گلویم گیر می کند،
--بغض می شود وُ
با قطره های اشک،
فرو می ریزد!
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
غوغا غروب را
در میان نگاههای خسته ی من
خواهد کاشت
کار من . . .
رسیدن ، به نقطه ای مشوش است
آسمان ، ابر تیره به خود خواهد دید
و شب . . .
چلچراغ های بی معنی
اشک را معنا خواهند کرد
گریستن ، معمایی ساده است...