متن دلتنگی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دلتنگی
نیمه شب میان قبرستان نرفته بودم رفتم
به شوق دیدار مزارت نرفته بودم رفتم
نخفته بودم، خفتم به روی سنگ مزارت
به کنج خانه تنها نرفته بودم رفتم
آرام بگریید یارم اینجا خفته است
بیا ببینید که جانم اینجا خفته است
🍃قلم بهانه است
کاغذ بهانه
شعر نیز
و این ترانه های دلنواز هم بهانه
تا من، به گاه دلتنگی ،
تو را بی هوا،
در میان رقص واژه ها ،
به آغوش بگیرم ،
تو معجزه ترینی
برای قلب خسته سردرگریبان
که این گونه مردانه
قدم می زنی در خیالم،...
دلتنگی
همین پنجره است
که من بی هوا
چندین بار
به کنارش می روم
راهِ کناری را نگاه می کنم
و یادم می آید
تو اصلا
قرار نیست
انگار از راه برسی...!
👤 عادل دانتیسم
صفات عجیبی وجود دارد که تمام معانی را عوض می کنند ، مانند اشک شوق یا خنده از روی غم . ولی صفتی عجیب تر می شناسم به نام دلتنگی که در اوج شادی اشکت را در می آورد ، به شرافت لاله ها سوگند بد جور دلتنگت هستم عزیزترینم...
تنم می لرزد
گه گاهی می خندم و
بی اختیار،چشمانم خیس می شود
دقیقا شبیه کسی که
از صبح زیر رگبار باران مانده باشد
یا در میان کویر، چهره اش سوخته
می فهمی؟
این حال من،بعد از نبود توست
علیرضا نجاری (آرمان)
تعارض این است..
ادامه که ممکن نیست..
دلتنگی هم هست.
بیا بِتِکان، غبارِ نشسته بَر آشیانِ دلم را.
فاطمه محمدزاده
باید برمی گشتم
دلتنگی را از ملافه ها می تکاندم
و با دهانم
دستان کودکانم را گرم می کردم
در کوهستان
از آن دامنه های زیبا بالا رفتم
از آن بالا
همه چیز کوچک بود
به جاده نگریستم
چیزی برای دلتنگی نبود
تن را به عطر گیاهان کوهی سپردم
و از کوه
پایین
آمدم
قبل از آنکه فروبریزد
و جاده را سنگسار
و مرا دفن کند
با دلتنگی
ظهر
برگ های زرد و آزرده را
از آن پتوس زیبا
جدا کردم
و خودم را
از آنچه دوست می داشتم
بعدازظهر
این گل زعفران بود
که به تنهایی
از شادی سرشارم می کرد
و به این عصر دلتنگی
رنگ می داد
به خود پیچیده ام،رویایت را
تا این شب هم به پایان برسد
میرسد،اما به چه سان
فقط خدا می داند...
✍زهره دهقانی
بدترین قسمت از دلتنگی اونجاییِ که ندارمت، اما این دلِ بی پدر لَه لَه می زنه برای یکم دیدنت؛
برای کاشتنِ یه بوسه کوتاه، روی اون تَرقُوه ناز و دلبر.
برای یک لحظه، فقط یک لحظه حس کردن اون آغوشِ تنگ و عاشقونه.
برای دست های ظریف و سردت که...
به همه زبونهای دنیا ازش خواستم ولی نشد...!
آدمها گاهی تا بینهایت درمانده می شوند از دست خودشان و دلشان .هیچ کاری هم از خود مستأصل شان ساخته نیست ؛ جز نظاره کردن از دور و جان کندن تدریجی.