متن دلنوشته
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دلنوشته
من دیگر خسته شده ام... وازده شده ام از مصیبت های پی درپی. پس می خواهم تیرِ نگاهم را از نیمه ی پُرِ غمزده ی لیوان بردارم و به همان دو سانتی متر نیمه ی خالیِ دلخوشی اش نگاه کنم.
تجربه های اول همیشه تویِ ذهنت که نه ولی گوشه ای از قلبت میمونن، اولین عشق، اولین بوسه، اولین نفری که می کشی. من هنوز اون چهره ی رقت انگیز قدیمی م رو یادمه.
ما برایِ اینکه زندگی کنیم باید عاشق یک چیز جاودانه باشیم. مثلا نوشته ها، آسمان روزی تاریک خواهد شد و دریا روزی جایش را به خشکی خواهد داد، اما جوهر نوشته ها همیشه روی قلب ها خواهد ماند.
با واژه ها، با جوهر خودکار و با ذغال نرمِ مداد بر صفحه ی روزگار خواهم رقصید اما نه مثل قاصدک رها در باد...
مثل بلور های منجمدی که با وقار سطح پهناور دشت را می پوشانند و یا مثل دود یک سیگار که در خانه می پیچد و ردش...
می خواهم باور کنم دیگر غمی نیست و هیچ گره ایی کور نمانده
می خواهم باور کنم ،خوشی زده زیر ِدل ِتمام ِمردم شهر و همه از زور ِبی غمی ،غمگینند...
دوست دارم عزمم را جزم کنم و
با جسارت زیباترین واژه ها را قطار کنم کنار هم،
که چه...
من میگم همه چی با حرف زدن درست میشه ولی وقتی نمیخوای حرف بزنی یعنی مهم نیست واست، یعنی بشه، نشه، باشه و نباشه واست فرقی نداره، یعنی اینکه اون ادم تویه برزخ باشه، تویه حال بد دست و پا بزنه و تو، بشینی کارای سطحی و بی اهمیتت و...
خریدنی نبودم ، پس فروختنم...!
محمد عاشوری
اگر روزی پرسند، تنهایی را شرح بده اینگونه خواهم گفت که تنهایی، دیاری آشوب زده است. در آن سرزمین نشاط در نزاع به سر می برد و هیچ گاه از جنگ خسته نمی شود. همان عارضه ای که به جان آدمی می افتد و آن را از پای درمی آورد....
در نقطه ای ایستادم، همانند گهواره که تکان می خورد، اما حرکت نمی کند . چشم به راه اخباری از سوی مرگ هستم و دیگر توانایی ادامه این راه برایم دشوار است. خستگی تا مغز استخوان هایم فرو رفته و عصاره جانم را می نوشیده
در تکاپوی افکارم، شاخه هایی...
مغزم بزرگترین دشمن منه! اون شبیه یه جاسوسه. همون جاسوسی که تا آخر داستان رفیق صمیمی نقش اصلیه و سکانس آخر از پشت به قهرمان داستان خنجر می زنه و معلوم میشه همه چی زیر سر اون بوده.
انگار مغزم داره انتقام تموم سال های بچگیم که ازش کار کشیدم...
شاید به ندرت کسی را یافتم که صادق باشد؛ مهر بیجا را دریغ کند، با مشت های حقیقت سمفونی مردگان باورهایم را بنوازد و این جنگ جهانی درونی را تمام کند؛ غافل از اینکه خود باید این معما را حل کنم!
به راستی که این کردار بیهوده مرا آزرده می...
وقتی دلت گرفته برو زیر باران بزن زیر گریه انقدر هق هق کن تا خالی بشی از اینهمه درد ومشکلات تازه کسی نمی فهمه گریه کردی فکر می کنند زیر باران خیس شدی بعدش خودت خشک کن برای خودت یک استکان چای بریز وبخند والا زندگی همینه
وجودت را با طبیعت ادغام کن
بگذار رایحه ی شیرین طبیعت
در ریه هایت پراکنده شود
تو مالک طبیعت نیستی که تصمیم بگیری
با اون چگونه رفتار کنی
تو عضوی از طبیعت هستی
پس باید با او در یک مدار حرکت کنی
این عشق است
باور کن عاشقی کردن دشوار...
شنیده ام که جراحت قلب ها تسکین نیافته بلکه کمرنگ می شوند و می روند درصندوقچه دل ، که گه گاهی وقتی حالمان نسبتا خوب است خارج شوندو آتش بزنند بر دل !
نمیدانم ولی این را خوب میدانم گاهی همان خاطراتِ جراحتها حالمان را سخت خوب می کند.
غمگینم؛ مثل پرنده ای آزاد ولی دلتنگِ قفس...
همیشه چیزای بد با حضور یه آدم خوب قابل تحمل می شن، مثلا فرض کن با اونی که دوسش داری تو ترافیک باشی، یا توی آسانسور گیر کنی، یا مثلا واست غذا درست کنه اما خیلی خوب نشده باشه، یا اصلا بری دنبالش نیم ساعت تو رو معطل کنه می...
آسمون قشنگِ وقتی هوا ابری میشه.
جنگل قشنگِ وقتی به کلبه چوبی ختم میشه.
هوای پاییز قشنگِ وقتی اکثرا بارونی میشه.
قلب آدمِ قشنگِ وقتی یکنفر واسش کافی میشه.
من هیچوقت معنی سیاست داشتن تو رابطه رو درک نمیکنم یعنی چی باید کاری کنیم محبتمون دل طرف رو نزنه،به اندازه بهش توجه کنیم تا بیشتر از لیاقتش نباشه،اولویتش ما باشیم و باید به کار و زندگیش ما رو ترجیح بده و گرنه دوستمون نداره؟ کسی که اصالت داشته باشه...