شعر عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر عاشقانه
نیایش
دلداده دیارتوام
پرسه میزنم دمادم در حوالی دهکده عشق
به رویای دیدنت
میدانم سرابیست
اما شهر آرزوهایم قشنگ است
و میدانم این را نیز
که تو خوب بلدی مرا
و چنان ناغافل مرا در آغوش میکشی
که آن لحظه را مدهوش و یاد دنیایم نیست
وچه کنم که چیدمان...
در دل شب، راز چشمانت به رویا میکشد
ماه در آیینهٔ مهتاب، تماشا میکشد
چون صبا در باغ، پیچیده ز عطر گلشنش
عشق تو در سینهام، آتش به صحرا میکشد
در هوای وصل تو، چون مرغکی در بند غم
آرزویم را به سوی بام فردا میکشد
چشم مستت چون شراب...
گناه از دل نه از دیده،
از آن چشم سیاه توست...
که اینگونه اسیر کوی تو گشتم...
میروی ، چون زلزله خانه خرابم میکنی
مثل شمع بزم غم هر لحظه آبم میکنی
ای دهانت خمره و لبهای من جام شراب
با خودم گفتم مرا غرق شرابم میکنی
در خیالم بود در مهمانی آغوش خود
روی دستانت شبی آرام خوابم میکنی
مانده ام درحسرت گرمای احساست چرا
باز،هم...
بیا در فصل طوفانزا ، شبی را همقدم باما
که وقت برگ ریزان ها ببینی انقلابم را
من دیر فهمیدم که با اقرار بر عشق
با دست خود از دوست، دشمن می تراشی
بینی و بین الله شب ها خواب داری!
اصلا ولش کن لعنتی، خوشبخت باشی...
علی صفری
از شاعران برجسته کشور که دهه شصتی می باشد و اشعارش بر جان می نشیند
اول تویی آخر تویی باشی تو سردار آرزوست
عشقم تویی در راه عشق این سر بردار آرزوست
لعنت به هر لب جز لبم که بر لبت بوسه زند
دل پای عشقت داده ام ای عشق دل دار آرزوست
هر اتفاقِ شاد و خوبی
از پشتِ بومِ خونه افتاد
هر روز، یک روبانِ مشکی
هر شب، سَری از شونه افتاد...
آقای "امیر امین" (به کُردی: ئەمیر ئەمین) شاعر، نویسنده، بازیگر تئاتر و پیشمرگهی کُرد، زادهی سال ۱۹۸۷ میلادی در شهرستان سید صادق استان سلیمانیه است.
از این هنرمند هنردان، تاکنون کتاب "من و تو چرا به دنیا آمدیم؟!" چاپ و منتشر شده است.
وی مسئول خانهی روشنفکری ولی دیوانه، عضو...
حرام باشد اگر غیر از لبان تو...
به فکر بوسه و مستی ز لبهای دگر باشم...
او مال من است و من به او حساسم
ای کاش کمی بفهمد از احساسم
آغاز شدم همین که چشمم افتاد
بر ماه رخ سرخ لب گیلاسم
عمریست به دنبال دلش میگشتم
اقبال بلند من ، شش آمد تاسم
زیباتر از این دلبر من اینجا نیست
اکنون متقاعد شده ام...
ممنوعه ای برای من
نمی توان صدایت را بوسید
دست ها را به موهایت گره زد
و میان میخانه ی چشم هایت
مست شد
اما ای کاش می توانستم
در هجوم هیاهوی نداشتنت
لااقل دیوار خانه ات می شدم
تو تصویر نگاهت را
بر سینه ام قاب می گرفتی
من...
از سکوت شب ، به غزل دل سپرده ام
از دور به نظارهام منشین،
چرا که فقط نوری کم سو از من خواهی دید.
ستارهها هم
روشنایی خویش را دارند،
ولی اندازهی شمعی پیکرم را گرم نخواهند کرد.
از غربت برایم نامههایت را نفرست،
درست است که نامههایت چشم روشنای من هستند،
اما اندازهی به آغوش کشیدنت،
غمهایم را...
امشب که نزد تو آمدم،
نمیخواهم که قهوهای گرم برایم بیاوری
احساس داغت را به من ببخشای،
تا که گرمم شود.
نمیگویم که چایی شیرین برایم بریزی،
نگاه عسلینت را،
در نگاه گرفتهام بریز،
تا که سرحال و بشاش شوم.
در گوش جانم،
لبخند سحرانگیزت را بزن،
تا انگبین شعر...
مرا آنچه گناهی بود، این بود...
کمی دوست داشتن تو در خیالم...
شرابِ خون خورَد دلم،
زِ جامِ سردِ بی کسی؛
بیا؛ بشو، تو همنفس،
برای من؛ برای دل!
هوایم با تو شد حالا،
پر از مهر؛
نفس هستی و با تو،
می کشم دم.
من، فدای خنده های نوگلِ لبهای تو؛
نازِ آن نابِ نگه؛ وقتی به ما میآوری!
عشق می گیرد دل از: گلبوسه های پرشعف؛
صد تشکّر از تو چون: این سان صفا میآوری!
اسمِ تو، سرفصلِ واژه، واژه ی شعر دل است؛
مطلعِ شعرِ گروه این نااامِ پُر مَد کرده ام!
با تو اعضای گروهم، می شود، کامل فقط؛
با رباتِ دل، ورودِ غیرِ تو، سد کرده ام!