پنجشنبه , ۲۲ آذر ۱۴۰۳
من میتوانم در چشمانت خیره شوم و بدون به زبان اوردن کلمه ای بگویم که دوستت دارم من میتوانم از فرسنگ ها فاصله تو را در آغوش کشم دستانت را بگیرم و تورا به یک عصرانه در پاییزی ترین روز های ابان دعوت کنم و تو میتوانی از دورترین نقطه این جهان بدون خارج شدن از خانه ات در یک کافهِ قدیمی در انتهای خیابانی خلوت به ملاقاتم بیاییبرایم چایی بریزیو با گرمای دستانت سرمای این پاییز زود رس را از من دور کنی ما میتوانیم مدت ها به هم خیره شویم و ب...
گشوده ام به هم آغوشی قفس، آغوشگشاده از پی پرواز نیست بال و پرم...
پرواز داد بغض رود راحباب...
وقتی چشمانمان..کنج اتاق خلوتی را می گزیندمی دانیم زمستان رسیده استو عمر ما در رکود باتلاقی مسدود استوقتی سوار الاکلنگ چوبی می شویمو باد از سر ما می گذردلحظه ای طعم شیرین خوشبختی را می چشیماحساس دوران کودکیاحساس باهم بودنو احساس اینکه پدرهنوز هم در حیاط بزرگمانکنار بازیهای ما ایستاده استما چهار تایی ...به هوا پرواز می کنیمما چهار تایی به هوا پرواز می کنیمو آسمان امید ماستبیا به اتاق چادری منو ببین که چه کیفی دارد!...
نیچه:پرنده ای که پرواز بلد نباشهبه قفس میگهتقدیر...
از بغض شب می آمدم، تا صبح گاه بچگیآسوده خاطر مرده ام، در تنگنای زندگیدیروز را باور مکن، فردا پر از ابهام استاندیشه را آزاد کن، در لحظه درماندگیباذهن خلاق خودت، نقشی بزن بر لوح دلپرواز کن، تاآرزو، تا ناکجا، تابندگی..............
(( اسب سیاه بالدار ))آسماندر آغوش ابرهای تردیدبا لهجه ی من حرف می زدباراننام کوچک دختری را میخواندکه در نیمه شبی تاریکپشت انفجار باورهای سستزیر شمعدانی های مردهعروس میشدطعم گس بوسه هایشچشمه ها را فرو می خورد و پس نمیدادآرزوهایش رابه دست اسب های سیاه بالدار می سپردوقت پرواز امارگ هایشان را میزدیک آرزویک اسب سیاه بالداریک آرزویک اسب سیاه بالدارآه باراناز چند فردای دیگردر میان آواهای نا آشنابه زبان ه...
برای پرواز با عشق پر می خواهماندیشه ای از مرز فراتر می خواهمبه دنبال دل گمشده ی خود هستمبرای پریدن از بال کبوتر می خواهمدرختان جوان راه مرا سد نکنندبرگ سبزی از فصل صنوبر می خواهمآتش از سینه آن سرو جوان برداریدشعله از درختان تناور می خواهمتا یک نسل به یک اصل خیانت نکندبه گلو فریادهای ابوذر می خواهم...
دیگر حسرت دیدن پرواز هیچ پرنده ایی را نمیخورم...از آن روزی که قفس چشمانت آسمانم شده....
پسندیده ترین پرواز ...پرش و پر زدن از پای پلیدی ،پیمایش و پیوست به پیشانی پاکی ست ....
\پرواز را به خاطر بسپار...\تو درست می گفتی فروغ پرنده مُردنی ست،اما بعد از مرگ پرندهپرواز هم دق کرد و مُرد!این پرنده است که به پرواز جان می بخشد...ارس آرامی...
گاهی باید رها کرد و رفت.درست پشت دنیای این آدم ها قایم شد.تنها از تو یک ارثیه به جا بماند، تا بارانی شود که بر سر عاشقان فراموشکار این شهر می بارد. گاهی باید رها کرد و رفت، تا بدانند اگر مانده بودی، عاشق بودی، وگرنه رفتن را همه بلد هستند. گاهی باید رها کرد و رفت، جایی که بتوانی خود واقعیت را پیداکنی و آن وقت است که می توانی نیمه ی دیگر پنهانت را، آشکار سازی. گاهی می خواهم بروم و ناپدید شوم به جایی که هیچ کس من را نشناسد، خودم باشم و تنها خو...
::پرواز را به خاطر بسپار...::تو درست می گفتی فروغ پرنده مُردنی ست...اما بعد از مرگ پرنده،پرواز هم دق کرد و مُرد!پرواز بدون پرنده بی معنی ستارس آرامی...
\پرواز را به خاطر بسپار...\تو درست می گفتی فروغ پرنده مُردنی ست...اما بعد از مرگ پرنده،پرواز هم دق کرد و مُرد!ارس آرامی...
درست وقتی کرم ابریشم فکر کرد که زندگیش تموم شده و فشار پیله اش در حال خفه کردنش است،پیله گشوده شد و شروع به پرواز کرد.سختیهای ما مثل پیله اند وجودشان برای تکامل لازم استنویسنده: عارف محسنی...
مرا همرهی کن به گوشم شب بیقراریسخن های مستانه گفتی و رفتیدر آلونک سوت و کورمدمی قصه ام را شنفتی و رفتیچه می دانی از روزگاریکه باخود دمادم به جنگ و ستیزمو دستان خود را به دستم ندادی که از جای خود برنخیزمهمان به که دور از تو باشد شبانگاه دیجور تنهایی مننگردد به چشم تو ای جانتماشای تندیس رسوایی منغمت را کجا ضجه سازم که خالی کند بغض دیرینه ام راشکایت به نزد که آرم سکوت شب آب و آئینه ام رانمی آئی از فصل بارا...
به پرنده ِ چشمانت بگوبه پرواز در آیدودر کنج دل ِعاشق منلانه ای امن بسازد ....
تو نبودیتا ببینیبی توهیچ پرنده ایشوق پرواز نداشتبا پرنده ها،پرواز کن،در پرواز ،هیچ پرنده ای؛پیر نیست...!...
الفبای زیستن ...به دست فراموشی ستو کسی که ترانه هایشترانه ی تنهایی ستزیستن در شعر زیباستو پرواز کردن در عالم خیالشاید ...در حیات واقعی...چیزی ترانه نو نخواهد خواندکسی لبخند آفتاب گردان ها رانثار خورشید نخواهد خواندتلحی ها ماندگار همیشگی اندو ساعت ها ...ترانه ی تکراری تیک تاک رابه گوش ها می خوانندرعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
پر گشایم در باد ...هر کجا باشد ، باشدپرواز خواهم کردتند برخواهم خاستو خواهم رفت ...به کوی سبز سپیدار رویاییبه ابدیت مطلق یک وجدانبه شهر های محکمه دار سنگ فرش که صحبت چلچه را...از میان شیشه های سرد مکدرکه روزی فریاد خواهند کشیدبا صداقت آواز قناری هم آغوش خواهند کردچهار چشمی ست..که هیچگاه مرا رها نخواهد کردو هیچگاه ...صحبت پنهان چلچله رابرای آنکه روزی...روزی هنگام طلوع خورشیدبه گوش خسته و متکبر و بی طاقتم رساند...
صبحدموقتی که بادهادر بیشه های دورچنگ می زنندگویی نسیمچون نوازنده ایبه روحِ تو دست می ساید وبا کوبه ای خفیفنغمه ساز می کندنَفَس را مجالِ برآمدن نمی ماند وروح با نسیمتا بیشه های دورپرواز می کندمریم رضایی...
پله ها را یکی پس از دیگری گذراندم... وارد هواپیما شدم.. شماره صندلی را چک کردم... نشستم..موبایلم را روی پاهایم گذاشتم گذاشتم.. کمربند را بستم... سرم را ب تکیه گاه صندلی تکیه دادم.. چشمانم را بستم.. هواپیما حرکت کرد.. اوج گرفت.. میان راه ناگهان تکان شدیدی خورد.. صدای جیغ یکی از خانم ها ب گوش رسید.. کنار پنجره بود.. گویی چند پرنده با موتور هواپیما برخورد داشتند و.. موتور از کار افتاد.. ناگهان از موتور دیگر هم صدایی مهی...
پر پرواز می خواهمکه روم از هر کجا ...آزاد و رها همچون بادهمچون یاد تو و خاطره هاپر پرواز می خواهم ...که روم سوی خدا ، پیش خدابنشینم و ببینم ...که چرا و چرا و چراعشق ها را با ریا آلوده اندحرف ها را با فریب آغشته اندرعناابراهیمی فر(رعناابرا)...
تنیده شدم چون پیله به دورت من از پروانه شُدَنت نمی ترسمپرواز سهم توستمن ابریشم می شوم پیراهنی برازنده ی مردی با رسم پروانه...
گیجم و قرن هاست گم گشتم، در شب خسته ی جهان خودممثل اصحاب کهف در خوابم، مانده ام دور از زمان خودمورق خفته در کتابچه ام، کودکانه مرا \طیاره\ بسازبپران و کمی بلندم کن، نیست پرواز در توان خودمدل من قسمتش پریشانی ست، شاعرم عادتم خود آزاری ستگله از هیچکس ندارم من، خورده ام زخم از زبان خودممثل گوگرد شیطنت کردم، خانه ای سوخت از شرارت منغافل از اینکه مرگ در پیش است، زدم آتش به جسم و جان خودمآسمان جهان فدای شما، های ای زنده های سرگر...
دل روشنی دارم ای عشق صدایم کن از هر کجا می توانیصدا کن مرا از صدف های بارانصدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتنصدایم کن از خلوت خاطرات پرستوبگو پشت پرواز مرغان عاشقچه رازی استبگو با کدامین نفسمی توان تا کبوتر سفر کرد؟بگو با کدامین افقمی توان تا شقایق خطر کرد؟ مرا می شناسی تو ای عشق من از آشنایان احساس آبمو همسایه ام مهربانی است و طوفان یک گلمرا زیرورو کرد پرم از عبور پرستوصدای صنوبر،سلام سپیدار پرم از شکیب و شکوه د...
پرواز در این صبحِ دل انگیز خوش است !آوازِ پرندگانِ پاییز خوش است !با نم نمِ بوسه های باران به زمینیک چاییِ داغِ و تلخِ سرریز خوش است !...
اگر ماه عطری داشت ،قطعا بوی تو را می داد ،اگر شب رنگی بود ،حتما به سلیقه تو لباس می پوشید ،اگر چشمکِ ستاره ها صدا داشت ،شک ندارم تو جایشان حرف می زدی...،من که به آسمان نرفته ام ، نمی دانم !در تو اما پرواز کرده ام،ماه و شب و ستارهخودت هستی ......
یک قدم به جلو یک قدم به عقب سرگردانی ..؟ نام ندارد !شاید تاریک ترین نقطه جهان ...پای ماندن نداردمادری که جانش را به خون کشیدن دخترکانی که در پی فردا آزادی را میان خون نوشتند خمپاره ی هراس ، رویاهایشان را تکه تکه کرد پرواز ...در آسمانی که باد وعده مرگ می دهد جرئتی است که تنها از یک دختر افغان بر می آید یلدا حقوردیتا وقتی که خورشید آسمانمان یکیست مرز معنایی ندارد 🖤...
من ۱۷ سالگیت مبارک ...من به آفتاب گردان شبیهم در تاریک ترین روز ها در پی نورم حتی وقتی که سرم پر از دانه های سیاهه من چون رویاهایم اوج گرفتم پشت به تمام ستاره های شب تا برسم به صبحی که تنها از خورشید طلب نور می کرد بدان تلخ گفتم تا به حقیقت برسم طولانی تر از هرسال زندگی کردم روزهای تاریک تر از شب را با سقوط از هر قلهپرواز کردم مرا در ریشه کهنسالی پیدا کن زمانی که امیدی به زندگی نبود با بغض می نویسم زیرا که پشتوا...
حیاطی کوچک وُطنابی بستهباد به پرواز درآورد رخت ها را□خوشبختی!وقتی انسانی نیست!!!...
نه غزل برای خواندن، نه صدا برای آوازنه هوای شعر دارم، نه پری برای پروازنه چنان شکسته بالم که زمین شود سرایمنه توان پر کشیدن به امید صبح اعجازچه به روز آفتاب سر بام ما رسیده استخبر از طلوع داری؟!!!شب خانمان براندازنه ترانه می سرایم که برای او بخوانینه نگاه گریه سودی به نگفته های یک رازنه امید وصل دارم، نه هراسی از جدایینه رسیده ام به پایان، نه به سر هوای آغازمن دل سپرده را از شب رفتنت نترسانکه سپرده ام خودم را به خد...
✓همیشه سقوط کن تا:طعم پرواز را یچشی:•✓...
طبیعت کتاب زندگیست ومهمترین درس آن درس پرواز استتا وقتی رها نشوی به پرواز در نخواهی آمداگر طالب کمالی باید رهاکنی دلبستگی هایت را کرم ابریشم تا از پیله دل نکند پرواز را تجربه نخواهدکردو روح زمانی به آرامش می رسد که جسم و دلبستگی هایدنیویش را رها کند پرواز بال نمی خواهد پرواز شجاعت می خواهدشجاعت رها شدن از تکیه گاهت ...
انقدر به اخرش فکر نکن اخرش که چی ؟ ته تهش مرگ دیگه !!همیشه ترسیدیم از گفتن و نه شنیدن از خواستن و نشدن از رفتن و نرسیدناز ارزو و براورده نشدن انسان می دونه اخر زندگی مرگه ولی بازم تلاش می کنه ! می خنده ...گریه می کنه ...وقتی می خوای قله و فتح کنی می دونی اخرش هیچی نیست هیچی !!! تو فقط می تونی از مسیرش لذت ببری از اسمون ابی از نوای پرنده ها از تماشای شهر از دور بعضی چیزام همینه تهش هیچی نیست تهش شاید اصلا باخت باشه ...
سکوت نکن …زمزمه کن گاهی !قدم بزن در کوچه های زندگی …و گاهی آرام پرواز کن …این آبی بیکران مال تو نباشد …مال کیست ؟...
بیا و بی بهانه بند آغوشم شوگره بزن چشمانم را در مسیراتفاقات ارغوانیه تبسمعبورم ده بی تکلف و سادهاز صداقت نیلوفرها تا عشوه گری نازهاعاشق ترم کن میان دلبستگی ها و وارستگیهای قرمزو بلوطی مردمک دیدگانت!پروازم ده در ساقه های نازک نیازاز واماندگی های رقت انگیز؛تا انتظارهای تلخ شب بیداری!فرو بپاشانم در مرزهای بی شمار وامنیت داغ آغوشترمز عبورم بده از صاعقه ی روشن حروف اسمتبگذار تا جلد آغوشت شومبگذار راحت به خوشبختیِ مان ...
و زن شاید دریچه ای،برای پرواز استوقتی در حصار موهایشنت به نت ملودی آزادیرا با عشق می نوازی......
اتفاق پشت اتفاق!اشتباه پشت اشتباه!من پریدم پرواز کردم با این که داشتم ترس از ارتفاع!...
من به بی رحمی حادثه های زندگی اعتقاد دارم این که اتفاق میوفتن تا بهم بزنن تمام معادله هات رو تو یک حادثه بودی از اون جنس هایی که نه میشه گفت تلخ نه شیرین ! مثل وقت هایی که پرستار بخش رو به روت وایمیسته و میگه خدا و شکر دخترتون سالم به دنیا اومد ولی همسرتون ...کاری از دست ما بر نیومد ! و قبل این که به خودت بیای تنهات میزاره با یک اتفاق ترش که هرگز نمی فهمی جمع شدن چهره ات از لذت بود یا ....تو نمی دونی ولی قبل از تو جمعه به جمعه کوله س...
قلبم بوی تو را میده...با هر تپش〰️〰️〰️تو را به اقصی نقاط وجودم میبرهاین آسمان متعلق به توستپرواز کن‼در این آسمان به سانِ جاری شدن خون در رگ هایم...
من اماخواستمتا دخترک بازیگوش و خرمی باشمکه بی توجه به لب گزیدگی مردم این شهرجسارت را خرج قدم های کوچک، اما محکم و پایداری کنم که مزه شیرینی پرواز، بر صحرای پهناور را برایم به ارمغان می آورد...پس کوله ام را خالی کردم، از پچ پچ خاله زنک های کوچه بازاری و اجازه دادم تا پرستو های مهاجر همراهیم کنند....
پرواز را با تو آموختمآن زمان که گفتی "دوستت دارم" و من بال درآوردَم...!! ...
چشم های دریده / اشک اشکپیله ی دریده یعنی؛ پروانه ای پرواز کرده است....
باید سقوط کنی تا یاد بگیری چجوری پرواز کنی...
تو مثل حاصل کارِ کمال الملکِ نقّاشیولی من خط خطی های کج یک آدم ناشیتو اقیانوس آرامی، بزرگی، ژرف و بی پایانو من هم برکه ای کوچک و یا یک حوض بی کاشیمخدّر دارد آن چشمت، خمارم می کند گاهیمسکّن دارد آغوشت، مگر محصول خشخاشی؟تو سردار سپاه و من که جنگیدن نمی دانمچه می شد بنده ات باشم و تو آقای من باشی؟ولش کن آدمیت را، دلم پرواز می خواهداگر کفتر شوم، گاهی برایم دانه می پاشی؟...
پرهای شکسته آسمان ندیده ام رااز روی سنگفرشهای درد آلود پیاده رو بردار و با اندک نوازشی ، لابلای کتاب شعرت جا بدهمیان همان ورقهایی که از رهایی سرودیدر تار و پودِ سیاه مشقهایی که با آن پرواز را به تصویرکشیدیشاید اینگونه پرواز را بخاطر بسپارم...
مَنِ بالاتر از فردادلم پرواز می خواهدسوی آن پنجره که عشق نیازش باشدسوی رویا به خیالدر طلوع بی غروب خورشیدسوی آن رویا که فردایش پس از پروازبه رنگ آسمان باشدزهرا غفران پاکدل...
کسی که آسمانش به اندازه پنجره ای ست که دارد، هرگز پرواز را نمی فهمد و پرنده هایش همیشه ناتمامند......
گویی بال دارد قلبخوشحال اگر شودپرواز می کنددوست نداشته شده باشد اماکوچ می کندمی رود! برگردان: بهرنگ قاسمی...