دکتر قاطعانه گفته بود "شما دو تا با هم...هرگز نمیتونید صاحب فرزند بشید...." همه یِ فامیلُ این یه جمله ریخت به هم.... اون طرف یه عده آدم نشسته بودند پایِ دوختُ دوزِ زندگی ما و این طرف ما دو تا سرِ جنگ بودیم با منطق و دلِمون.... میگفت: من هیچی.......
محبوبم بیا کمی متفاوت باشیم...بیا قول بدهیم از فردا لابلای خبرها سرک نکشیم...بیا دیگر خط کش دست نگیریم و هر روز سطح بدبختی خودمان را در خاورمیانه اندازه نگیریم...اصلا بیا خودمان را بزنیم به بی خیالی...بیا فکر کنیم داریم در جزیره ای محصور در اقیانوس اطلس مثل انسان های نخستین...
آرام بگیر! گاهی باید یک دایره بکشی و بنشینی درونش بگذار به حال خودش زندگی را و هیاهوی آدم ها را... بنشین کنار سکوتت و یک فنجان چای به خودت تعارف کن...
روزی نبودی ، حالا هستی و روزی نخواهی بود پس زمان را اندازه نگیر و همین لحظه را زندگی کن فاصله ی بین همین دو نبودن را ... هر چیز که می خواهی را به بعدها بسپار اما از کنار رنگ ها، عطرها، لبخندها دلخوشی های کودک درونت و عزیزانی...
خدایا ما را به خوشی های معمولی زندگبمان برگردان آنقدر معمولی که فقط حال دلمان خوب شود مادر بزرگ با چارقد سپید و پیراهن گل گلی زیبایش بدون سمعک با آرامش خاطر سریال سالهای دور از خانه را نگاه کند مابینش برای اوشین دل بسوزاند و مادر شوهر بدجنس اوشین...
وقتی کسی رادوست میدارید بگذارید از ته دل نباشد ته دلتان را برای خودتان نگهدارید برای روز مبادا برای لحظه ای که تنها میشوید و دلتان یک جای بی خاطره می خواهد دست نخورده فارغ از هرکس و هرچیزی بگذارید یک قسمتی از شهر .پارک کافه ها فقط و فقط...
این بار تماس ویدیویی نگرفته بود، نمی خواست چشم های پف کرده اش را مادرش ببیند اما هیچ جوره نمی توانست بغضش را از پشت تلفن پنهان کند. می گفت دلم را خوش کرده بودم به تکنولوژی که هزاران کیلومتر فاصله را از میان برداشته، هر روز می بینمتان، گوشی...
دوست داشتم با تو در باران قدم بزنم بدون چتر بدون کلاه بدون بارانی بدون کفش برباران راه برویم آنوقت باران هم مثل ما عاشق شود و دست در دست زمین دنیا را بچرخد می دانی دنیا گرد است بیا باهم دنیا را دور بزنیم قبل از اینکه زندگی ما...
دوباره صبح ؛ یک شروع تازه زمانی برای با هم بودن مهرورزی را دوره کردن از زندگی لذت بردن گل خنده بهم هدیه کردن ...
قطار عمر می گذرد به شتاب ولی ز کجا بگذرد؛ ز سبزه زار و دشت و ز کوه، کویر یا که بیابان همان تفاوت است از گذار زندگیهامان ...
اگر میتوانستم، نیمی از عمرم را به تو هدیه میدادم تا در خیالم حتی، پرسه زن خانه ای نباشم که بی حضورت رنگ آرامشی به خود ندارد.تو آخرین امیدی به وقت ناامیدی که هیچگاه از دست نمیرود و فراموش نمیشود. فکر میکنم آدمی هرچقدر بزرگتر میشود، به همان اندازه یا...
جرات کن و همانی باش که با آمدن پاییز، دست در دستِ باران می بارد می رقصد و هوایش را به هوای آسمانی گره میزند که چیزی جز پاکی و رهایی در آن پیدا نیست، آخ که پاییز جان میدهد برای دوباره ایستادن، دوباره آرام شدن.جرات کن و همانی باش...
وقتی تو راه های پرپیچ و خم زندگی مثل یه کوه روبروی تموم ترس هام ایستادی و من پشت گام های بلندت آروم آروم راه میرفتم تو دلم هزار بار بهت افتخار کردم.وقتی هرجا نشستم دیدم و شنیدم از شجاعتت،تو دلم هزاربار بهت افتخار کردم.وقتی تو چشمای پر از ابهتت...
تمام آنچه از تو می خواستم این بود که خودت را برسانی به دلتنگی هایی که همیشه همچون سایه ای دوش به دوش تمام راه را با من قدم میزد. همین که نبودنت بسانِ رقیبی می ماند که از بودنت پیشی میگرفت سخت ترین عذاب دل به حساب می آمد....
جاده ای که ما را به مقصد میرِساند گاهی سخت بود و بارانی،آدم هایی که با ما همراه میشدند گاهی درد بودند یا شاید هم درمانده.گذشته با تمام آدم های همراهش بخشی از زندگی ما بشمار میروند که سپری شده اند،نمیتوان با زمانه جنگید و قدم های آدم های رفته...
ارنست همینگوی زمانی که مشغول نوشتنِ پیرمرد و دریا بوده است ، بارها بَدحال شده و بعد از انتقالَش به بیمارستان ، پزشکان علت را دریازدگی تشخیص داده اند ، در حالی که او در زمانِ نوشتن آن رُمان کیلومترها از دریا فاصله داشته است... لحظه به لحظه ی زندگی...
زندگی پر از زیبایی های کوچک است که تحمل رنج ها را آسان تر می کند. شاید کمی دیر اما یک روز خواهی فهمید گاهی فلسفه رنج کشیدن مان در دیدن و پیدا کردن باارزش ترین چیزهاست. تمام آنچه که چشم ها قبل از لمس سختی قادر به دیدن و...
محبوبِ من زمان درحال گذر است و کلمات یاری ام نمیدهند.. خوب میدانم که عشق را هیچگاه، زبانِ توصیفی نیست ساده و از دل برایت مینویسم من هیچگاه از این زندگی چیزهای زیادی نخواسته ام جز دو چشم که با قلبی آکنده از مهر به تماشای این زندگی نشسته باشد،...
زندگی را لحظه ای ارزش غم خوردن نیست!
دختر پاییزی عزیزم دستت را در دستان پر توان مهر بگذار شرط میبندم او هوایت را خواهد داشت و آبان لب های سرخ تورا خواهد بوسید و به گونه های زردت رنگی از عشق خواهد زد و امان از دیوانگی های آذر از بس دلش برایت ضعف می رود تب...
دوستت دارم این تعارف نیست زندگی من است
هر روز بوی تازگی میدی ای یار قدیمی ته ویرانه های این غربت رنگ سازندگی میدی ای یار قدیمی تو این چاله های سیاه زندگی طعم سرزندگی میدی ای یار قدیمی
هر صبح... اِنگار کنارت،عشق تلاوت می شود... و روزگار،زندگی را با لبخند به نگاهم می چسباند...
اگر چمدان ها از اندوه بی پایانِ سفر می گفتند اگر جاده ها از محو شدن غم انگیزِ رد پاها می گریستند اگر نامه ها از خوابِ خاموشِ خود بیدار می شدند اگر دستهای ما دست ازخداحافظی می کشیدند و چشمهای ما قهر را بخاطر نمی سپرند اگر خاطراتِ بلاتکلیفمان...