چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
تو ای یارِ محبوب، خورشیدِ زیباکه در خانه ی منطلوع کرده ای بازباد اکنون دگر پشتِ این شیشه هانغمه ای شاد را می نوازدو دیریست کاین نغمه ها رابه صبحی مه آلودهنشنیده ام من......
سال جدیده زندگی مثل قدیمهچه بی پدر مادر شده دنیا، یتیمهشاید بهشتی هست پشت پیچ و خم هاراه ورودِ به جهنّم مستقیمهرو صورت خورشید خانم مثل پارسالیه لایه ی یخ هست که خیلی ضخیمهپوسیدن و لک هستن و زردی گرفتنهر هفت سین سفره اوضاشون وخیمهشاید که یه نیمچه تکونی خورده شعلهسینه سپر کرده یکی می گه نسیمهاندازه ی یه مُشته ابری که سیاهههفتاد نسل بعدشم کلاً عقیمهکه جرأت یه کار تازه نیست اصلاًهر پا فقط توی حدودِ هر گلیمهامسال هم سال عزا...
معشوق من ! بعد از تو جایت هم چنان خالی استخالی است جایت در دلم ، تا جاودان خالی استجز تو برای عشق ، کس کاری نخواهد کردوقتی نباشی ، بی تو شهر از عاشقان خالی استجز تو زنی آغوش من را پر نخواهد کردتو می روی و تا ابد این آشیان خالی استمی دانی آیا بی تو در من این خلأ چون است ؟انگار از خورشید روشن ، آسمان خالی استیا آن که آفاقِ پس از باران که من باشماز جلوه ی جادوییِ رنگین کمان خالی استاز کام و جامم زهر می جوشد ، مرا ، وقتیاز شهد ن...
موهایت را پریشان کنبه کنار پنجره برو و آسمان رابه نظاره بنشینبی تردید عطر گیسوانتخورشید را وادار به طلوع خواهد کردآری در پناه گیسوان توصبح و خورشید آمدنی ست ️️️...
بخند!هنوز می شوداز گوشه ی لبخندتخورشیدی برداشتبرای فردا......
آسمان که ابری میشودحتما دل آدمی گرفته استخورشید شرمنده میشود وپشت ابر پنهان میشود!فرشته ها اشک میریزندمردم به آن باران میگویند!میبینی؟! اهل آسمان همه برای این دل گرفته محزون اند!امان از اهل زمینکه هیچ کس کک اش هم نمیگزد!آدم ها دچار یک نوع نامهربانی مزمن شده اند!!...
شب ماه را در آغوش میگیردروز خورشید راو آسمان هر دوی آن ها رااصلا نمی فهمندشاید روی زمینکسی از آغوشی جدا شده!...
لطفا هر صبح️جای خورشید، بر من بتابخیره بر چشمانم بخند،و بهانه ی آغازِ دیگری باش.️️️...
زندگی را ...از نیلوفرهای باغچه ی خانه امآموختم ...تا ساقه هایش رادر پیچ وتاپ بلندای خورشید گسترش ندهدگل نمی دهد وصبگاه غنچه هایش را می گشایدآموختم قبل انجام هرکاری آن را به دیگران نگویم, آموختم شادابی وسحر خیزی راو آموختم در هر شرایطی می توان زیبا زیست...
صبح بخیرهایت بهانه است تو خورشید منیگرمی کلام تو عمری برای من کافی ست تا طلوع کنم ️️️...
در کابوس هایمشبی عاشق ماه شد خورشید...!وای اگر گونه ی ماه راببوسد خورشید !باید پا در میانی کنند کوههاخورشیدشان را باز گردانند تا مگر به دریا درمان کند تاولِ بوسه راماه...!...
شدم مجنون تونشدی لیلی من...شدم فرهاد تونشدی شیرین من...شدم شاملوی قصه هایتدل ندادی...نشدی آیدای من...بگو...شاید دلت قصه ی تازه می خواهد؛پس مینویسم از نو...تو معشوقه باش و منم عاشقو به نامِ عشق می نویسم از عشق؛که هر دَم میگردم به دورتخورشید شدن را که بلدی..؟!پروانه می شوم و شهدِ شیرینِ عشقت را میچشمگل شدن را که بلدی...؟!درِ ظرفِ عشقم را باز میکنم تا هوایش به هوایت برسدنفس کشیدن را که بلدی...؟!ماهی می شوم و با تلاطم...
از زمین کربلا خورشید ها برخاسته ...عشق از قافله هفتاد و دو سر میخواسته ......
کاش آسمان تمام این نواحیرنگ چشمان تو بودکاش ابربا رقص بادشکل نگاه تو میگرفتکاش هر روز خورشیداز افق دیدگان توسر می زدکاش این کاش هایمحقیقت داشت تاخاور میانه املبریز نوررویای صلح نداشتعشق رازندگی می کرد...
زیبایی چشمانت به تن من گرمایی می بخشد که خورشید با زمین می کند.وای نور چشمانت را که نگو مثل ماه است......
بغل نمی کنیم و خوبیم، بغل نمی شویم و زنده مانده ایم،زنده مانده ایم بدون بوسه، بدون آغوش، بدون عشق...زنده مانده ایم پشت میله های سرد یک حصار نامرئی، حصاری به منزله ی یک طاعون، طاعونی که مانند یک پیچک زرد، گلوی دنیا را فشرده و دست بر نمی دارد.کمتر می خندیم، کمتر ذوق می کنیم، کمتر خیال می بافیم و بیشتر منطقی شده ایم.کافه ها ترسناک شده اند، خیابان ها، کوچه ها، رابطه ها و آدم ها؛ ترسناک شده اند.پنهان شده ایم پشت نقاب ماسک ها و عینک ها و هی...
برای صبح شدننه به خورشید نیاز استنه خنده های بادچشم هایت را که باز کنیزندگی عاشقانه طلوع خواهد کرد️️️️...
من خورشیدم، من آبم، من تمام آنم که پیش از تو نبودو آن را جرأت تابش به این جهانم نیستکه زمین از هم می شکافد و چرخ در هم می شکندمن عشقم، های! همان که فرشتگان از بسترت باز رانده بودو هیچ خدایی تحمل سرایتم را به اندیشه ات نداشتمن زنم، همان که می خواهد و می ستاندو هیچش وحشت از پژواک کوهساران نیست...
بهانه هایم برای توست ای مرد عاشق.....آیینه ی روبروی خورشید...اینبار از سفر باز میگردم، بی بهانه، بی دلهره....وای چگونه بخوانم اذان دلدادگی ام را....چگونه تیمم بر موهای پریشانت خواهم کرد.....برگ به برگ، خزان خزان. تمام شد پاییز و نیامدی......گاه ها چه زیبا بودند وچه دلسردانه سپری کردیم.....بیا سردی دی را در آغوش بگیر، گوارای وجودت......این نیز روز گار خوشیست......مقبول درگاه چشمانت باد، «پیمانم»......
عزیز تر از جانمدوست داشتن من به تو تمامى ندارد.تو چنان بى محابا در عمق جانم فرورفته اى که گویى هر ضربان قلبم،عشقم به تو بیشتر میشود.و آن هنگامى که زمانه مرا آزرده خاطرمیکند،باز دوست داشتن توست که علت حال خوبم میشود.و من قانعم به بودنت هرچند کم و نیازمندم به تو چنانکه شب ماه را و روز خورشید را....
صبح شده...موهایت انگور داده اند...خورشید...از لای خوشه ها سَر می زند...شکر خدا...امروز هم زنده ام...که بگویم : دوستت دارم ... ️️️...
من هماره، آدمیان را دیدمکه از خورشید می خواستندطلوع نکندو از بهارکه شروع نکندو از تاریکیکه سکوت نکند ...و آنها گاهاز سفر به غربت ماه می گویندبی آنکه بدانند ماهتداوم شُکوهِ خورشیدست !....
صبح ، آغازِ عشق استآسمان خورشید را در آغوش میگیرد ،من تو را .. !️️️...
خورشید هم به عشق نگاهت طلوع کردصبحت به شوقشاعر لبخندها سلام... ️️️...
کدام خورشید به چشمان تو بود که مولانا شدم؟و سعدی در کدامین چینِ لبت؟و تنتعطر نسترن های کدام دشت سپید؟و نوای تونوای کدام ساحل دور؟و پری روی وجودتنقرهْ مهتابِ کدام دشت شب است؟که زمانبه حیرت دیدار تو قد می کشد ومی ایستد وجان میگیرم؟...
دوست دارم چون ستاره ای سرگردانبه چال گونه ات سقوط کنمو به هیچ گونه ای در این جهان باز نگردممرا به خاطرت بسپاربدون خاک و گلایولو نگذار هیچ حادثه اینبش خاطرت کنداین شعر ها مرا چهار پاره به میخ می کشندو در چهار سوی جهانچارقد زنان مسلمانبه زمین می افتدخورشید مرا از شرق و غرب ادامه می دهدو لکه ی ننگ پاکدامنی امبر پیشانی جهانداغ می خورد...
به هر چیزی که دل بستماز او آواز می آمد:دَمِ باد و نمِ بارانکمانِ پاک و رنگینِ پس از آناز پرستوی سبُکبارانگُلِ سرخ و پرندهاز هیاهوهای گنجشکانمیانِ برگ برگِ خاطراتِ مِهرآمیزِ درختِ تاکو حتّی اشک های ماهدر وداع از کلبه ی خورشید، غمخوارانبه هر چیزی که دل بستماز او آواز می آمدنه تنها هر چه زیباییکه هر زشتی، از او آواز می آمدکه تار و پودِ این دریابه هم پیوسته است اینجاو زشتی در مقامِ خودبسی زیباست...
برای پرنده هیچ اهمیتی ندارد که آیا کسی به آوازش گوش می دهد یا نه. برای پرنده حضور شنونده اصلا مهم نیست. برای این آواز نمی خواند که در عوض چیزی بستاند. فقط از روی شور و نشاط آواز می خواند. خورشید طلوع کرده، صبحی دگر آمده و شب رفته است و اینها همگی انگیزه ای برای رقص و آواز پرنده هستند. راه درست زندگی همین است- هرلحظه خوش و خرم بودن، خوش و خرم بودن در زندگی و بخشیدن آن به هرچه که سر راهت قرار می گیرد: به یک درخت، به یک حیوان، به یک صخره...
مرگ من یک اتفاق ساده استکه همین دیروزاز منبیرون افتاددو سه سیاره به خورشید مانده بودکه روز شدمو بین همیشگی شب هاگمازتو چه پنهانهمیشه عجله می کنمحتی وقتی مرغ دریاییاز سیاره ای کشف نشدهخبر آمدنیک چتر سرخ را می دهدزودتر چترم را باز میکنممرگخواهش عجیبی ستلابه لای نفس های ما......
امروزچقدر بوی زندگی می دهیدر این صبحی کهتازه تر از عطر بهار نارنج است!!!از اتاقک شیشه ای عبور کنبیا این سوی ترآسمان به تو چشم دوخته استآغاز تابستان استدلت را پیوند بزن به بلندای البرزبگذار ریشه هایتدر جشن آب وخاک برقصندودستهایت تا دل خورشید پیش برودمنبه نور چیدنت را به تماشا نشسته ام......
صبح که می شودتو زودتر از خورشید، طلوع می کنیو چشم هایمبه احترامِ روشنایی اتاز جا بلند می شوند....
خورشید چه سرخوشانه می تابدبر مزارعِ سرسبز وبیشه ی موّاجدر دوردست، اوزیباترین گُلِ صدبرگگلبرگ های روشنِ خود رارو به روشناییباز می کند آرام ...برای من، خورشیدیک سفالِ طلاییِ زیباستو گُلِ صدبرگچشمه ی شادمانیِ ناآشناکه میانِ جامِ نورانیِ آلاله هادرخشیده...
اصلا دیگر مهم نیستاینکه همه جای خالیت را به رخم می کشند! مهم این است که دیگر خورشید هیچ اعتمادی از پنجره زندگی من طلوع نخواهد کرد و من سالها انتهای تمام خیابان ها را خالی از آمدن آدمهای بی شیله پیله خواهم دید!...
گرمای عشق تو رااز هر فاصله ای حس می کنمکه زبانه می کشد در منگرمی محبتتباید به تو بگویمچقدر خورشید در آغوش توستکه من سال هاستدر تب عشق تو می سوزمو چشمانت تنها پنجره ای ست کهزیبایی ها را آوردهکه تمام قشنگی ها صف می کشندتو را تماشا می کنندو گل ها عطر تو را به خود می زنندتا هر کداماحساسی متفاوت را تجربه کنندباید تو را داشته باشمبرای به آغوش کشیدنتبرای دیدنتبرای بوئیدنتباید به تو بگویمآنقدر دوستت دارمکه هر وقت...
زاغی ای پرنده ی سیاه بال!پَرهای تو چنان می درخشندکه گویی خورشیدانوارِ رنگارنگِ خود راهر شب کناری می گذاردتا جامه ای از بال و پرهای سیاهت بپوشدزاغی ای رمزِ نورِ سیاه!...
روزهای هفته فرقی بر سر حالمان باز نمی کنندجمعه باشد یا شنبه،غروب،غروب است...عشق بازی های خورشید و افقماشه ی دلتنگی را می چکاندو فشنگ فخر فروش بوسه هاشان،خون آلود می کنددل آدمی و آسمان را...حال تو بگو سهرابپشت دریاها،مغرب اش غروب ندارد آن شهر...!؟با یقین میگوییکه در آن هیچکسی تنها نیست...!؟...
اگر مزارعِ آسمان از میان بروندو جمله کائنات محو گردنداگر که خورشیدها ندرخشندزمین تهی باشدآنچنانکه تو باشی و تو،دوباره هستی هاخویشتن را در تو یابندحیاتِ جاودانه توئیتوئی که جان بخشیاز برای مرگ جایی نیستهیچ ذرّه ای فنا نخواهد شدتو ذاتِ هستی و جانِ آسمان و زمینیتا تو نخواهیجهان و هرچه در او هستجاودان برجاست...
غروب پایان داستان خورشید نیست ...یک شروع دوباره ست......
چشمان تو...!شبیخونی بود که من را از پای درآورد!منی ،که تا قبل از دیدن چشم های تو، هیچ تصوری از عشق نداشتم !و اما چشمان تو!تصویر بی نظیری از نور را برایم در آسمانی که همه ی آن را تاریکی دربر گرفته بود، به ارمغان آوردو شد خورشیدی در جهان تاریک وجودم !راهنمایی شد تا من را به سوی عشق و شیدایی سوق دهد.اشعه ی گرمایش ، قطب یخ بسته ی قلبم را نشانه گرفته بودو درون همه رگ های منتهی به قلبم پخش می شدند،و تمام وجودم را تشنه ی گرمای چشمان ...
حواسم هست !به ثانیه هایی که در حال گذرند !به لبخند تمام آدمهایی کهدر کنارم نفس می کشندو دلیل آرامش امروزم هستند !حواسم به آسمان هم هستکه یک روز بارانش غم هایم را می شوردو روز دیگر خورشیدش شادی هایم را گرم تر می کند !همین لحظه باید حواسم باشدعمر در حال گذر است و شوخی بردار نیست !...
صبح چشمانت موسیقی دل انگیزی استڪہ ملودی هزاران عاشقی را در خود داردبلندشوخورشید رابہ دامن بگیرواز ترانہ خوش مهربانیهمین ملودی در رقصهزاران بوسہ بچینبرای صبح دلمان ️️️...
به خورشید نگاه کن️به باغچه و درخت واطلسیو رقص پروانه...به روی شانه های گلبنگر به صبح که از راه رسیدهتا من دوباره عاشقت شوم. ️️️...
این روز ها حالم عجیب خوب است طوری که با کوچک ترین چیزی از ته دل میخندم و شادی میکنم و از خدا میخواهم که این حال خوب را در من دایمی کند و از او به خاطر حال خوب امروزم سپاسگزارم...این روز ها من خیلی چیز ها را یافتم مثلا حال خوبم را خنده ی از ته دل را شادمانی بی دلیل را و نعمت هایی که داشتمو نادیده گرفتم...این روز ها عزمم را جزم کردم که به معنای واقعی کلمه انطور که دوست دارم زندگی کنم رویا بسازم و معجزه ها را باور کنم چون حال دلم را عجیب خوب میکنند ...
در دریای زندگی که گاه موج خوشبختی و گاه طوفان غم و اندوه همسفرانت هستند خودت را به دست آب بسپار و نگاهت را مهمان خورشید کنکه بی هیچ منتی گرمایش را به تو هدیه کرده و نسیمی که لحظه ای تنهایت نمیگذارد و آن گاه پایان کتاب زندگی ات با جوهر آرامش نوشته میشود......
“کم کم یاد خواهی گرفت تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر و یاد می گیری که بوسه ها قرارداد نیستند و هدیه ها، معنی عهد و پیمان نمی دهندکم کم یاد میگیریکه حتی نور خورشید هم می سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیریباید باغِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاوردیاد میگیری که میتوانی تحمل کنیکه محکم باشی پای هر خداحافظییاد می گیری که خیلی می ارزی...
ای دل سادهبفهم!!!خانه ای که خورشید از پنجره اش طلوع نمی کندتماشا ندارد......
عشق پاکمپر کن از باده ی چشمتقدح صبحِ مراخود بگومن زِ تو سرمست شومیا خورشید ...؟!️️️...
زیباییهای تابستان را دریابیدخورشید که باشی...هر روز می آیی و می روی, منظم و دقیق...ولی کسی قدر تو را نمی داند!در حضورت سایبانی جستجو می کنند,سایه را می پسندند و برتو ترجیح میدهند با آنکه تمام وجود و هست آن سایه نیز از توست..تمام زندگی شان را از تو دارند اما از تو روی بر میتابند! ولی ماه که باشی, یک شب هستی و یک شب نیستی, گاهی کامل و گاهی ناقص...همه شیفته ات می شوند,برایت می سرایند, عزیز می شوی,حال آنکه ماه هم...
حتی تاریک ترین شب نیز به پایان می رسد و خورشید طلوع می کند....
سلام تابستان !فصل خوب خاطره انگیزِ من ...نفسِ گرمِ تو را دوست دارم ،بوی فراغت می دهدبادهای لطیف و ملایم بعد از ظهرت ؛مرا یاد بازی و شیطنت کودکی ام می اندازدیاد روزهایی که آمدنت ؛پایان درس و مشغله ها بودنام تو تداعی کوچه هایی شلوغ ،و هیاهوی کودکان بازیگوش است ...تو هر چقدر هم که گرم و طاقت سوز باشی ؛من به حرمت لبخند کودکی ام ؛تو را دوست دارم ...آغوش آرام و بی دغدغه ات ؛جان می دهد برای تفریح ،برای سفر ،برای فراموشی ....