جمعه , ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
نزدیکت می شومبوی دریا می آید..دور که می شومصدای باران !بگو تکلیف ام با چشم هایت چیست ؟لنگر بیاندازم عاشقی کنمیا چتر بردارم و دلبری کنم ؟!...
مونالیزا بی لبخند شیراز بی حافظ پاییز بی باران دریا بی موج همه را تجسم کن من بی تو همانقدر، نچسب و دلگیرم......
پاییز بی باراندریا بی موج ، همه را تجسم کنمن بی تو همانقدر نچسب و دلگیرم......
جاری اند،،، --در من!هزاران رودِ خروشان...که در گذر از کناره ی تو راهِ دریا را گم کرده اند...لیلا طیبی (رها)...
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیممن که مرداب شدم کاش تو دریا بشوی...
تو را به اندازه عشقی که ابر شد ابری که باران وچشمه ای که به دریا رسید دوست خواهم داشت...
نشست تو ماشین،دستاش می لرزید،بخاری رو روشن کردم،گفت: ابراهیم ماشینت بوی دریا میده!گفتم: ماهی خریده بودم.گفت: ماهی مرده که بوی دریا نمی ده!گفتم:هر چیزی موقع مرگ بوی اون جایی رو می ده که دلتنگشه ...گفت: من بمیرم بوی تورو میدم ......
ای کاش پرنده بودم تا میتوانستم از بالای ابرهای بغض آلود، زندگی کردنت را تماشا کنم .ای کاش دریا بودم تا میتوانستی سنگِ دغدغه هایت را در دلم پرتاب کنی و ساعت ها به من خیره بمانی .ای کاش فردا بودم تا هر روز در انتظارم بنشینی و ای کاش با تو آنجا بودم؛ در کنار دریا چشم انتظار فردا و غرق شده در رویاهایمان پرواز کردن را به تو می آموختم....
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنمو اندر این کار دل خویش به دریا فکنماز دل تنگ گنهکار برآرم آهیکآتش اندر گنه آدم و حوا فکنممایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاستمی کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنمبگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاهتا چو زلفت سر سودازده در پا فکنمخورده ام تیر فلک باده بده تا سرمستعقده دربند کمر ترکش جوزا فکنمجرعه جام بر این تخت روان افشانمغلغل چنگ در این گنبد مینا فکنمحافظا تکیه بر ایام چو سهو...
نیازی به دریا نیست،برای غرق شدنچشمان تو کافیست..!...
این روزها حس می کنم عاشق ترینمحس میکنم عاشق ترین فرد زمینمدور از تو مثل ساحلی مواج هستمچون ناخدای کشتی بی سرنشینموقتی نباشی ساکت و بی اقتدارمچون امپراطوری بدون سرزمینمای کاش عاشق می شدی با سیب سرخیتا سیب های سرخ را یکجا بشینمچشمان اقیانوسی ات را باز بگذارتا باز هم تصویر دریا را ببینم...
° شنیدن صدای تواز آن دسته ازحس هاستکه گویی در فطرت آدمیستمثل هنگام باریدن بارانهنگامی که درجاده دریا برای اولین بار دیده میشودیا سروصدا کردن گنجشک ها اول صبحاز این دسته از حس هاستحرف که میزنی بی دلیل شاد میشوم.....
میدونی، نهنگا خیلی بدبختنهرچی گریه کنن دل دلبرشون واسشون نمیسوزهفکر میکنه آب دریاست رو صورتشون.اینه که یهو نهنگه دلش میپُکه میاد میشینه تو ساحل و میمیره.من میدونم.من خودم یه نهنگ مرده ام......
چشمان فانوس راآب گرفتهدریا کشتی ات کجاست...
کاش میفهمیدیاسارت نگاه ماهی قرمز رادر تنگ بلور چشمانمافسوسآن ماهی هوای دریا را داشتو تو به فکر سفره هفت سینت بودیباشدآن نگاه مال تودریا که جای ماهی قرمز نیست! ......
دل کوچک توبه ماهی قرمز عید می ماندکه همه دنیایشتنگ گرد شیشه ای استکه اگر بشکندشیشه عمر ماهی شکسته است...ماهی قرمز همیشهطراوت سبزه رااز پس دیوار شیشه ایتماشا می کند..دل کوچکت را به دریا بسپارتا لذت جاری شدن رادر اعماق وجودحس کنیتا بستر نوازشت دریا باشد وسقف نگاهتآبی آسمان......
در دریای متلاطم افکارراه رفتن ارامتبر روی شن های ساحل ذهنمارامش می آوردنوازش دستانت رابه موج هایم بسپارتا موسیقی قلبمتورا بنوازد...
کاش دریا بودم ووسعت دوست داشتنم رابه رخت می کشیدم.کاش دریا بودمو تو رادر آرامشم غرق می کردم.کاش می توانستمدریا باشم،تا عشقِ بی قید و شرطمعیا ن تر از همیشهشود......
گنجْ زیر خاک باید تا بهایش را دهندگوهر دریا به زندان صدف زیباتر است...
میخواهم عاشقت شوم اما نمیشوددریا که در پیاله ی من جا نمیشود ......
آغوشِ تو،،، ساحلِ آرامشِ من است... ¤¤¤ دریا،،، توفانی است! (رها)کتاب عشق پایکوبی می کند!...
آنقدر دوستت دارمکهخودم هم نمیدانم چقدر دوستت دارم!هر بار که می پرسی، چقدر؟!با خودم فکر می کنم؛دریا چطورحساب موجهایش را نگه دارد؟!پاییز از کجا بداندهر بار چند برگ از دست میدهد؟!ابرها چه می دانندچند قطره باریده اند؟!خورشید مگر یادش مانده چند بار طلوع کرده است؟!و من،چطور بگویم که،چقدر دوستت دارم...
ابر ، دزدِ دریاستاینکه می بارم یعنی؛ چیزی از تو کم شده است... .حادیسام درویشی...
آزادیرودی ست که هرچه به سنگ می خورد سرشاز دریا، کوتاه نمی آید... .حادیسام درویشی...
ماهتا زمانی که برای او مانده باشی، آرام.خودش را به تو می ریزددریا...!حادیسام درویشی...
معشوقِ کِسی نبود ، دخترِ زشت رو[ ابر از کویر گذشت ، روی دریا بارید ] .حادیسام درویشی...
این همه راه آمده ای که سرت به سنگ بُخورد ؟دریاآنقدَر تنهایی که دنبالِ موج راهی شوی...!شعر : حادیسام درویشی...
و کاش هرگز ندانى کهبعد از تورو به جاده ی شمال که میرومنه عطرِ دریا سرشار ترم می کندنه بوییدن ساقه های برنج عاشق ترمنه اندوهِ پر ابهتِ سبزِ جنگل ، شاعر ترم...
جمعه هم با عطر گیسوی تو زیبا می شود برکه ی خشک دلم با عشق دریا میشود این تنِ یخ کرده با گرمای سوزان لبت سبز گشته غنچه ی خنده به لب وا می شود...
نه...این اختلاف قدیمیراه به جایی نمی برد...حالا بیا که عادلانه جهان را قسمت کنیم؛آن آسمان آبی بی لک برای تواین ابرهای تشنه ی باران برای من...جنگل برای تواما نسیم ساده ی عاشق برای من...دریا برای تورویا برای من...اصلا جهان و هرچه در آن هست مال تو،تو با تمام وجودت از آن من......
ساحل را ترک کردمبادبان ها را کشیدماما تو هنوز،در اسکله انتظار مرا می کشیدیر آمدیبا منطق من،نبودن با بودنِ فرضی،تعبیر نمی شودبه خانه ات بازگرددریا آرام و باد موافق استدر این هوا،دل به دریا سپردن،عالمی دارد...
به رادئنه دهمول ٚ سرٚ رخاصاندریا کورکیفورشان ٚ سر اوروشواره نیویسهته هساایتا مالادس ٚ شوب زییاب کاکایننککوبستیدهلهباقایده بشموینچهخوپشدامادریاسمساک ٚ بویا دیهه.مسعود پورهادی گیلکیدر راه نیستند/رقصنده های روی موج شکنپری دریایی(دختر دریا)/روی ماسه ها/سوگسرود می نویسدچند لحظه پیش / ماهیگیری سوت می نواختمرغان دریایی/بغض می کوبیدندهنوز/ باندازه کافی/ مه پشه بند ا...
برابرِ همه ی لهجه ها، تمامِ بیان هابه گفته ی همه ی شعرها، تمامِ رمان ها میان تور و خزه، یک پریِ یخ زده بودیتو را از آب گرفتند نیمه شب ملوان ها... تمام ساحل کِل می کشید تا که رسیدیبه افتخارِ تو ساز و دُهل زدند جوان ها کنار دریا پنهان شدند و آه کشیدندبه انتظارِ شنا کردنِ تو، چشم چران ها. -بلندتر بپر از دشت ها کبوترِ وحشیدر اشتیاقِ شکار تو اَند تیر و کمان ها!...
تن به دریا می دهماگر تو در عمق این دریا باشیجنون را به آغوش میکشماگر مجنون،محبوب تو باشدشراب صد ساله میشومتا که مست کننده دل بیقرار تو باشمهمای جانان منتا وقتی که زنده باشمتمام زندگیم را با یک اشارهبه قهوه چشمان تو می بخشم...
دریا ساده است ...معادله ای سخت ندارد ...واضح و شفاف است ...دریا همیشه من را به یاد آدمهایی می اندازد که سخی و دلپذیرند ...بخشنده و بزرگوارند ...آرام و متین اند... پوششی بر دره ها و صخره ها و زخم های خویشند....عمقشان را نمی بینی ...زخمشان را لمس نمی کنی ...دریا هوار نمیکند که درد دارد .که حرف دارد ...از او فقط لبخند و سکوت می بینی ...و تکرار صدای نفس های آرامش را ....دریا با کسی بد نمی کند ...او هم چون درخت و بیابان و پروانه و گل و دشت، طبیعت خودش...
دل تنگم هوایتورا به سر داردچگونه قایق احساس رابه دریای بیندازمکه موج موجبی تفاوتی تو در آن میخروشد......
تصویر تو در سکوت قاب می خندددریاست به پوچی حباب می خنددمن نیستم این که شادمان می بینیدیریست به چهره ام نقاب می خندد...
محبوبم بیا کمی متفاوت باشیم...بیا قول بدهیم از فردا لابلای خبرها سرک نکشیم...بیا دیگر خط کش دست نگیریم و هر روز سطح بدبختی خودمان را در خاورمیانه اندازه نگیریم...اصلا بیا خودمان را بزنیم به بی خیالی...بیا فکر کنیم داریم در جزیره ای محصور در اقیانوس اطلس مثل انسان های نخستین زندگی می کنیم...تو هر روز با قایقت به دریا می زنی و من هر روز توی ظرف های نارگیلی برایت سوپ می پزم...شبها بنشینیم کنار آتش و مثل سرخپوست ها چُپُق بکشیم....محبوبم بیا فکر کنیم ...
من ازگوشه ی چشممشن می ریزدهر روز....و تو با گوشه ی دست هایتفقط گوشه ی دست هایتخانه ای شنی ساخته ایچطور می شود با تن بیابان شدهاز لحظه ی کوچک سبز این درخت راشقرض گرفتچطور می توانیمدریا را بغل بگیریمبریزیم روی صورت هایمانو با موهایی شنیلبخندی نیمه ریختهبر ساحل بگشاییمما مرگ را شب به شب حمل می کنیمو امشبآن عقاب پیر بخت برگشته به شانه اتفرود خواهد آمدمنم و دریا و لبخندنیمه ریخته ی شنی...
دیگر کسیبه رازِ کنار زدنِ پرده هاپی نخواهد بُرد.ماهپشتِ ابر،مندر تخیلِ تو،تنها...تنها...تنها!دیر شده استدیگر هیچ غریقِ بی راهیدلیل درستیبرای دفاع از دریا نخواهد داشت.کلمات...به زانو درآمده اندشاعران... بُریده وُمن... بی معلوم!سرانجام آیاهمهٔ مابه جِرزِ چاره ناپذیرِ جهنمپناه خواهیم بُرد...!؟...
در بند دریاباران نیستقطره ایکه می داندنمی داندبه کجاخواهد رفت...
برخیزگُل های آبیِ سپیده دم رُستندبنگر چگونه بر سکّوی صبحگاه می رقصنداینجا دریا، چو آسمانی صافزیر پایش پُر از اَبرپُر ز ماهیِ رنگینپُر از پرنده های سفید ...در دوردست، جزیره ای پیداستمردانِ صبح خیز، پاروزناناز نگاهِ بندر و ما محو می شوندخورشید، چون درختِ پُرشکوفه ی بادامبا شرارهای زرددر آسمانِ صبحلبخند می زندباید که همراهِ کاجِ سوزنی وشقایقِ دریابه نغمه ی مرغانگوش بسپارم...
دریابه دلتنگی ساحلموج و صدف می بخشدتو چه بخشیدیبه سکوت این شب هاجز حسرت و آه...
"عصر تابستان" است، آی می چسبد چشمهای توبنشین، میخواهم دلی به دریا بزنم...!...
چشم به راه آبی امو همین طورآسمانو کمی دریامثل کوهستانی که تا کمر در برف هست سردم شدهبه دنبالم نگردوقتی می خندیروی لبهایت نشسته امو به آن شقایق کوچکی که در قلبت لرزید کمی آسمان تعارف می کنم......
قایقی که از دریا بر نمی گرددیا اسیر توفان شده استیا غم قایقران!...
رود می خواست به دریا برسد، راه افتادبینشان تا به ابد فاصله انداخت کویر......
مرا نه آسمان برمی تابد نه زمیننه باد نه باراننه ماه نه خورشیدنه کوه نه دریا،توییکه به ماه و خورشید و فلکفرمان می دهیعاشقانه دورم بگردند...
دریا را دیداقیانوس را همهیچ کدام اما ،شبیه خانه نبودماهی کوچک ...به تنگ خود بازگشت !...
چون مرا دوست داریدنیا بزرگ ترآسمان وسیع تردریا آبی ترگنجشک ها آزاد ترو منهزاران بار زیباتر شده ام... ️️️...