شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
به رادئنه دهمول ٚ سرٚ رخاصاندریا کورکیفورشان ٚ سر اوروشواره نیویسهته هساایتا مالادس ٚ شوب زییاب کاکایننککوبستیدهلهباقایده بشموینچهخوپشدامادریاسمساک ٚ بویا دیهه.مسعود پورهادی گیلکیدر راه نیستند/رقصنده های روی موج شکنپری دریایی(دختر دریا)/روی ماسه ها/سوگسرود می نویسدچند لحظه پیش / ماهیگیری سوت می نواختمرغان دریایی/بغض می کوبیدندهنوز/ باندازه کافی/ مه پشه بند ا...
برابرِ همه ی لهجه ها، تمامِ بیان هابه گفته ی همه ی شعرها، تمامِ رمان ها میان تور و خزه، یک پریِ یخ زده بودیتو را از آب گرفتند نیمه شب ملوان ها... تمام ساحل کِل می کشید تا که رسیدیبه افتخارِ تو ساز و دُهل زدند جوان ها کنار دریا پنهان شدند و آه کشیدندبه انتظارِ شنا کردنِ تو، چشم چران ها. -بلندتر بپر از دشت ها کبوترِ وحشیدر اشتیاقِ شکار تو اَند تیر و کمان ها!...
تن به دریا می دهماگر تو در عمق این دریا باشیجنون را به آغوش میکشماگر مجنون،محبوب تو باشدشراب صد ساله میشومتا که مست کننده دل بیقرار تو باشمهمای جانان منتا وقتی که زنده باشمتمام زندگیم را با یک اشارهبه قهوه چشمان تو می بخشم...
دریا ساده است ...معادله ای سخت ندارد ...واضح و شفاف است ...دریا همیشه من را به یاد آدمهایی می اندازد که سخی و دلپذیرند ...بخشنده و بزرگوارند ...آرام و متین اند... پوششی بر دره ها و صخره ها و زخم های خویشند....عمقشان را نمی بینی ...زخمشان را لمس نمی کنی ...دریا هوار نمیکند که درد دارد .که حرف دارد ...از او فقط لبخند و سکوت می بینی ...و تکرار صدای نفس های آرامش را ....دریا با کسی بد نمی کند ...او هم چون درخت و بیابان و پروانه و گل و دشت، طبیعت خودش...
دل تنگم هوایتورا به سر داردچگونه قایق احساس رابه دریای بیندازمکه موج موجبی تفاوتی تو در آن میخروشد......
تصویر تو در سکوت قاب می خندددریاست به پوچی حباب می خنددمن نیستم این که شادمان می بینیدیریست به چهره ام نقاب می خندد...
محبوبم بیا کمی متفاوت باشیم...بیا قول بدهیم از فردا لابلای خبرها سرک نکشیم...بیا دیگر خط کش دست نگیریم و هر روز سطح بدبختی خودمان را در خاورمیانه اندازه نگیریم...اصلا بیا خودمان را بزنیم به بی خیالی...بیا فکر کنیم داریم در جزیره ای محصور در اقیانوس اطلس مثل انسان های نخستین زندگی می کنیم...تو هر روز با قایقت به دریا می زنی و من هر روز توی ظرف های نارگیلی برایت سوپ می پزم...شبها بنشینیم کنار آتش و مثل سرخپوست ها چُپُق بکشیم....محبوبم بیا فکر کنیم ...
من ازگوشه ی چشممشن می ریزدهر روز....و تو با گوشه ی دست هایتفقط گوشه ی دست هایتخانه ای شنی ساخته ایچطور می شود با تن بیابان شدهاز لحظه ی کوچک سبز این درخت راشقرض گرفتچطور می توانیمدریا را بغل بگیریمبریزیم روی صورت هایمانو با موهایی شنیلبخندی نیمه ریختهبر ساحل بگشاییمما مرگ را شب به شب حمل می کنیمو امشبآن عقاب پیر بخت برگشته به شانه اتفرود خواهد آمدمنم و دریا و لبخندنیمه ریخته ی شنی...
دیگر کسیبه رازِ کنار زدنِ پرده هاپی نخواهد بُرد.ماهپشتِ ابر،مندر تخیلِ تو،تنها...تنها...تنها!دیر شده استدیگر هیچ غریقِ بی راهیدلیل درستیبرای دفاع از دریا نخواهد داشت.کلمات...به زانو درآمده اندشاعران... بُریده وُمن... بی معلوم!سرانجام آیاهمهٔ مابه جِرزِ چاره ناپذیرِ جهنمپناه خواهیم بُرد...!؟...
در بند دریاباران نیستقطره ایکه می داندنمی داندبه کجاخواهد رفت...
برخیزگُل های آبیِ سپیده دم رُستندبنگر چگونه بر سکّوی صبحگاه می رقصنداینجا دریا، چو آسمانی صافزیر پایش پُر از اَبرپُر ز ماهیِ رنگینپُر از پرنده های سفید ...در دوردست، جزیره ای پیداستمردانِ صبح خیز، پاروزناناز نگاهِ بندر و ما محو می شوندخورشید، چون درختِ پُرشکوفه ی بادامبا شرارهای زرددر آسمانِ صبحلبخند می زندباید که همراهِ کاجِ سوزنی وشقایقِ دریابه نغمه ی مرغانگوش بسپارم...
دریابه دلتنگی ساحلموج و صدف می بخشدتو چه بخشیدیبه سکوت این شب هاجز حسرت و آه...
"عصر تابستان" است، آی می چسبد چشمهای توبنشین، میخواهم دلی به دریا بزنم...!...
چشم به راه آبی امو همین طورآسمانو کمی دریامثل کوهستانی که تا کمر در برف هست سردم شدهبه دنبالم نگردوقتی می خندیروی لبهایت نشسته امو به آن شقایق کوچکی که در قلبت لرزید کمی آسمان تعارف می کنم......
قایقی که از دریا بر نمی گرددیا اسیر توفان شده استیا غم قایقران!...
رود می خواست به دریا برسد، راه افتادبینشان تا به ابد فاصله انداخت کویر......
مرا نه آسمان برمی تابد نه زمیننه باد نه باراننه ماه نه خورشیدنه کوه نه دریا،توییکه به ماه و خورشید و فلکفرمان می دهیعاشقانه دورم بگردند...
دریا را دیداقیانوس را همهیچ کدام اما ،شبیه خانه نبودماهی کوچک ...به تنگ خود بازگشت !...
چون مرا دوست داریدنیا بزرگ ترآسمان وسیع تردریا آبی ترگنجشک ها آزاد ترو منهزاران بار زیباتر شده ام... ️️️...
صدفیک شبی...دل ز دریا برید...چون از برکه ای...دوستت دارمشنید.....
روزها آهسته و عبوس می گذرندتنها دریاست که آرام و زندگی بخش استدریا:همگام با انجمادِ روزهای ملولاز میان سایه ها به سوی تو می آیماز میان ظلمتِ شباز میان خطّ ژرفِ نورها می آیمتا جای پای خورشیدِ تابانبر آب های آبیِ توتماشاگهِ چشم های من باشد...
دَمی که از نگاهِ پنجره ی خیس می نگرممیانِ باران هاسرخسِ کودکی ام را دوباره می کارمبر شاخه های آن،رویای شکوفه ی رخشانو بر شکوفه،قطره ایو در قطره،صورتِ خود را دوباره می بینمو باد، قطره را با خودمی بَرَد تا کرانه ی دریاو قطره ها با همبه سوی دریاهاترانه می خوانند ......
ادامه چشمهای تو می شود دریا...می شود اقیانوس ...و من قایق بی پارویی که ...موج به موج غرق توام !...
من دریا را باور دارم و چشم هایِ تو سرچشمه دریاهاست ...️...
عشق آبی استدریا آبیستآسمان آبی استتو آبی هستیمن ماهی می شوم ودر تو شنا می کنممن پرنده می شوم ودر تو پرواز میکنمتو چگونه پرواز میکنی؟تو چگونه شنا میکنی؟...
نه پرِ پرواز داشتمنه دلم دریا بود؛در هوایت غرق شدم .......
هر روز یک ساعت کنار دریا راه می روم پا به آب می زنم و از خیس شدن دامن بلندم لذت می برم. دانه های شن و ماسه به مانتو و کفش و دامنم می چسبند، به خانه که برمی گردم با خودم شن سوغاتی می برم، پله ها، پاگرد، حیاط و حمام، با یک جارو نهایت کمی آب مسئله حل می شود. با خودم تکرار می کنم نکند روزی لذت انجام کاری را به خاطر بی نظمی های حاشیه ای آن کار از خودت بگیری. در مورد چاقی هم همین طور است، خیلی ها لذت خوردن یک نان خامه ای، یک برش کیک توت فرنگی و یک نصفه...
بمان برای ماکه تنهایی چشم هایمجلوی دیدم را نگیرد ..تو از ابتدای بودنت ،موج های بی پروایی را به قلبم اوج میدهیکه کاش دریا نداند.....
رو به دریا نشسته بودمدلم هم کنارمجذر و مد را تماشا می کردیم....وقتی پلک هایت را باز می کردی و می بستی.......
در کابوس هایمشبی عاشق ماه شد خورشید...!وای اگر گونه ی ماه راببوسد خورشید !باید پا در میانی کنند کوههاخورشیدشان را باز گردانند تا مگر به دریا درمان کند تاولِ بوسه راماه...!...
شش هفت ساله به نظر می رسد، کمی تپل با موهای چتری و چشم های سیاه. پاها را به زمین می کوبد و اشک می ریزد که من مادر ندارم. پدرش دست روی سرش می کشد و چیزی زیر گوشش زمزمه می کند، پسر پشت دست را روی مژه های خیس اش می کشد. از کنارشان رد می شوم و با خودم فکر می کنم آن وعده پدر تا کی پسرک را آرام نگه می دارد؟ کی دوباره یادش می افتد که مادر ندارد؟مادرش همسن و سال من است، از دوستان زمان مدرسه. تلفن زده حال و احوال، از دخترش می گوید، می خندد که اهل بیت...
شدم مجنون تونشدی لیلی من...شدم فرهاد تونشدی شیرین من...شدم شاملوی قصه هایتدل ندادی...نشدی آیدای من...بگو...شاید دلت قصه ی تازه می خواهد؛پس مینویسم از نو...تو معشوقه باش و منم عاشقو به نامِ عشق می نویسم از عشق؛که هر دَم میگردم به دورتخورشید شدن را که بلدی..؟!پروانه می شوم و شهدِ شیرینِ عشقت را میچشمگل شدن را که بلدی...؟!درِ ظرفِ عشقم را باز میکنم تا هوایش به هوایت برسدنفس کشیدن را که بلدی...؟!ماهی می شوم و با تلاطم...
بی تو نگاهم عشق را باور ندارددنیا ز چشمان تو زیباتر نداردحالم شبیه بغض دریایی بزرگستکه ساحلش اصلا تماشاگر ندارد...
احاطه کرده ای مراچیست جزیره ، بی دریا !؟...
دسته های مرغِ بارانخفته در زیرِ درختانِ بلوطبا صدای باداز خوابِ سبُک برخاستندپرگشودند سوی دریاسوی آن جایی که رویاهافرو ریزند از ابرِ کبوداز فرازِ دشت، از هر سوترانه می وزدچهره ات در آسمان پیداستای زیباترین!...
من به صید آبی می رفتموقتی پنجره امکمی بلند تر از آواز پرنده بودو آسمان به ارتفاع آه امنمی رسیداز انتهای موهایی من هر روزماهی قرمزی می ریختکه در آب های ناشناخته شنا می کرددریادر یک تابلوی کوچک قدیمیخلاصه شده بودماسه های اتاقجا پای مردمی رانشانم می دادندکه همیشه ماهی های قرمز را زنده زندهاز آب می گرفتندو بی جان بی جانبه تنگ های آب می ریختندمن به صید آبی می رفتم...
عشقمدر این طوفان که ماهی هم به دریا دل نخواهد زد...کجا با کشتی ات بردی دلم را ناخدای من️️️...
اردیبهشتی رو به دریایمقندیل بسته آرزوهایماز بس شکستی عهدهایت رادیگر به خوابت هم نمی آیم...
به هر چیزی که دل بستماز او آواز می آمد:دَمِ باد و نمِ بارانکمانِ پاک و رنگینِ پس از آناز پرستوی سبُکبارانگُلِ سرخ و پرندهاز هیاهوهای گنجشکانمیانِ برگ برگِ خاطراتِ مِهرآمیزِ درختِ تاکو حتّی اشک های ماهدر وداع از کلبه ی خورشید، غمخوارانبه هر چیزی که دل بستماز او آواز می آمدنه تنها هر چه زیباییکه هر زشتی، از او آواز می آمدکه تار و پودِ این دریابه هم پیوسته است اینجاو زشتی در مقامِ خودبسی زیباست...
اﻧﺴﺎن ﮐﻪ ﻏﺮق ﺷﻮد ﻗﻄﻌﺎً می میرد؛ ﭼﻪ در درﯾﺎ، ﭼﻪ در رؤﯾﺎ، چه در دروغ، ﭼﻪ در ﮔﻨﺎﻩ، چه در خوشی، چه در قدرت، چه در جهل، چه در انکار، چه در حسد، چه در بخل، چه در کینه، چه در انتقام. مواظب باشیم غرق ﻧﺸﻮﻳﻢ! انسان بودن، خود به تنهایی یک دین خاص است که پیروان چندانی ندارد....
قدم به قدمساحل را می گشتمشاید جایی پیدایت کنمدریا همچنان آرام بود و دلم ناآرامسنگین تر می شد آه دلمگویا حوصله دریا هم سر میرفتاز هر چه آشوبکه بیرحمانهخط های صورتم را به رخش می کشیدجوری شد دل دریا هم ناآرام شددیگر تنها نبودممن بودمو دریا بود وحرفهای منکه دریا را هم دلتنگت کرد ......
سَرطان، لَخته ی خون را تن من قاب گرفتآخرین تکّه ی من را، سَرِ قُلّاب گرفتعَصَب از شدّت دردم دو سه باری لرزیدخنده ی تلخ مرا روی لبانم بلعیدشانه از خرمن مو سهمِ خودش را برداشتحاصلش را سرِ گیسوی عروسکها کاشتشاعرت را تو ببین ، قُرص جوابش کردهقبل هر زلزله ای ، غُصّه، خرابش کردهچشم با زاویه ی سقف هم آغوش شدهقصه ی خوابِ من از ریشه فراموش شدهرقص هر عقربه ای مانده ی من را کم کردزیر آوار همین ثانیه ها، خاکم کرداگر ا...
ای انسان...نور خورشید دارایی تو نیست!!!تویی که گلوی هر طلوعی را بادستانت می فشاری و غروب ها را با غرور به تماشا می نشینی...تو حتی دریا را رو به پنجره ات سرپوشیده انتخاب می کنی.کوری میراث ابدی توست.در هزار توی ذهنت تنها و تاریک بمیر......
چون مرا دوست داریدنیا بزرگ ترآسمان وسیع تردریا آبی ترگنجشک ها آزاد ترو منهزاران بار زیباتر شده ام...️️️...
شدم مثل اونی که تو دریا غرقه دستش مونده بیرون که جسمش در عذابه روحش بوده ویرون...
از خوابها به سوی تو می آیم،از بادها، همهمه ها و سپیده ها،از نورها، تالابها به سوی تو می آیم با قایقی شکسته.خسته رسیدیمو در هوای شرجی خواب آلود به دریایی لنگر انداختیم که کناره اش نیست.....
با هفت هنر دیدن دنیا رفتیمبا قاصدکی به سمت رؤیا رفتیمموسیقی و شعر و عکس جان داد به ماتا ساحل بی کران دریا رفتیم...
خدا کند انگورها برسندو جهان مست شودتلو تلو بخورند خیابانهابه شانه هم بزنند رئیس جمهورهاو گداهاو مرزها نیز مست شوندخدا کند انگورها برسندبرای لحظه ای تفنگ ها یادشان بروددریدن راکاردها یادشان برود بریدن راخدا کند کوه ها به هم برسنددریا چنگ بزند آسمان راخدا کند مستی به اشیا سرایت بکندپنجره ها دیوارها را بشکندخدا کند انگورها برسند ......
دریاهم دیگر ارام نیست شایددریاهم به بودنت کنارمن روی نیمکت کوچکمان عادت کرده بود....
دلتنگ که میشوم به دیدار نیمکت قدیمیمان میرومواندکی انجا میمانم و به دریا خیره میشومتو چقدر شبیه دریا بودی!!!!مراشیفته خودکردی،به اغوش کشیدی و درعشق خود غرقم کردی و وقتی غرق در عشقت بودم !!مرا به سوی ساحلی نا امن پس زدی تو چقدر شبیه دریا بودی!!!!...