متن اشعار مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار مهدی غلامعلی شاهی
باز شب آمد، ولی بیعطرِ خوابِ روشنم
ماه هم گم کرده راهِ کهکشان در دامنم
شمع میسوزد، ولی خاموش میماند دلم
نور، نقشِ گریه میکِشد بر چینِ پیرامنم
باد میآید، غبار از خاطرم میروبد و
میبرد با خود صدای سالهای همسَنم
شاخهام، افتاده در فصلِ فراموشیِ برگ
هیچ بارانی نمیگیرد...
در دل شب، سایهای افتاد بر دیوارِ من
ماه پرسید از سکوتِ شمعِ بیدیدارِ من
باد، همرازِ درختِ نیمهجانی شد که گفت:
هیچکس درمان نکرد آخر غمِ تکرارِ من
خسته از آیینۀ بیرنگ و روی روزها
کوچهها گم کردهاند آوازِ بسیارِ من
چشم بستم، تا نبینم درد را در قامتش...
چشم وا کردم، جهانم غرق خواب خام بود
آسمان آبی، ولی دلتنگیام آرام بود
باد میآمد، نمیفهمید درد شاخه را
برگ میافتاد و سهمش خاکِ سردِ شام بود
کوه مینالید، اما صخرهها خاموشتر
هر صدایی در گلو، شرمآلودِ پیغام بود
ماه میتابید بر دیوارِ پوسیده، ولی
نور او هم مثل...
باد بر بامِ شبِ بیکَس، پیاپی پا گذاشت
پرده را پرپر زد و بر پنجره، غمها گذاشت
برگ با بغضی شکسته، در نسیم افتاد و رفت
بوسهای بیرنگ، بر پیشانیِ صحرا گذاشت
در دلِ دریا، دلم را موجها بازی گرفت
صخره فریادی شگفت از عمقِ این دریا گذاشت
رعد، رودی...
شب به سر شد، ماه گم در پیچوتاب ابرها
گریه میافتد به جانِ پنجره، بیدل، رها
باد، آوازش شکست از شاخههای نیمهجان
برگ میرقصد به روی کوچه در یادِ صبا
خشت بر خشتِ دلم لغزید و ویران شد تمام
قصهام را ریخت بر دیوار، دستی بیوفا
چشم بستم، تا نبینم...
دل برید از خندههای سرد و شبهای دوتا
ماه را گم کرد در آیینه، آبِ ماجرا
باد آمد، پرده از راز سحرگاهی کشید
سایه لرزید از طلسمی مانده در نقش صبا
خشت بر خشتش نچیدم خانهای بر باد و خاک
هر چه شد، از عشق شد، افتاد اگر، باشد، خطا...
چون صدا در سینهام پیچید و رفت از روزگار
دل شکست از نغمهای که ریخت طرحِ زارزار
شاخه خشکید و نفس در برگها گم شد، ولی
باد میآورد از آن سو بوی اشکِ یادگار
شعلهای در سینهام میسوخت با بینامیام
دود شد بر چشم شب تصویرهای آشکار
ماه افتاد از...
در شب بیماه جان، افتاد تب، بیمار را
عقل میزد سنگ بر دیوارِ دل، هشیار را
باد بر گیسوی نسرین قصهیی دیگر نوشت
عشق گم کرد آن نگینِ حلقهی انگار را
در دل آیینهها تاریک شد تصویر ما
وقت بخشیدن، زمان بست از نفس، بازار را
آتش خاموش بودم، شعلهور...
در غبار کوچه گم کردم رهِ دیدار را
باده نوشان ریختند آیینۀ اسرار را
باد با خود برد پیچک را ز دیوار قدیم
کرد بیپروانه رقصِ شمع شب بیدار را
بخت چون بازیچه در کفهای کودکان شدی
ریخت بر خاکستر ایّام، بوی یار را
آب بودم، بیخبر از خواب در...
باد میآید، ولی از سمت و سوی هیچکس
بغض میبارد، بدون گفتوگوی هیچکس
ماه بر آیینه افتادهست، اما در شکست
میتراود نور از اشک سبوی هیچکس
در دل شبهای خاموشم چراغی نیست نیست
جز دل من، در نخ خاموشکوی هیچکس
دست بر دیوار تردیدم، دلم در سایههاست
مرز بین ما...
سایهام در حلقهی زلف شبان افتاده است
عشق، چون مهتاب بر سقف جهان افتاده است
کوچهگردیهای من در خواب شهر آرزو
با نگاهی خسته بر دیوار جان افتاده است
شاخههای استخوانم باد را باور نکرد
زخمهایم در مسیر بادبان افتاده است
در دل آیینهها از خویش گمتر ماندهام
نور، در...
شور شب در شیشهی شبنم شکفت از شوق ناب
سایهسان سرگشتهی سرما شدم با سوز خواب
با بنفشه بغض بستم، با بهار آتش شدم
بوسه برد از بازوانم باد با بانگ شراب
چشم چرخان، چشمهچشمه، چهرهام را چاک زد
چون چراغی در شب چله، چه بیتاب و شتاب
دل درون...
چو پر پروانهام در شمع حیران ماندهام
داغ عشقی کز ازل بر سینه پنهان ماندهام
در حریم بادهای کوهساران گریهام
بر درختی بیثمر چون ابر باران ماندهام
هر که دستی برد سوی من، گریزان میشوم
چون غباری در گذر با وهم عصیان ماندهام
نقش خاکم را بخوان از سطرهای خامشی...
دل میتپید و شعله به جانم زبانه داشت
آتش به استخوانم و عشقش بهانه داشت
چون باد، رد پای جنونش به دشتها
بر خاک خفته، قصهی خونین ترانه داشت
هر موج در خروش و دل من به بند آب
دریا به سینه، راز هزاران خزانه داشت
چون برق، چشم او...
میسوزم از سراب سرشت سرخ سحر
میپیچد از سکوت شبانه شوق شرر
سایهنشین سنگ صبور سفر شدم
سرشار از سکوت و سکون، ساده و خزر
ساز سپیدهدم به سماع ستارهها
سر میزند ز سلسلهی سبز این نظر
سرو سهی شکسته به سودای سرکشی
سر مینهد به سایهی سردی بیثمر
ساقی...
میکشد دل را به سوی ساحل دیگر خیال
میبرد ما را ز خود در محفل دیگر خیال
چرخ گردون میزند هر لحظه بر ساز دلم
مینوازد نغمهای در باطل دیگر خیال
هر کجا در سایهای خاموش بنشینم به عشق
میرسد از دور دستی قاتل دیگر خیال
چون نسیمی در میان...
شعله زد شب، شوق شبنم، شرم شبراز آمدن
شیشهی دل، سایهی سوز از نفسساز آمدن
باد با بیدِ بهانه، بغضِ باران را شکست
برگِ بیبرگی، ز باران، بوسهپرداز آمدن
چشمِ چشمه، چاک زد بر چهرهی چرخ کبود
چلچراغی از دل شب، چشمهی ناز آمدن
رعد در رگهای رود افتاد و...
برق زد در برکهی بیتاب، تصویر خدا
شعله لغزید از لب مهتاب، در سینه صدا
باد، در پیچیدن اندیشه، چون زنجیر شد
ریخت بر دیوار وهم، آوازهایی بینوا
نقش بست از خون دل، بر خاک، خواب آرزو
ریشه زد در سنگ، رازِ سبزِ یک رؤیای ما
چشم در چشم افق،...
بشنو از جان نالهی بیتابِ شبهای دلم
میوزد در پردهها آوایِ سودای دلم
آتش اندر آتش افتادهست در جانم هنوز
میدمد از خاکستر اندیشه، مینای دلم
در تبِ تکرارِ خاموشی، زبان وا مانده است
میتپد در سینهام فریادِ رسوای دلم
ریشه زد در عمقِ تاریکی، چراغی بیصدا
روشنی را باخت...
چشم بگشا، شب فروغی از دل اختر گرفت
ماه در آیینهٔ دریا رخ دیگر گرفت
باد، پیراهن به دوش سروِ مجنون میدواند
بوی زلف یار را از دامن صرصر گرفت
اشک، چون شبنـم به روی گونهام لغزید و رفت
قصهای از شوق پنهان در دل دفتر گرفت
شمع، در خلوتسرای...
در دل دریا دلم چون موج، بیپایان شکست
باد با بوی بنفش از باغ بیجان جان شکست
برق بر برگ درختان، نقش لرزانی نوشت
نور در ناز نگاه شبنم گریان شکست
سایه با سوز سرود شب، ز خود بیرون فتاد
شعله در شوق شکفتن، سینهٔ طوفان شکست
چشم چو چشمه،...
چشم بگشا، شب فرو افتاد در دامان کوه
ماه چون آیینهای لرزید در چشمان کوه
باد، پیراهن به تن کرد از غبار کاروان
گریهاش پیچید در پیچ و خم پنهان کوه
شعلهای خاموش در دل داشت فانوسم، ولی
نور میپاشید از بغض لب سوزان کوه
آه از آن لحظه که...
چشم من چون چشمهای خاموش در شبهای تار
دل ولی چون آتشی در سینه دارد روزگار
در دل آیینهها گم گشته تصویرم هنوز
میتراود از شکست خویش، نوری بیغبار
باد میرقصد به شوق گریهی یک برگ خشک
مینوازد نغمهی مرگ و حیات از تار و مار
ماه پنهان در نقاب...