پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من گره می زنم این فاصله ها را هرشبتا که کوتاه کنم قصه ی تلخ جدایی ها را...
چه تلخ است علاقه ای که عادت شود...عادتی که باور شود...باوری که خاطر شود...و خاطره ای که درد شود......
به گمانم یک نفر دستش خوردچای ریخت روی تقویم.و تمام روزهاتلخ شد....
کام دل گر چه شد از شور غم عشق تو تلخ جان شیرین منی، بلکه ز جان شیرین تر...
پاییزی ست تلخ...میان سمفونی باران وُ، --غروبی دردمند!که رقص برگریزانش حتا؛ حسِ دلگیرم رابه وجد نمی آورد! وَ در این شب هامهتابی سراغم را نمی گیرد ***آه، پاییز! اندوهم بی پایان ست! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
چقدر تلخه...به همه آرامش بدی ؛ولی خودت یه شونه گرم برای غصه هات نداشته باشی..!...
میگن وقتی غمی، اندوهی، مشکلی داری نباید ازش فرار کنی، نباید پناه ببری به قرص خوردن یا سر خودتو با فیلم و سریال و بازی وتفریح گرم کنی یا اونقدر کار بریزی سر خودت که فرصت فکر کردن نداشته باشی.میگن باید واستی اون اندوه رو زندگی کنی، اون گره رو باز کنی بعد رد بشی بری.و من به اندوهی فکر می کنم که سال ها زندگی کردمش اما هیچوقت ته نکشید. گره ای که با هیچ دندونی باز نشد.مگه چند سال باید موند تو اندوه و رنجی که یه لحظه ش مریض و افسرده ت میکنه؟من چ...
کافه چی...قهوه مرا تلخ بریزاصلاً تلخ ترین قهوه چیست؟!از همان بریزنه شکر میخواهم، نه شکلاتنه حتی یه تکه کیک شکلاتی تلختریاک ! ولی نه ...هیچ تلخی، تلخ تر از اقبال من نیست...اذیت نکن خودت راهر طور که راحتی بریزبا هر چه که دوست داری ...کام تلخ من ، چاره ندارد......
ژانر تراژدی داستان این ماسک ها,همان حائلی است که برای ندیدن خنده هایمان وجود دارد;واقعیت تلخیست که کسی با لبخند ما,دیگر نخواهد خندید....
به لحظه ی تولد قسم که مرگ تلخ است!که مرگِ تلخ، تلخ تر است.که امروز مردن، وقتی که می شد فردا را دید تلخ است.که مردانده! شدن تلخ تر است از مردن..به لحظه تولد قسم زندگی شیرین است، جان شیرین است.زنده ماندن خوش است.آرزو داشتن و فرصت برای رسیدن به آرزو خوش است.فردا خوش است، پس فردا خوش تر است.به لحظه تولد قسم دو نفس بهتر از یکی ست!...
سر انجامِ داستانمان را خوب میدانم .بالاخره روزی میرسد که من هم عروس میشم ،ازدواج میکنم و میشم زنِ رسمی و شرعیِ یک غریبه !به رسمِ عادت برایِ همسرم دلبری های زنانه میکنم .غذایِ مورد علاقه اش را میپزم ...عطری که دوست دارد به خودم میزنم ... و آن پیرهنِ چین دارِ سفید رنگی که دوست دارد برایش میپوشم ....خسته که از سرِ کار به خانه رسید چایِ داغی میدهم دستش و کتش را از تنش در می آوردم .میدانی ؟ هیچ کدامِ این کار ها از رویِ عشق نیست تکر...
می خندم، امّا مثل سیر و سرکه می جوشممی خندی و مثل همیشه سرد و خاموشم تا بند ساکَت می نشیند بر سر دوشتیک آسمان غم می نشیند بر سر دوشم با هر قدم من در دل خود اشک می ریزمپیراهن تنهایی ام را باز می پوشم باشد برو! هرگز فراموشت نخواهم کردهرچند می دانم که از حالا فراموشم یادت بماند، بی تو من تنها نمی مانمهر شب تو را در خواب می گیرم در آغوشم بعد از تو چایی پشت چایی سرد خواهد شدبعد از تو دیگر قهوه ام را تلخ می نوشم تو ...
تلخ ترین لحظه آن جا بود که لبهٔ پرتگاه ایستادیم اما کسی نگرانمان نشد ...شاید انقدر ساکت ماندیم که فراموشمان کردند ..!...
آخر پائیز بودشب چله وباز،یک قصه ی تازهداستان ننه سرما...اما نهقصه ی آنشب توقصه ی تلخ سفر بود..صبح آنروزهمه چیز زیبا بودتو میرقصیدیخورشید هم،با تمام دردهاش . .انگاراو هم میدانستمن اما..،تو خوابیدی وتا اکنون همآنکه تا صبح نخوابید و گریست،من بودمائلمان اکبری...
محبوب من!حرف هایی است همچون لیموشیرین؛به هنگام نگوییم تلخ می شوند!مصایبی هم هست کهاگر به هنگامِ پریشانی بازی نکنیخنده دار می شوند؛مثل گفتن از عشق وقتیکه مژه هایت سفید شده یاهنگامی که رو به آخرین غروب نشسته ای ......
این روزها دوست دارم قدری از دنیای مجازی فاصله بگیرم هر لحظه که وارد آن می شوی خبر فوت یک عزیزی را می شنوی. قدری تأسف می خوری که چقدر همه چیز پوچ و بی ارزش شده است. برخی لحظه ها هستند که آرزو می کنی ای کاش می توانستی زندگی را درآن لحظه متوقف کنی. خیلی تلخ است، درد دارد \امروز\ حرفی برای گفتن نداشته باشی و کاری جز تأسف خوردن و گفتن \خدا رحمتش کند\ از دستت برنیاید. با کسی جز خدا نمی توانی حرف دلت را بگویی اما، نمی دانم که او هم گوش می سپارد به تمام ...
به گمانم جایی میان شعرهایم مرده ام .همان جا که زور وزن هایش به دلتنگی هایم نرسید.همان جا که بنیان قافیه اش ویرانی های ذهن آشفته ام را از نو نساخت.همان جا که آرایه هایش الفبای روح بیقرارم را از بر نکرد.همان جا که با واژه هایش به پابوس جفا رفت و بی سبب به عقلم تاخت.و حال در من دیوانه ای نفس می کشد که سعی در کتمان خویش دارد و این است تلمیح تلخ روزگار من.زهراغفران...
تلخ ام !تلخِ تلختو اما ،بخند بانوبخند و مراشیرین کنترش که میکنیآب می افتددهان چشمانم...
من دچارم به یک ویرانیو چه تلخ است که نمیفهمی توپابماهِ مرگِ خاموشمنم...!...
گاهی صدای پای تو می آیدبا اضطراب به سمت در می آیمدر را که باز میکنمبهار آمدهوتلخ ترین حقیقت این است کهسه فصل دیگر نبوده ایی!...
زرد است که لبریز حقایق شده استتلخ است که با درد موافق شده استعاشق نشدی وگرنه می فهمیدیپاییز بهاری است که عاشق شده است...
یک جمعهتنهایی ات رابه قهوه مهمان می کنمتلخ تلخمنبا لبخندمتوبا حرفهایتشیرینش کنیم...
اخلاقم تلخِ درستاما شکلات تلخ هم طرفدارای خودشو داره...
از تو چه پنهانگاهی به او فکر می کنمو مثل کودکی که با سبدی بزرگستاره ها را می چیندغمگین می شومنمی دانم چه کسی به من گفته بودکه ماه درون حوض زندانی نیستیا خورشید کارش این نیستاینهمه از کوه بالا بیاییدکه فقط مرا بیدار کندشاید خودم فهمیده بودمکه سبدم خالیستو ستاره هاهر بار که دستم را بالاتر می برمبیشتر چشمک می زنندراستشاین روزها که به او فکر می کنمبیشتر می ترسمو فهمیده امهر که دست او را بگیرددیگر به زندگی برنمی...
خوش به حال دل فرهاد که در مدت عمرمزه ی تلخ ترین خاطره اش شیرین است...
ما زندگی کردن را نیاموخته ایمما به تعداد روزهای عمرمانانتظار کشیده ایمبرای رسیدنفردایی بهترآدمی بهتردنیایی بهتر.ما شیرینی لحظه هایمان رابا انتظار تلخ کرده ایم .ما زندگی را زنده گی نکرده ایم....
و عشقِ یک طرفه...شاید تلخ ترینپُر درد ترینخواستنی ترینو مقدّس ترین،داشته یِ یک عاشق باشد،که میخواهد به اجبار نگهش دارد...!...
اگر می شود به آدم های تلخدلسوزانه لبخند بزنیدشاید آنها شیرینی کلامشان رادر نقطه ای از زماندر اتفاقی ناخوشایندیا به آدمی ناخوبباخته اند....
خوش به حالِ «حافظ»که نمی دانست ناشر کیست،منتقد چیست،اداره ی نگارش کجاست...اگر چه سایه ی «امیر مبارزالدین» را بر سر داشتکه چیزی در حدِ «محرمعلی خان» خودمان بود،اما می توانست رندانهسرِ او شیره بمالد!می توانست بی خیال عکس و عسس،مست کند در انظارو در غزلی بنویسد،بهشتِ نقد رابه نسیه ی هیچ نسناسی نمی فروشد!حتا اگر بعضی غزل های او رابعدِ مرگش دست کاری کرده باشند،حتا اگر موشی گرسنهنیمی از دیوانش را جویده باشد،حتا اگر ...
...بی پرده وقتی داستان از عشق می خوانییادم می افتد "ویس فخرالدین گرگانی"قابیل مرتد می شود در چشم آدم هاوقتی اصول عاشقی را بد بفهمانیمن را بنوشان از لبان خود"عذاب النار"لب های تو آیینه "آیات شیطانی"عمری جهاد فی سبیل العشق را ساده"لا تبطلوا بالمَنُّ" و اخم و چین پیشانیحل کن معمای سر راه مرا بانوزلف تو پیچیده تر از دیوان خاقانیکام زلیخا تلخ شد از دوری یوسفای کاش عبرت می گرفتی ...
در آغوشِ پر مهرتکسِ دیگری ستمی فهمم ...و عطرِ دیگریبر گیسوانت هستمی فهمم ...چقدر تلخ استاین تکرارِ وحشتناککه عشقاینبار هم بازیچه ستمی فهمم ...برای من اما، آخرِ خط استفراموشیخداحافظبه هیچ امید دیداریمیفهمی؟؟هزاران بار دوستت داشتمهزاران بار بخشیدمنفهمیدیمیفهمی؟؟...
دستانم هیچوقت دروغ نمی گویندوقتیتنهایی ام را در آغوش می کشمچقدر نزدیک استطعم تلخ وگزنده یخالی بودناز تو...
عاقبت میهمان یک نفریممرگ با طعم تلخ شیرینی...
تا بحال شده توی بیداری کابوس ببینی؟من دیده ام... وحشتناک ترین کابوس هاتوی بیداری اتفاق میافتدوقتی باید چیزی را از دست بدهیچیزی که هست و دلت عمیقا میخواهدشاما تو مستحقش نیستیوقتی پاسخِ فال هایتهمه برعکس خواسته ات میشوندو تو نمیتوانی بپذیریشب هایی که همه خوابند و توبا چشمهایت میبینی تمامِ خیال هایی که با لذت بافته بودی یک به یک رشته میشوند وکاری جز تماشا با چشمانِ خیس از دستانتبر نمی آیدنمیدانی چقدر تلخ و غم انگیز استوقت...
چه تلخ باشیچه شیرین!من از یک ذره ات هم نمی گذرم!...
امروز فهیمه را دیدم..رنگش مثل میت شده بود...بی روح و خسته دل..وقتی حرف می زد از دهنش بوی غم می آمد..چشمهای سرخش را به من دوخت و گفت می دونی دلم از چی می سوزه؟... حرفی برای گفتن نداشتم..در لابلای آنهمه کلمه که بلد بودم حالا گنگ شده بودم...انگار دهنم را مار زده بود..لبهایم آنقدر بی حس و کرخت بود که به نجوای همدلانه ای باز نمی شد...بلد نبودم به یک دختر مادر مرده چه باید بگویم...چگونه دردش را فرو بنشانم...هیچ کجا این چیزها را یادم نداده بودند...در سک...
تلخ فنجانینا نوشیدنی ست.این دم نوشکهنهجوش.زندگی...
من ایمان دارم ، میدانمکه روزی دوباره زاده خواهم شداز بطن خورشیدی گرمدستانت را به من بدهخودت را به من عادت بدهمن همچو نوری سپیدنگاهت را به آتش میکشمدستان ما پلی میشود بر روی شهرسپیدار ها زنده خواهند شدو تو دیگر قهوه راتلخ و تنها نخواهی خورد...
مرگ مى تواند ادامه ى آواز من باشدکه سالیانکنار آتش چوپان هابر لب البرز گرم مى شود…نترسبومیان مى گویند،درختى که تبر نخوردثمرش تلخ مى شود!شراب و دشنه بیاوربرقصفردا شاید آخرین پرچم زمینرقص گل هاى پیراهنت باشدکه گرده مى پراکند در باد...
هنوز همنمیدانم بعد از چند سال... زنگ خانہ ام کہ بہ صدا در مے ایدگمان میکنم تو پشت درےومن بہ خیال غم انگیز خودلبخندے تلخ میزنم......
قهوه اگر تلخ استچه انتظار بیهوده ای ستشیرین کامی فال را...
تلخ، مثل قصه ی دردآور سربازهازخم، مثل خاطرات پیکر سربازها شانه خالی می کند فرمانده در اوج نبردتیر گاهی می رسد تا باور سربازها جنگ را شطرنج می دانند شاهان دلیرشرط می بندند گاهی بر سر سربازها! جنگ تنها راه بردن نیست وقتی عشق هستسکه ی شعر است روی دیگر سربازها نامه ها و پست ها و پست ها و نامه هاعشق کن با خاطرات دفتر سربازهاوقت دلتنگی چه شبهایی که در مرز جنونغرق شد در اشک عکس دلبر سربازها چشم بر در، حال مضطر... بعد ...
حقیقت این است کهمحبت بیش از حدم،از آدمها یک خودشیفته ساخت!آنقدر محبت می کردم که با خود خیال می کردندبقیه ی آدمها هم مانند من همان قدر دوستشان دارند...تلخ است ولی عجیب شرمنده ی خودم شده بودموقتی می دیدم محبتم را به پای وظیفه و عادت میگذارند!به خودم که آمدم دیدم فقط در حق خودم و ارزش هایم خیانت کرده ام...حقیقت این استگاهی وقت ها آنقدر خودمان رادست کم میگیریم و سطح توقعمان را پایین می آوریمکه آدمها به کل خود را فراموش می کنند...
تلخ که می شوی …برای شیرین شدنتدلم شور می زندبه چشم دیگری!...
باور کن زندگی را ...شیرین مثل غمِ کودکان بالا شهرتلخ مثل شادیِ کودکان کار...
رفته رفته می رود رخسارِ من از یادِ تومحو می گردد دلِ تب دارِ من از یاد تورفته رفته خنده هایم تلخ و پنهان می شودسرزمینِ قلبِ من بی تو ویران می شودرفته رفته غم درونِ چهره ام پَر می کشدجامِ زهرِ مردنم را چون عسل سر می کشد....
قسمت تلخ زندگی اینجاست که مجبوریم بدون آدمایی که دوستشون داریم ادامه بدیم...
من یه تلخیم که یه من عسلم شیرین نمیکنتم......
پای ِ همین هفت سین ِ قرنطینه زده ی بی شمع و شیرینی ، بی گل و سنبل و سمنو ...محقر و بی تجمل و ساده ...می نشینم به دعا ....خداوندا ...دریاب ما را و حال و روزمان را...خستگی ها و جان سختی مان ببین ...به لطف ِ و مهر ِ خویش تیمارمان کن....روزگار خوش شود و روزی فراخ ...درد دور شود و بیماری برود ... سلامت نزدیک شود و صحت در جان ِ همه مان جا بگیرد...غم ها بپرند و شادی ها جایش رابگیرند...نحسی رنگ ببازد و مرغ ِ سعادت برای همه مان بخواند ....نود ...
تلخ است ، تلخِ تلخ ، این زندگی اَمآ ” لب هایَت ” عجب تعادلی برقرار کرده است … شیرین است ،شیرین شیرین … در برابرِ این زندگی …...