شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
خسته ام با دل زارم چه کنمشب مهتاب که شد با تو،نگارم،چه کنم...وقت صبح وقت اذان وعده یاران که رسیدبا در میکده و بوسه یارم چه کنمبوسه یار کجا عاشق دلدار کجامن دیوانه بدنبال نگارمچه کنمخسته ام با دل زارم چه کنم...خسته ام با دل زارم چه کنم......
خسته ام خسته تر از هر چیزیخسته از خستگیِ خستگی امارس آرامی...
خسته ام از تمام حسرت های کوچکی که می رسند به نبودن های بزرگ......
خسته ام از گریه ها ی بی صدااز این همه حسرت بی انتهاخسته از دلخوش به فردا بودنم...خسته ام از ضربه های بی هواداغ دارم... درد دارم... مرده ام...سفت خوردم من از شل گرفتن ها، خدا......
به حال و روزی گرفتارم که باید چکشی بردارم، میخی را با آخرین جان بر دیوار دلم بکوبم و تابلویی رویش نصب کنم، با گچی سپید آرام بنویسم:« از خوردن ضربه های بیشتر معذوریم، لطفا تا اطلاع ثانوی ما را به خال خود رها کنید!»این که اطلاع ثانوی کی باشد را هنوز نمی دانم؛ شاید یک یک شنبه ی دل انگیز با بوی نارنگی در برگ ریزان پاییز، شاید زمانی در انجماد زمستان و عطر گرم چای آلبالو، شاید هم کمی طولانی تر، مثلا یک عمر!اما هرچه فکر می کنم، هیچ رهگذری طومار ...
خسته ترینِ هر شب من امباربرِ عشق امبر دوش ام باری به نام توجز من کسی حمل اش نمی کنداگر رهای اش کنم شاید شانه ام آسوده شوداما قلب ام درد می گیرد....
حوصلع! سر! 😶عشق! پر! 💔چشم! تر! 😢مخ! رد! 🤯سر! درد! 🤕مغز! هنگ 🥴دل! تنگ! 🥺خستع نباشی سر نوشت... 😊...
تو تاکسی بچه هه به مامانش میگفت حس میکنم دارم خفه میشم. مامانش گفت چرا؟ گفت اخه حوصله ندارم نفس بکشم :)بخدا منم همینطور :)...
صحرای وجودم شده مملو از بارانپر شده از برفصحرای همیشه داغ و سوزانمسرد شدهیخبندان استحس مردن داردبی روح شده خسته تر از همیشه در یخبندان خودشآرام میمیرد......
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازیخسته ای را که دل و دیده به دست تو سپرد...
بچه که بودم هروقت با خدا حرف میزدممیگفتم خدایا توروخدا نزار بزرگ بشم ،بزار همینجوری بچه بمونم انگار تلخی داروهامو زیر زبونم حس میکردمانگار میدونستم قراره تمام سهمم از دنیا یه تخت گوشه ی بیمارستان باشه و یه مشت قرصای لعنتیولی خدا حرفامو نشنیدیا شایدم شنید و اهمیت نمیداد هنوزم مثل بچگیام باهاش حرف میزنمهنوزم صداش میزنم:خدایا مرگخدایا خستمخدایا بریدم خدایا توروخدا راحتم کن...
“تو” با قلب ویرانه من چه کردی؟ببین عشق دیوانه من چه کردیدر ابریشم عادت آسوده بودم…تو با “بال” پروانه ی من چه کردی؟ننوشیده از جام چشم تو مستم…خمار است میخانه ی من…چه کردی؟مگر لایق تکیه دادن نبودم؟تو با حسرت شانه ی من چه کردی؟مرا خسته کردی و خود خسته رفتی…سفر کرده ، باخانه ی من چه کردی؟جهان من از گریه ات خیس باران…تو با سقف کاشانه ی من چه کردی؟شاعر : دکتر افشین یداللهی...
و من بسیار به رنج چشم ها می اندیشمخسته از نبردی تن به تنآلوده به فراقدر انتظاردر انتظاردر انتظار ......
خسته شدم از قصه هات، از شیرینیِ دروغاتاز بازیای را به رات، پشت سر هم کیش و ماتمحبوبه خاکباز...
خسته ایم،از به هر دری برای خوشی زدن و،پیدا نکردنِ چند صباحی حتی دلخوشی!درمانده ترینیم،از اینکه اینهمه عادت کردیم به خواستن و نرسیدن؛از اینکه قلبمان اینهمه بی تفاوت شده به نشدن؛از اینکه نقلِ هر محفل دو نفره ای شدهدوست داشتن های بی سر و ته؛ماآشفته ترینیم و بی قرار،از بی مقصدیِ تمامِ واژه هایی که برای هم مینویسیم،از واژه هایی که مینویسیم ودستمان به ارسالش نمیرود از ترسِ فهمیده نشدن؛از کلمه هایی که نوشتیم و دیر شده برای ارسا...
اگر با سوزش من می شوی جانانه خوشحالبکش کبریت خود را روی این انبار پوشالتو حق داری نچینی بنده را از روی شاخهکسی هرگز نباشد طالب یک میوه ی کالمن و این کوچه های ممتد و دیوار سنگی مرا یک سایه دائم می کند در کوچه دنبالچنان یک لاله در لالایی محزون مادر بنالم با لبی سرخ و زبانی کوته و لالکفِ دستم هزاران خط مبهم، ناموازی گریزان از من و دستم زنان پیر و رمّالدگر از دست حافظ هم ملول و خسته گشتمز بس دیدم حوادث را خلافِ و...
در مسیری بی توقّف سالها هستم اسیرخسته ام از زندگی دستان سردم را بگیرزخمه ی ساز صدایت عقل را از من رُبودنقش در اندیشه ام بستی و در لوح ضمیرچشمهایت ساحل شعر و خیال و خاطرهمن جناس ساده امّا، تو مراعات النظیرمن حسادت میکنم حتّی به عطرِ موی تویا به هر فردی که قدری با تو باشد هم مسیرنام زیبای تو بر بوم خیالم نقش بستدر دلم عشقت عجین هست و جدایی ناپذیرکاش میشد تا بباری مثل باران بهاربر تن تب کرده ی احساس پاکم چون کویرب...
راستش زندگی زن ها سخته. بعضی زن ها. مادر خودم هفتاد و خورده ای عمر کرد. هر روز خدا هم کار می کرد. بعد از زاییدن پسر آخرش یک روز هم ناخوش نشد، تا یک روز نگاهی به دور بر خودش انداخت، رفت اون پیرهن خواب دانِتِلش رو که از چهل و پنج سال پیش داشت هیچ وقت هم تنش نمی کرد از صندوق درآورد تنش کرد، بعد رو تخت دراز کشید پتو رو کشید روش چشم هاش رو بست گفت «بابا رو سپردم دست همه ی شما. من خسته ام.»📓 گور به گور...
«زخم عشق»کاش می شد از یاد بردکهنه زخم عشق را ...زخم خنجر دوستت دارم های شیرینی که از پشت در آغوش گرفته است تن خسته بی روح را ...نخل بلندی که برای رسیدن خرمایش کمر خم کردیماما سهممان چیزی جز تیغ های تیزش نشدو دیگر حتی کسی نیست تا خار از تن خسته بردارد.. .. بهزاد غدیری behzad ghadiri...
ما از زندگیمان خسته نیستیم!🙃🙈ما از آدم های زندگیمان خسته ایم!اینقدری زیر بار فشار ها و سختگیری ها هستیم که زندگی را متهم میکنیم....🙂❗️آری،کمی بیشتر که فکر کنیم!میبینیم زندگی تقصیری ندارد!حتی اگر کمی بیشتر فکر کنیم!میبینم آدم های زندگیمان هم تقصیری ندارندمتهم خود ما هستیم!چون این ماهستیم که آدم هارا ساختیم!اما همچون بت!بتی عظیم!کاش درذهنمان اینقدر آدم هارا بزرگ نمیکردیم و پشیمان نبودیم:)! رهایی در آسمان نوشت!✍🏼🌸بدون اسم...
وقتی که چای چشم پر رنگ تو دم باشدمردی که پیشت می نشیند خسته تر بهتر...
درست وسط زندگی نشسته امصبور،غمگین،امیدوار،خستهو ادامه دهندهو ادامه دهنده.....
در سکوت خالی شبدر سکوتی که پنجره مات و مبهوتبه بیداری ثانیه ها می اندیشدکسی منتظر است !کسی خسته تر از صداخسته تر از انتظارخسته تر از طبیعت استدر این شبی که همه در آرامش اندخواب از سر شخصی پریده است !درختانی که دلتنگ انداما ، استوار ...برگهایشان پشت پنجره ایستاده اندشاید ...در انتظار مهمانی قلبی هستندهمه حق دارندهمه حق خوب زیستن دارندو کار هر شب جیرجیرک هاستکه جیر می کشندکسی چه می داندشاید شعر خوشبختی اشان را ...
احساس خفگی می کرد دل من پاشد پنچره باز کرد دل من اما هنوزم نفسی نداشت دل من ای خدا چه کردی با دل من یا ببر یا اروم کن دل من...
در این شهر مردمان همه خسته اند گاه گاهی میخندند ونقابی دارند اما در پس این خنده ها دردیست پنهان...
رهایم کن.. بگذار ب همان حال بی حس همیشگی ام برسم.. کمی در بی خیالی ام سفر کنم... و با خونسردی از کنارت بگذرم... مرا رها کن... بگذار همان همیشگی باشم... نویسنده: vafa \وفا\...
و من همان کشورِ در سوگ نشسته و خسته بعد از یک جنگ ناجوان مردانه ام¡رَماد...
در میان این حجم از اجتماع و هیاهودر درون اما هریک تنهاییمآدم هایی که یکدیگر را یک به یک دیگر از یاد برده اندآدم هایی که از آدم بودن فقط اسمش را به یدک میکشند و از رسمش چیزی را بلد نشده اندآدم هایی که دیگر نه شوقی انتقال میدهند و نه اشتیاقیآدم هایی که خسته ات میکنند از شوق رهاییآدم هایی که پرسه میزنند تا بر قلب پر از دردت لکه ایی هرچند ناچیز و سیاه اضافه کنندتا امیدت را ناامید کنند و هریک را زیر پای دیگری له کنندآدم ها خیلی وقت است...
از دست گریه های خودم خسته میشوماز دست تو که با نَوَسانم نساختیاز زندگی که زندگیم را به باد داداز اینکه بعدِ من تو خودت را نباختیمن از خودم که خسته نشد از تو خسته اماز این غرورِ بین دوتامان همیشه سَداز اینکه خواستم که تو باشی ولی نشداز این همه دعا که به جایی نمیرسدمن از سوال ساده ی “خوبی” کلافه امخستم ازین جواب دروغی که “بهترم”میترسم از کسی که بفهمد هنوز هم…با گریه های نیمه شب از خواب میپرممیترسم که کسی بفهمد که باز تور...
خسته ام مثل کسی که یک شبخاطراتش را به آتش کشید،،پیله ای ساخت،تنهایی را در بَرگرفت و با خیال به بستر ابدی رفت!!ارس آرامی...
همه چی تمام شد ؟ به همین راحتی ؟لابه لای حلالیت خواستن هایتان برای سال جدید و در میان سفره هفت سین و تنگ خالی از ماهیتان یک لحظه مکث کنید و جواب من را بدهید .همه چی تمام شد ؟ سیل؟زلزله؟ کرونا ؟ دختر آبی ؟ سردار سلیمانی ؟باورم نمیشه که انقدر راحت لبخند می زنید و جلوی تلویزیون لحظه شماری می کنید برای شنیدن صدای توپ سال نو !!! پس جواب گریه هایمان چی ؟شما بروید به سلامت ، من نمی آیم .حساب من و این سال صاف نشده است این سال هل هلکی خرید کردن ...
شهریور با تمام دلبستگی هایش میگذردبی خیال معشوقه اش میشودبار سفر می بنددو جای خود را به مهر میدهدفقط خدا کند مهر دیگر دل نبازدپاییز طولانی شدنش خسته میکند آدم راخسته از تنهاییخسته از هوای بی کسیخسته از خش خش خاطرات......
خسته ام ... مثل اسیری که به هنگام فرار یادش امد کسی منتظرش نیست . نرفت ......
کوچه ام؛ -بُن بست ، -خسته، -متروک اما؛سرریز ِحسِ آمدن ِتو! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
شب ها پیش از آنکه به خواب برویمچقدر حرف داشتیم که بزنیم،انگار حرف های ما تمامی نداشت.چند بار پیش آمد که طلوع را دیدیمو رنگ خواب ندیدیم!آخر چه شد، که حال دیگر می آییمو خسته و بی صدا می خوابیم؟!شبها دگرگون شده؟حرفها تمام شده؟یا ما تمام شده ایم؟!...
خسته ام از تو و از مکر و ریا می فهمی..؟بی وفا بودنت و ژستِ وفا می فهمی..؟ خسته ام خسته تر از کودک کبریت فروشزیر باران و ... کسی گفته گدا می فهمی..؟ مثل مردی که از او مانده فقط یک پسر وشده آلوده ی تزریق دوا می فهمی...؟ شده ام شاعر بی حوصله با یاد کسیمانده در پیچ و خم قافیه ها می فهمی...؟ حال من با تو نفس های گلوگیر...نگوبغضِ در دام گلو... مانده به جا می فهمی...؟ گفته بودم به تو این بار "شما" یادت هست...؟مع...
آه ای بارانای خسته از ابر و آسمانبرای که می باریبرای من تنها؟یا از دست آسمان گله داریکه سقوط میکنی؟خودکشی میکنی؟...
در ازدحام این شهرمیان هیاهوی آدمک هایی کهمفهوم زندگی را از یاد برده اند.زنی را دیدمپر از شوق رهایی،خسته از دویدن ها و نرسیدن ها؛رقص کنان به دنبال پاره ای از نور کوچه پس کوچه های شهر راپرسه می زد.او باور داشت که قلب سیاه از دردِ مَردُمانروزی با ذره ای امید، شکوفه خواهد کرد....
مردم شهرم از این جور زمانه خسته اندروز و شب در سایه ی سنگین درد آشفته انددر خیابان های شهرم می کشند آژیر دردمرد و زن، پیر و جوان دلواپس از این حجم دردکادر درمان از همیشه خسته تر، دلسوزترپیش خلق و خالق اما همچنان محبوب ترای خدا کاری بکن، این درد امانها را بریدمنجی عالم تویی، هرگز نگردم نا امید...
من نفس های زنی خسته ام از استثمارقطره ی اشک سرِ گونه ی بی تقصیرمبغض یک دختر افسرده ام از بی عشقیغم یک جان به لب آمده از تقدیرم...
باید برای داشتنت میدویدم،زمین میخوردم،بلند میشدم و ادامه میدادم...باید برای داشتنت قید زمین و زمان را میزدم.اما خواستم برایت بنویسم.برای داشتنت قیدِ خنده هایم را زدم.یک دختر وقتی چشمهایش نمیخنددیعنی روزگارش خوب نیست.یعنی دنیایش سیاه است و حال و هوایش ابری!خواستم برایت بنویسم،من برای داشتنت خودم را از دست دادم.وکاش تو وسطِ تمامِ این دویدن ها روبرویم نمی ایستادی...کاش نمیگذاشتی زانوهایم خم شوند،زخمی شوند،خسته شوند...دل...
بعضی اوقات عشق چه بی موقع به سراغت میادگاهی تو عاشقی و او دل و دماغ ندارد و میرودمیرود و دل و دماغ تو را هم میبردحالا تو بی دل و دماغی وحوصله عاشقی نداریو چه بی موقع این مرد سراغت آمددرست وقتی که مزخرف ترین دختر روی کره خاکی بودیدرست همان وقت که هیچ رمقی از عاشقیته مانده ات نبودکاش عشق های نصفه و نیمهدرونت حل میشدندکاش این همه خستگی روی قلبت ته نشین نمیشدکاش ماجرا کمی ساده تر بوداما میدانی چیست؟با همان خستگی ته نشین شد...
سکوت..همیشه به معنای رضایت نیست..گاهی یعنی خسته ام از اینکه مدام.به کسانی که هیچ اهمیتی به فهمیدن نمیدهند توضیح دهم!سیمین دانشور...
خسته است از آرزوها،نای جنگیدن نداردخنده اش را دفن کرده،درد خندیدن ندارد...
مگه شیرین تر از اینم میشه یک نفر کل جهانت باشه مثل یک مرد کنارش باشی مثل یک زن نگرانت باشه مگه زیبا تر از اینم میشه اون تماشایی و تو دیوونه قلبتو پر کنه از آرامش وقتی خسته برمیگردی خونه...
خسته از هر آن چه ناپاک است بر روی زمینچشم را مهمان کنم بر دیدن دلهای پاک...
خسته اممثل ظهردر میانه مردادمثل دل بریدن و رفتنمثل هر چه بادا باد.....
چقدر خسته ام رفیقفرهاد نیستم که کوه کنده باشم من فقط خودم هستم که از تو دل کنده ام...
آدمی که از یه جایی به بعد فقط سکوت میکنه، تبدیل به یه آدم آروم نشده؛ فقط خسته شده از جنگیدن!اونجایی که منتظر جنگیدنش بودی ولی دیدی فقط یه لبخند بهت زد بدون روزِ رفتنش نزدیکه!بعضی از آدما وقتی باهات میجنگن یعنی براشون مهمی و وقتی هم دیگه نسبت بهت بی تفاوت میشن یعنی دارن زندگی کردن بدون تو رو به خودشون یاد میدن!از هر جنگی نترس!بعضی از سکوتا از جنگ هم ترسناک ترن!...
از من نرنجنه مغرورم نه بی احساسفقط خسته امخسته از اعتمادی بیجا ...برای همین قفلی محکم بر دل زده ام !...