جمعه , ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
بغض کبود آسمان ترکید، و تو خوش شانس ترین ستاره ی دنباله دار شدی ......
غم انگیز بودانگیزِ حمل بُغضی چند تنی روی گلو...
روز مرگی،،، دوری از توست کههر شب در گلویم گیر می کند،--بغض می شود وُبا قطره های اشک، فرو می ریزد! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
پناه می برم از بغض در گلو ماندهبه دشت دامن گلدار مادرم گاهی...
در من زنی ست خیاط ...که دلتنگی را می دوزد...با بغض به اشڪ...در من زنی ست بافنده...که می بافد در خیال خویش...امید را به آرزو...در من زنی ست آشپز!که حواسش هست ترخون غذاچشمت را تر نڪند ...و دلت را خون!و در من زنی ست عاشق...که دوست داشتن را هجی می ڪند...میان هر نفس...اما...تو هیچ یک از این زن ها را دوست نداشتی!...
مرا همرهی کن به گوشم شب بیقراریسخن های مستانه گفتی و رفتیدر آلونک سوت و کورمدمی قصه ام را شنفتی و رفتیچه می دانی از روزگاریکه باخود دمادم به جنگ و ستیزمو دستان خود را به دستم ندادی که از جای خود برنخیزمهمان به که دور از تو باشد شبانگاه دیجور تنهایی مننگردد به چشم تو ای جانتماشای تندیس رسوایی منغمت را کجا ضجه سازم که خالی کند بغض دیرینه ام راشکایت به نزد که آرم سکوت شب آب و آئینه ام رانمی آئی از فصل بارا...
سیگارش خیس، --بر لبچترش زیر بغلیکریز می بارد باراننه،شعراز گلوی بغض گرفته اش...سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
باز امشب در گلو یک بغض مهمان من استاین گریه های لعنتی آهنگ چشمان من استیک روز میکشد مرا این زخم ها افتادن هااز بس که زنده ام ببین سر در گریبان من استعمری عزیز مصر می مانی ، ولی ای نازنین !مردی که در زندان توست ، یوسف کنعان من استگاهی سرا پا آتشم گاهی گلستان میشوماز این که سوختم زنده ام ، نمرود حیران من استآخر به زنجیرم کشید شعرهای تو بی مرامبعد ازتو قاتل های من هر بیت دیوان من است...
دلتنگى داریم تا دلتنگىعمیق که شودمى شوى یک آدم آهنى متحرکهیچ بغلى بغضت را باز نمى کند-امیر وجود...
پنج شنبه ابری ست با بغضروی دشت خاطرات...پنج شنبه پنج نم باران است بر یادها، آرزوها، خاطره ها...پنج شنبه نسیمی است که رهادر دالان هزارتوی گذشته ها می گذردو بر خاطرها گرد یادآوری می پاشد..!!ارس آرامی...
پنج شنبه چون پرنده ای ست که بر فراز مسلخ خاطره ها پرواز می کندبر هر آنچه گذشتتا به یاد آورد آخرین خاطره ها، دیدارها و لبخندها را...پنج شنبه همان بغض آرزوهاست که در پیچ و خم هزارتوی بایدها و نبایدها غرق شده است...ارس آرامی...
دلبر میاد که بره نمیاد که بمونهاز اسمش معلومه دل+ بر...
مال خوده من باش دلتو بسپار به دلم قلبمو میدم جاش بدجوری میخوامت غیرمن هرکی که گفت دوستدارم گوش ندهبه حرفاشمال خوده من باش!!!...
ڪاش تنهایے هایم در سڪوت شبانگاہ پایان مے یافت تا اینڪه غم دلٺنگی هم آواره ٺرم کند...
درونم آنچنان فریاد میکشد ک دستهایم را برگوش میگذارم... اما... از درون دارم کر میشوم... چرا کسی صدای زجه های قلبم را نمیشنود؟ من زنده ام؟ آری... ببینید... نفس میکشم! حرف میزنم! راه میروم! مرا میبینید؟ اگر میدیدید... حتما هم میشنیدید...صدای فریادهای درونم را نیز میشنیدید! نویسنده: vafa \وفا\...
نفسم تنگ است... ن بیمارم.. ن مصدوم.. فقط گویی قفسه سینه ام را کسی چنگ انداخته و با تمام وجود در دستانش له کرده است.. قلبم... البته دیگر نمیتوان نامش را قلب گذاشت.. دیگر فقط یک تکه گوشت خونین در بدنم است.. میدانی... گذشتن سخت است.. سخت است بگذری از کسی ک سال ها با او گذراندی و خوب و بد را با هم بوده اید.. حال ک دور شده اید.. خیلی چیزها عوض شده باشد.. شاید هم من عوض شده ام.. آری.. من بد شده ام.. بد ک بودم.. بدتر شده ...
حرف زیاد است.. شنونده ها کم شده اند.. درد زیاد است.. درمانگر ها کم شده اند... بغض زیاد است.. شاید دست هایی ک اشک ها را میگرفتند کم شده اند.. اما.. شادی.. زیاد است.. شاید چون چشم دیدن شادی کم شده است... نویسنده: vafa \وفا\...
با خودم عهد بسته بودم عاشق باشم.. ولی.. هرچه فکر میکنم میبینم! هرچقدر هم رسم عاشقی بدانم.. باز هم در انتهای فکرم.. در اعماق قلبم.. چیزی همچو خطِ صافِ دهانِ صورتِ ایموجیِ پوکر، مرا مینگرد.. و او خود من هستم.. بی هیچ کم و کاستی! کمی بی تفاوتی را از من بگیرید.. از ماسک خسته ام! ماسک انسانی به دور از بی تفاوتی.. ماسک شور و اشتیاق.. ماسک لبخند.. کاش کسی اشک های حلقه زده در چشمانم، تیر کشیدن های قلبم.. درد کشیده شد...
از آسمان باران میبارید و او اشک میریخت... آب میشد میان رفت و آمد انسان هایی ک توجهی ب او نمیکردند... آب میشد و صدایش بلند نمیشد.. کسی نگاهش هم نمیکرد.. دستهایش خشک شده بود.. پاهایش بی حس.. نگاهش قفل شده بود ب یک سمت.. همان سمتی ک دخترک کوچکی ب آن سمت رفته بود.. همان دخترکی ک کلاه و شال گردنش را ب او داده بود.. ب دستانش نگاه کرد.. همان چوب های خشک ک ب جای دست برایش گذاشته بودند.. بینی هویجی اش بی حس بود.. دهانش.. با دهان ...
در آغوشش کشید..درد و دل کرد..حرف هایش ک تمام شد..گلویش از بغض درد گرفته بود..و چشمانش لبریز از اشک..ب چشمان آسمان شبِ عروسکش نگاه کرد..اشتباه میدید یا ن را نمیدانست..ولی انگار..عروسک هم چشمانش لبریز از اشک شده بود..:)...
رفتن سخت است، مجبور شدن ب رفتن سخت تر! دل کندن سخت است، بی خداحافظی دل کندن سخت تر! بغض سخت است، با بغض خندیدن سخت تر! چمدان بستن سخت است اما وسیله ای نداشته باشی ک در چمدان بگذاری سخت تر! خیلی سخت تر!رماد...
سر می کنم در روزهایی که نمی دانم...یک ساعت دیگر من آیا زنده می مانم؟!انگار با من قهر کرده روی آرامشدریای بغضم در تلاطم های طوفانممرحم نمی خواهم برای زخم هایم چونکل جهان درد است در هر ذره ی جانماز حال و روزم بی خبر هستند آدم هامن پشت این لبخندهای خسته پنهانمحتی ندارم سایه ای که پشت من باشدبرگی میان باد و پاییزم، پریشانم...گفتی بگیرم دست هایت را ولی دیدمآب از سر من رد شده بس که ویرانم!بگذار من تنها بمانم با غروب...
شکسته تر از قلب بغضای من وجود نداره🙃...
+دور ترین جای دنیا کجاس؟×گوشه ترین جای اتاقت در حالی ک بغض داری🙂...
شب هایی که بغض دو دستش را دور گردنم حلقه میکند اشک هایم از بی پناهی تمام صورتم را می پوشانند من تمام شهر را به دنبال آغوش گرمت زیر و رو میکنمو تنها آغوش سرد خاطرات در نبودت مرا پناه می دهد...!من عجیب دلتنگم نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
آسمان ابری استو ؛هوا کمی خنک تر از حد معمول .انگار بهار و پاییزدر یک کوچه بن بست به هم رسیده اندو دلتنگی پایان یافته ,سخت هم را در آغوش کشیده اندو ؛عنقریب است که بغض گلویشان بشکندو ؛باران بی سابقه ای در این حوالیببارد ......
من ۱۷ سالگیت مبارک ...من به آفتاب گردان شبیهم در تاریک ترین روز ها در پی نورم حتی وقتی که سرم پر از دانه های سیاهه من چون رویاهایم اوج گرفتم پشت به تمام ستاره های شب تا برسم به صبحی که تنها از خورشید طلب نور می کرد بدان تلخ گفتم تا به حقیقت برسم طولانی تر از هرسال زندگی کردم روزهای تاریک تر از شب را با سقوط از هر قلهپرواز کردم مرا در ریشه کهنسالی پیدا کن زمانی که امیدی به زندگی نبود با بغض می نویسم زیرا که پشتوا...
چه کنم با غم خویش؟که گهی بغض دلم می ترکد،دل تنگم زِ عطش می سوزد، شانه ای می خواهم که گذارم سر خود بر رویشو کنم گریه که شاید کمی آرام شومولی افسوس که نیست !...
درونم بغض و اشک و حسرت و آهفقط یک مرگ را کم دارم امشب...
تو نباشی غم دل را به خیابان بدهم بغض چشمان ترم را به زمستان بدهم سبزه ها زرد شد و باغ و گیاهان مردند کاش میشد به همه مژده ی باران بدهم یوسفی نیست درین دور زمان ای حافظ !تا خبرهای خوشش برده به کنعان بدهم کاش میشد به پرستو و درختِ غمگین خبر از آمدن فصل بهاران بدهم به کجا سر بزنم تا که ببینم در شهردختری را؛که به لب ، خنده ی پنهان بدهم کاش میشد که تو برگردی و من هم با تو به غزل مویه ی خود نقطه ی پایان بدهم...
امشب میان این گلو یک بغض مهمان من استاین سرفه های لعنتی آهنگ قلیان من استآخر به زنجیرم کشید این شعرهای بی مرام بعد از تو قاتل های من هر برگ دیوان من استعمری عزیز مصر می مانی ولی ای نازنین !شهری که چشمش را به پایت داد کنعان من استگاهی سکوتی ممتدم ، گاهی پر از شور و غزلاز بس که حیران تو ام ، یک شهر حیران من استدر فتح شهر قلب تو، سرباز سرسختت منمحالا که افتادم ببین ، سردر گریبان من است...
موهایم را که کوتاه کردند؛قلب من به کنار،با بُغضِ «گُل سرم» --چه کنم؟!...
این مرد بر لب گریه را خنده تظاهر می کندآیینه هم از دیدنِ حالش تحیر می کنداز بس میان کوچه ها آواره ی راهت شدهآن دوره گردِ پیر هم او را تمسخُر می کندبُغضی همیشه آشنا هر شب کنارِ سفره اش- نان شبش را در گلو انگار آجر می کندپُک می زند سیگار را شاید که آرامش کندلب های تو روی لبش... دارد تصور می کند!ذاتِ خدا داری مگر؟ دیوانگی می گیردشدرباره ی چشمان تو وقتی تفکر می کندمَرد است اما مردی اش، لِه شد به پای عاشقیدیگر از این مر...
چای مینوشیدمیادش افتادم ّبغض کردم و اشک در چشمانم حلقه زد..!همه با تعجب نگاهم کردند..! لبخند تلخی زدم و گفتم چقد داغ بود...!...
آخر شب که می شود نگاهی به دل آسمان می اندازم تنها کسی که در کنارم می ماند سکوت است دلم میگیرد و بغض راه نفسم را می بندد چاره ای ندارم جز ریختن اشک هایی همچون خون....
ماها آدم های درد کشیده ایی هستیم، اما مسبب دردهای دیگرانم هستیم.زخم زبان خورده ایم، اما زخم هایی عمیق تر بر جان دیگران وارد کرده ایم .بی رحمی دیده ایم، اما دیگران را هم مورد بی رحمی قرار داده ایم.ما آدم هایی هستیم که زورمان به کسانی که علت حال بدمان هستند نمیرسد درعوض میخواهیم تقاص آن ها را از کسانی بگیریم که بی تقصیرند.حانیه آزرم...
منوقتی خسته اموقتی کلافه اموقتی دلتنگمبشقاب ها را نمی شکنم.شیشه ها را نمی شکنم.غرورم را نمی شکنمدلت را نمی شکنمدر این دلتنگی هازورم به تنها چیزی که میرسداین بغض لعنتی ست!...
\طُ\را،براے تمامِ روزهاے بدونِ دلتنگے شبهاے بدونِ بغض ڪہ در همین نزدیکیست، میخاهم.\طُ\را، براے عآشقانہ هاے بی هنگام براے یڪ حال ِ غیرقابلِ وصف براے قهقهہ هاے از ته دلبراے قدم زدن در یڪ فصلِ پائیزےو...\طُ\رابراے جبرانِ تمامِ اشک هاے سَرازیر شده ام میخآهم⚇✔️...
بغض گلوگیری ست جمعهتا خفه نکنددست برنمی دارد.....
ژکوندِ شیرین :)یادم می آید...هر دم خاطراتش راهر دم خاطراتم راحیران مانده ام :)حسرتِ گلو گیر شده ام، با بغض زمزمه می کند . ..خوش آن روزی که جانم میرود:)خوش آن برقِ همیشه روشنِ چشمانت :)خوش آن زمستانِ سرد و مأیوس دست هایمان:)خوش آن لحظه هایِ عریان شده از سخن :)خوش آن سکوت ساکن شده:)خوش آن تب و تاب بی مهبای قلبم دربَرِآغوشت:)خوش آن کوبش نبض هایمان:)خوش آن خنده های تلخ مان :)خوش آن انگشتان بی مهبا در هم تنیدهٔ مان :)...
هوای دل ابریست و محتاج بارانست ای اسمان بغضت را بشکن تا خاطراتم را یک جا ببارم...
تنها نموندم دیگه بعد از تویه زن شبیه من توو این خونستشکل منه امّا یه وقتاییحس می کنم این زن یه دیوونستگاهی ازم چشماشو می دُزدهگاهی کنارم قهوه می نوشههی توو خیالش با تو می خندهحتّی لباس تو رو می پوشهمن ساکتم، حرفامو می بلعمبرعکس من، اون شکل فریادهمن توی خاطرات تو حبسماون توو خیالش با تو آزادهوقتی نگاهم می کنه انگارتوی دلش می گه: چقد سنگهمن درد دوریتو پذیرفتماون داره با این درد، می جنگهما هر دو دلتنگ توییم ا...
لعنت به من وُ عشق تو وُ وعده ی "ما"یتلعنت به منِ بی شرفِ مانده به پایتله کرده غرور و دل و آیینِ شعورمبی میلی و سردیِ دل و زنگ صدایتباید بروم، ماندنم انکارِ شعور استنادیده بگیرم همه ی خاطره هایتهی بغض و نمِ اشک و من و بالشِ خیسمتکرار تو وُ خاطره ی مانده به جایتکافر شدم از بعد تو ، انگار دوبارهلازم شده پیغمبر و اعجاز خدایتمن میروم آهسته و میپوسم و شایدروزی کسی از من غزلی خواند برایت...
مهربانم سلامدیشب دلتنگت شده بودم. سراغت را از ماه و ستارگان گرفتم. آنها هم بی خبر بودند.گفتم سراغ خودت بیایم... بانوی آفتابی من، احوال مهتابی ات چطور است؟چه خبر از تمام خوبی هایت و تمام بدی های من؟نکند طاقت صبرهایت در برابر ناملایمتی های من به سر آید یک روز؟روزهای بسیاری را از طواف کعبهٔ وجودت دور بودم و مشتاق زیارت تنت، در انتظاری دردناک مانده ام... چقدر تداوم انتظار را زجر بکشم...چه کنم؟!، دلم برای تمام مهربانی هایت لک زده است......
��سلامتی روزی که پسر دعوت شدبه جشن عقد عشقش✔��سلامتی اون شب✔��سلامتی اون دوستایی که بخاطر حال پسر بغض داشتن✔��اما پسر خندید تا جشن خراب نشه✔��سلامتی اون خنده ی زوری✔��سلامتی عروسی که ماه شده بود✔��سلامتی عاقدی که اومد✔��سلامتی شناسنامه ها✔��سلامتی بغض پسر✔��سلامتی بار اول✔��سلامتی بغض پسر✔��سلامتی بار دوم✔��سلامتی بغض پسر✔��سلامتی بارآخر✔��سلامتی پلاک زنجیری✔��که پسر واسه زیر لفظی روز عق...
شاید اگر آن شب کمی باران نمی آمدآرامش از پشت سر توفان نمی آمدبعد از تمام عاشقی ها،اشک های منهرگز برای رفتنت پایان نمی آمدپشت سکوتم بغض کردم التماسم رااین بغض ها خیلی به این دیوانه می آمدآن شب صدای هق هق من را خدا فهمیدورنه که ابر از آسمان،گریان نمی آمدشاید نگاهی پشت سر انداختی دیدیبا رفتنت دیگر نفس آسان نمی آمدآری اگر آن شب کمی باران نمی آمدآرامش از پشت سر توفان نمی آمدعرفان علیزاده...
در به دری در شب تنهایی اممی کِشد این عشق به رسوایی امای که دلم با غمت آمیختهمن غزلی تشنهٔ شیدایی امکهنه کتابیست غمت در دلمخواندن این قصه تو آغاز کنبی تو تمامم شده لبریز غمبغض گلوگیر مرا باز کن قلب مرا تاب چنین درد نیستاین همه دوری نکن ای ماه من شهر دلم بی تو غم آلوده شدای که در این شهر توئی شاه منباز کن این پنجرهٔ بسته راروح مرا تازه کن از بوی خودسخت گرفتار پریشانی امیا که بیا یا ببرم سوی خودتاب ندارم به خد...
هر گوشه که می نشست تنهایی بودبغضی که نمی شکست تنهایی بودبرخاست که هرچه داشت با خود ببرددر گنجه فقط دو دست تنهایی بودچون سایه که روی بدنم افتادهیا لکه که بر پیرهنم افتادهدر تک تک عکس هام تنهایی هستدستی که به دور گردنم افتادهدل خسته ام و خراب ، تنهایی جان!لبریزم از اضطراب ، تنهایی جان!من زخم نبسته ی زیادی دارمتو شام بخور ، بخواب ، تنهایی جان!...
زنی در شعرهای من عروس فصل باران است هوای دیده اش ابری ولی لبهاش خندان استغرورش چون گلی زیبا ، غمش اندازه دنیاچه کرده عشق با این دل که اینگونه پریشان استزتار موی خود هرشب هزاران نغمه میسازدز رقص نرگسِ چشمش دل آشفته حیران استلب شیرین و رنگینش ز حلوا دلبری کردهولیکن حرفهای او اسیر بغض هجران استتمام چشمها خیره به دنبال گل رویشولی چشمان او دائم برای یار گریان استنمانده هیچ گل گویا به روی شاخهء جانشگلستان نگاه او ز باران...
بغض هایممیراث دارِ زخم های کهنه اند.با خنده هایی که طعم تلخی گرفتهفریادهایی که با سکوتخفه کرده ام ، در میان حنجره امدق می کنند.واژه هم حال مرا نمی فهمد.و این شب ها قبل از خواببرای آوار این حجم از دلتنگی\\وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ\\ می خوانمزهرا غفران پاکدل...