پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
این روزهابه هر که سلام میدهم بغض می کند.حتا همین آفتاب نیمروزِ تابستانمثل ابرِ بهار می بارد از عذاب و اضطراب.کاش یک نفربرای این جماعت همیشه عزادار و گرفتار"خندیدن" را صرف کند...
بغضیم که تویِ سینه ها پنهانیم خاکسترِ زیرِ آتشِ دورانیم در باور بی کرانه ای از اندوه ابریم که در تدارک بارانیم...
ولی من میگم تن فروشی رو خودتون بهمون یاد دادین¡ همونجایی ک آرایشگره برگشت گفت موهات هم بلنده هم خوش رنگ اگه بخوای می تونی از ته بزنیش اون وقت با قیمت خوب برات می فروشمش و این تازه اول ماجرا بود......
خسته ام کاش کسی حال مرا میفهمیدیا که دل با غم و اندوه جهان میجنگیدخسته ام کاش که این بغض گران سر برسدعمر دنیای من ای کاش به اخر برسدنه به غربت دل من شاد و نه در خانه دوستزخودی خوردم و از دوست رسد هرچه نکوستخسته ام خسته تر از انکه بفهمید مرامقصدی نیست مرا کاش نپرسید کجاروزگاریست در این غصه و غم مینالمز جدایی و از این فاصله ها بیزارممرهمی نیست به حال دل بیچاره مندرد و دل میکنم ای دوست مرا زخم نزن...
«سکوت بغض»چه سکوتی گرفته بغضم راانگار که مرده است بیخ گلومی فشارد حنجره حرف راتا صدای سینه را خاموش کند ...و آرام در خود فرو بریزدتنهایی پر هیاهوی خیال را ...کز کرده در کنج زندان سینهو شوق آزادی را در خود کشته استاما همیشه گوشه ی خیالش آسوده استمیان شکسته های دل ، خدایی استکه نگاهش بند می زند شکسته ها را ..... .. بهزاد غدیری...
دوباره ابر سیاه و هوای بارانیهجوم بغض گلوگیر و اشک طوفانیدوباره فکر و خیالت احاطه کرده مرابه انتظار نشستم زمان طولانیعجیب پای دلم را هوای خاطره هاکشیده سمت مسیری به سوی ویرانیوبال کوچه ی سر در گمی شدم انگاردوباره یاد نگاهی به سینه زندانیدر این سکوت و صدای شکستن قلبمبغل گرفته تنم را تب و پریشانی غمِ رها شده از کنج خلوتم انگاربرای قلب شکسته گرفته مهمانیدلِ نشسته به خونم به جرم عشق و جنونببین چگونه شده بیگناه، ق...
ایستاده ام ...کنارم کسی نیست خودم با خودم ، برای خودم ، تا رسیدن به خودمبه دور دست ها خیره ام ...بغض ، لای حنجره ام خانه کرده قورت داده ام حسرت را با یک لیوان بیخیالی تا پایین ببرد طعم تلخ خستگی رابه کوتاهی دیوارم و به وسعت کویرخالی ام ...از کینه و نفرت پرم از سکوت ...و فریادی که باتلاق ساخته در منخنده ام گرفته از آدم هاوقتی که مرا می خواهنداما وقت خواسته هایشان ...گریه می کنم بی اشک ...از صبوری دلمدر این وادی ...
«اشک آسمان»می خورد بر شیشه ی دود گرفته ی دنیاقطره قطره اشک آسمان ...تا بشورد کهنه زخم زمین راو بشکند بغض غمباد گرفته در عمق گلوباران ...چه تعبیری ، چه تقدیری...لمس دستان زمین بین نگاه آسمانمی بارد از دلتنگیمی بارد از تنهایی می بارد از جدایی تا دل بکند از دل ...باران می بارد و جنون جهان را به جان می کشدتا جان به جهان جنون ببخشد ..... .. بهزاد غدیریbehzad ghadiri...
از سنگسار دردهای بی شمارمدیگر به پایان آمد آرام و قرارمبغض قلم لبریز شد از حسرتی کهشد عاقبت گل واژه بر سنگ مزارم«بهزاد غدیری»...
گوشه ای دنج در این حادثه ی تلخِ غروبمی روم دل به خیالت بِسِپارم من بازدر میانِ نفسِ زرد و نارنجی پاییزِ پر از تنهاییچشمِ چون شب سیَهَت، می کند ویرانمجان فرو می ریزد، دل تورا می طلبد...قطره اشکی که به سانِ باروت، رها گشته از این بغض بی پایانممی کشد شعله به وامانده وجودم هردممنم و خاطره هایت که زمین خورده و زخمی شده اندمنم و طعم گس و تلخِ نبودن هایتهمنشینم من با، کوچ خاکستریِ دستانتآری ای یارِ سفر کرده ی منمنم اینجا تنها، گشته...
و مرا از خاطرت برد یک نفر شبیه آلزایمر توی سرتمی برم خاطرات رابطه را که نپیچم دوباره دور وبرت...تو چمدان غرور می بندی من دو بعد خسته دیدمبا کوله باری از نگفته ها که کاش بشکند با درد کمرت..می روی بغض گلو می شکند ، هم قدم می شوند با جادهلحظه هایم که لگد خورد از تو و حرفهای پشت سرت !در فتح قلب سنگ تو سر سخت جنگیدم نشداین جنگ میان میخ و سنگ کرده مرا در به درت ...وسط جاده های تو و من اندکی وجه مشترک داریممن به دنبال تکه های د...
بغض کبود آسمان ترکید، و تو خوش شانس ترین ستاره ی دنباله دار شدی ......
غم انگیز بودانگیزِ حمل بُغضی چند تنی روی گلو...
روز مرگی،،، دوری از توست کههر شب در گلویم گیر می کند،--بغض می شود وُبا قطره های اشک، فرو می ریزد! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
پناه می برم از بغض در گلو ماندهبه دشت دامن گلدار مادرم گاهی...
در من زنی ست خیاط ...که دلتنگی را می دوزد...با بغض به اشڪ...در من زنی ست بافنده...که می بافد در خیال خویش...امید را به آرزو...در من زنی ست آشپز!که حواسش هست ترخون غذاچشمت را تر نڪند ...و دلت را خون!و در من زنی ست عاشق...که دوست داشتن را هجی می ڪند...میان هر نفس...اما...تو هیچ یک از این زن ها را دوست نداشتی!...
مرا همرهی کن به گوشم شب بیقراریسخن های مستانه گفتی و رفتیدر آلونک سوت و کورمدمی قصه ام را شنفتی و رفتیچه می دانی از روزگاریکه باخود دمادم به جنگ و ستیزمو دستان خود را به دستم ندادی که از جای خود برنخیزمهمان به که دور از تو باشد شبانگاه دیجور تنهایی مننگردد به چشم تو ای جانتماشای تندیس رسوایی منغمت را کجا ضجه سازم که خالی کند بغض دیرینه ام راشکایت به نزد که آرم سکوت شب آب و آئینه ام رانمی آئی از فصل بارا...
سیگارش خیس، --بر لبچترش زیر بغلیکریز می بارد باراننه،شعراز گلوی بغض گرفته اش...سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
باز امشب در گلو یک بغض مهمان من استاین گریه های لعنتی آهنگ چشمان من استیک روز میکشد مرا این زخم ها افتادن هااز بس که زنده ام ببین سر در گریبان من استعمری عزیز مصر می مانی ، ولی ای نازنین !مردی که در زندان توست ، یوسف کنعان من استگاهی سرا پا آتشم گاهی گلستان میشوماز این که سوختم زنده ام ، نمرود حیران من استآخر به زنجیرم کشید شعرهای تو بی مرامبعد ازتو قاتل های من هر بیت دیوان من است...
دلتنگى داریم تا دلتنگىعمیق که شودمى شوى یک آدم آهنى متحرکهیچ بغلى بغضت را باز نمى کند-امیر وجود...
پنج شنبه ابری ست با بغضروی دشت خاطرات...پنج شنبه پنج نم باران است بر یادها، آرزوها، خاطره ها...پنج شنبه نسیمی است که رهادر دالان هزارتوی گذشته ها می گذردو بر خاطرها گرد یادآوری می پاشد..!!ارس آرامی...
پنج شنبه چون پرنده ای ست که بر فراز مسلخ خاطره ها پرواز می کندبر هر آنچه گذشتتا به یاد آورد آخرین خاطره ها، دیدارها و لبخندها را...پنج شنبه همان بغض آرزوهاست که در پیچ و خم هزارتوی بایدها و نبایدها غرق شده است...ارس آرامی...
دلبر میاد که بره نمیاد که بمونهاز اسمش معلومه دل+ بر...
مال خوده من باش دلتو بسپار به دلم قلبمو میدم جاش بدجوری میخوامت غیرمن هرکی که گفت دوستدارم گوش ندهبه حرفاشمال خوده من باش!!!...
ڪاش تنهایے هایم در سڪوت شبانگاہ پایان مے یافت تا اینڪه غم دلٺنگی هم آواره ٺرم کند...
درونم آنچنان فریاد میکشد ک دستهایم را برگوش میگذارم... اما... از درون دارم کر میشوم... چرا کسی صدای زجه های قلبم را نمیشنود؟ من زنده ام؟ آری... ببینید... نفس میکشم! حرف میزنم! راه میروم! مرا میبینید؟ اگر میدیدید... حتما هم میشنیدید...صدای فریادهای درونم را نیز میشنیدید! نویسنده: vafa \وفا\...
نفسم تنگ است... ن بیمارم.. ن مصدوم.. فقط گویی قفسه سینه ام را کسی چنگ انداخته و با تمام وجود در دستانش له کرده است.. قلبم... البته دیگر نمیتوان نامش را قلب گذاشت.. دیگر فقط یک تکه گوشت خونین در بدنم است.. میدانی... گذشتن سخت است.. سخت است بگذری از کسی ک سال ها با او گذراندی و خوب و بد را با هم بوده اید.. حال ک دور شده اید.. خیلی چیزها عوض شده باشد.. شاید هم من عوض شده ام.. آری.. من بد شده ام.. بد ک بودم.. بدتر شده ...
حرف زیاد است.. شنونده ها کم شده اند.. درد زیاد است.. درمانگر ها کم شده اند... بغض زیاد است.. شاید دست هایی ک اشک ها را میگرفتند کم شده اند.. اما.. شادی.. زیاد است.. شاید چون چشم دیدن شادی کم شده است... نویسنده: vafa \وفا\...
با خودم عهد بسته بودم عاشق باشم.. ولی.. هرچه فکر میکنم میبینم! هرچقدر هم رسم عاشقی بدانم.. باز هم در انتهای فکرم.. در اعماق قلبم.. چیزی همچو خطِ صافِ دهانِ صورتِ ایموجیِ پوکر، مرا مینگرد.. و او خود من هستم.. بی هیچ کم و کاستی! کمی بی تفاوتی را از من بگیرید.. از ماسک خسته ام! ماسک انسانی به دور از بی تفاوتی.. ماسک شور و اشتیاق.. ماسک لبخند.. کاش کسی اشک های حلقه زده در چشمانم، تیر کشیدن های قلبم.. درد کشیده شد...
از آسمان باران میبارید و او اشک میریخت... آب میشد میان رفت و آمد انسان هایی ک توجهی ب او نمیکردند... آب میشد و صدایش بلند نمیشد.. کسی نگاهش هم نمیکرد.. دستهایش خشک شده بود.. پاهایش بی حس.. نگاهش قفل شده بود ب یک سمت.. همان سمتی ک دخترک کوچکی ب آن سمت رفته بود.. همان دخترکی ک کلاه و شال گردنش را ب او داده بود.. ب دستانش نگاه کرد.. همان چوب های خشک ک ب جای دست برایش گذاشته بودند.. بینی هویجی اش بی حس بود.. دهانش.. با دهان ...
در آغوشش کشید..درد و دل کرد..حرف هایش ک تمام شد..گلویش از بغض درد گرفته بود..و چشمانش لبریز از اشک..ب چشمان آسمان شبِ عروسکش نگاه کرد..اشتباه میدید یا ن را نمیدانست..ولی انگار..عروسک هم چشمانش لبریز از اشک شده بود..:)...
رفتن سخت است، مجبور شدن ب رفتن سخت تر! دل کندن سخت است، بی خداحافظی دل کندن سخت تر! بغض سخت است، با بغض خندیدن سخت تر! چمدان بستن سخت است اما وسیله ای نداشته باشی ک در چمدان بگذاری سخت تر! خیلی سخت تر!رماد...
سر می کنم در روزهایی که نمی دانم...یک ساعت دیگر من آیا زنده می مانم؟!انگار با من قهر کرده روی آرامشدریای بغضم در تلاطم های طوفانممرحم نمی خواهم برای زخم هایم چونکل جهان درد است در هر ذره ی جانماز حال و روزم بی خبر هستند آدم هامن پشت این لبخندهای خسته پنهانمحتی ندارم سایه ای که پشت من باشدبرگی میان باد و پاییزم، پریشانم...گفتی بگیرم دست هایت را ولی دیدمآب از سر من رد شده بس که ویرانم!بگذار من تنها بمانم با غروب...
شکسته تر از قلب بغضای من وجود نداره🙃...
+دور ترین جای دنیا کجاس؟×گوشه ترین جای اتاقت در حالی ک بغض داری🙂...
شب هایی که بغض دو دستش را دور گردنم حلقه میکند اشک هایم از بی پناهی تمام صورتم را می پوشانند من تمام شهر را به دنبال آغوش گرمت زیر و رو میکنمو تنها آغوش سرد خاطرات در نبودت مرا پناه می دهد...!من عجیب دلتنگم نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
آسمان ابری استو ؛هوا کمی خنک تر از حد معمول .انگار بهار و پاییزدر یک کوچه بن بست به هم رسیده اندو دلتنگی پایان یافته ,سخت هم را در آغوش کشیده اندو ؛عنقریب است که بغض گلویشان بشکندو ؛باران بی سابقه ای در این حوالیببارد ......
من ۱۷ سالگیت مبارک ...من به آفتاب گردان شبیهم در تاریک ترین روز ها در پی نورم حتی وقتی که سرم پر از دانه های سیاهه من چون رویاهایم اوج گرفتم پشت به تمام ستاره های شب تا برسم به صبحی که تنها از خورشید طلب نور می کرد بدان تلخ گفتم تا به حقیقت برسم طولانی تر از هرسال زندگی کردم روزهای تاریک تر از شب را با سقوط از هر قلهپرواز کردم مرا در ریشه کهنسالی پیدا کن زمانی که امیدی به زندگی نبود با بغض می نویسم زیرا که پشتوا...
چه کنم با غم خویش؟که گهی بغض دلم می ترکد،دل تنگم زِ عطش می سوزد، شانه ای می خواهم که گذارم سر خود بر رویشو کنم گریه که شاید کمی آرام شومولی افسوس که نیست !...
درونم بغض و اشک و حسرت و آهفقط یک مرگ را کم دارم امشب...
تو نباشی غم دل را به خیابان بدهم بغض چشمان ترم را به زمستان بدهم سبزه ها زرد شد و باغ و گیاهان مردند کاش میشد به همه مژده ی باران بدهم یوسفی نیست درین دور زمان ای حافظ !تا خبرهای خوشش برده به کنعان بدهم کاش میشد به پرستو و درختِ غمگین خبر از آمدن فصل بهاران بدهم به کجا سر بزنم تا که ببینم در شهردختری را؛که به لب ، خنده ی پنهان بدهم کاش میشد که تو برگردی و من هم با تو به غزل مویه ی خود نقطه ی پایان بدهم...
امشب میان این گلو یک بغض مهمان من استاین سرفه های لعنتی آهنگ قلیان من استآخر به زنجیرم کشید این شعرهای بی مرام بعد از تو قاتل های من هر برگ دیوان من استعمری عزیز مصر می مانی ولی ای نازنین !شهری که چشمش را به پایت داد کنعان من استگاهی سکوتی ممتدم ، گاهی پر از شور و غزلاز بس که حیران تو ام ، یک شهر حیران من استدر فتح شهر قلب تو، سرباز سرسختت منمحالا که افتادم ببین ، سردر گریبان من است...
موهایم را که کوتاه کردند؛قلب من به کنار،با بُغضِ «گُل سرم» --چه کنم؟!...
این مرد بر لب گریه را خنده تظاهر می کندآیینه هم از دیدنِ حالش تحیر می کنداز بس میان کوچه ها آواره ی راهت شدهآن دوره گردِ پیر هم او را تمسخُر می کندبُغضی همیشه آشنا هر شب کنارِ سفره اش- نان شبش را در گلو انگار آجر می کندپُک می زند سیگار را شاید که آرامش کندلب های تو روی لبش... دارد تصور می کند!ذاتِ خدا داری مگر؟ دیوانگی می گیردشدرباره ی چشمان تو وقتی تفکر می کندمَرد است اما مردی اش، لِه شد به پای عاشقیدیگر از این مر...
چای مینوشیدمیادش افتادم ّبغض کردم و اشک در چشمانم حلقه زد..!همه با تعجب نگاهم کردند..! لبخند تلخی زدم و گفتم چقد داغ بود...!...
آخر شب که می شود نگاهی به دل آسمان می اندازم تنها کسی که در کنارم می ماند سکوت است دلم میگیرد و بغض راه نفسم را می بندد چاره ای ندارم جز ریختن اشک هایی همچون خون....
ماها آدم های درد کشیده ایی هستیم، اما مسبب دردهای دیگرانم هستیم.زخم زبان خورده ایم، اما زخم هایی عمیق تر بر جان دیگران وارد کرده ایم .بی رحمی دیده ایم، اما دیگران را هم مورد بی رحمی قرار داده ایم.ما آدم هایی هستیم که زورمان به کسانی که علت حال بدمان هستند نمیرسد درعوض میخواهیم تقاص آن ها را از کسانی بگیریم که بی تقصیرند.حانیه آزرم...
منوقتی خسته اموقتی کلافه اموقتی دلتنگمبشقاب ها را نمی شکنم.شیشه ها را نمی شکنم.غرورم را نمی شکنمدلت را نمی شکنمدر این دلتنگی هازورم به تنها چیزی که میرسداین بغض لعنتی ست!...
\طُ\را،براے تمامِ روزهاے بدونِ دلتنگے شبهاے بدونِ بغض ڪہ در همین نزدیکیست، میخاهم.\طُ\را، براے عآشقانہ هاے بی هنگام براے یڪ حال ِ غیرقابلِ وصف براے قهقهہ هاے از ته دلبراے قدم زدن در یڪ فصلِ پائیزےو...\طُ\رابراے جبرانِ تمامِ اشک هاے سَرازیر شده ام میخآهم⚇✔️...
بغض گلوگیری ست جمعهتا خفه نکنددست برنمی دارد.....