متن راز عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات راز عاشقانه
چشمانت دریایی از رازهای ناتمام است، که درعمق آن غرق شدم وچقدر این غرق شدن لذت بخش است ♥
به گمانم که خدای من و چشمان سیاه تو یکیست.
صبح است یک غزل بارکنم دودکنیم؟
یا به هم نوشیِ مِی،صبح،دلانگیزکنیم؟
باز ای دختر رَزخوش بنشین، این دل زار
خلف وعده،محال،عشق به آغوش کنیم؟
دو سه کامی بگیریم،اشتراک،از سیگار
مست ومخمور نشینم وسخن باز کنیم؟
یابه بازی لبان،گرم ببوسم دولبان
کافری پیشه کنیم عشق،نمازی ببریم؟
توکمندسرزلف بازکنی، تاکه موجاش ببردجبر...
دل میتپید و شعله به جانم زبانه داشت
آتش به استخوانم و عشقش بهانه داشت
چون باد، رد پای جنونش به دشتها
بر خاک خفته، قصهی خونین ترانه داشت
هر موج در خروش و دل من به بند آب
دریا به سینه، راز هزاران خزانه داشت
چون برق، چشم او...
در شب بیتابیام، مه به دعا، ماه به راز
خواب من و گریهی شب، آه به جا، ماه به راز
موج غزل در دل باد، قصهی خاموشی باغ
چشم من و سایهی تو، راه جدا، ماه به راز
شعله و شبنم به هم، زمزمهی گریه و شوق
خاک من و...
عاقبت روزی به او خواهم گفت.
که چرا عاشق چشمان سیاهش.
آن صورت ماهش.
آن ناز و ادایش.
آن گوشه ی چشم و نگه دلربایش، شده ام.
اگر آن لرزش دست و تپش قلب و نفس تنگ
امانم بدهند.
گمان میکرد که در دام سیه چشمان مستش من اسیرم
نمیدانست که خود دام سیه چشمان مستش برگزیدیم.
سوال عاشق به معشوق که من کجای زندگیتم؟
تو، باران ناگهانی یک غروب گرم،
ردپای نسیمی که خواب موج را پریشان کرده،
تو، نورِ محوی که از لابهلای پردههای خاکستریِ زمان
بر خاطراتم میتابد—
نه دور، نه نزدیک؛
نه آغاز، نه پایان؛
تو، آن سکوتی که پیش از طوفان،
و...
از چشم تو آغاز شد ماجرا
افسانه شد این قصه آشنا
" شدم آشنای تو"
در پیچوخم بادهای سرگردان،
در سطرهای نانوشتهی کتابی که هرگز گشوده نشد،
در سکوت شبهایی که صدایت را در جانشان پنهان کرده بودند،
من آشنای تو شدم.
چگونه باد، برگ را میشناسد؟
چگونه دریا، موج را به آغوش میکشد بیآنکه بپرسد چرا؟
من نیز چنین بودم،...
از تو می نویسم
تویی که نمی دانم کجای این جهان هستی
نزدیکی یا دور
آیا اصلا هستی ؟!
یا تنها در خیال من حضور داری ؟!
نمی دانم
اما از تو می نویسم تا برسد به گوش باد
و زمزمه ی قاصدکها و چکاوک ها
چهل کلاغ شود
شاید...
آن هنگام غزل که گفتی بنشین سنبل من
و من با لوندی گفتم که چه گفتی؟
که دلم خواست تکرار سخنت
و تو زیرک جانانه من گفتی هیچ
ای کاش هزاران یار می گفتی و باز
من می پرسیدم که چه گفتی
و تو باز می گفتی تکرارش
که شنید...
پرندهی قلبم؛
نامت رازِ من است و عشقت راز قلبم ..
دوستت دارم
بیشتر از وسعتِ دیدِ چشمانت
نزدیکتر از نفسهایت
زلال تر از آب باران
من ساحلم تو موج
من روز تو خورشید
من شب تو ماه
من ماهی تو دریا
عشق یعنی نام تو
که قلبم با آوردنش...
خبر داری که چشمان سیاهت
شده عشقی پنهان در وجودم.
نه بدبینم نه خوشبینم تو را با چشم دل دیدم
نمیدانی نمیدانم چه شد ای گل تو را چیدم