پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تلخی نگاهت مانند قهوه! شیرینی لب هایت مانند عسل، چه تضاد زیبایی ایجاد کرده است؛ طول راه چشم تا لب هایت....
قهوه ام ،چایم، شده دمنوش لب های بهار شهد وشیرینی شده تصویر فال امشبم حجت اله حبیبی...
بی تلاطم ، خالی از هر های و هویی کافه چیاز دلِ تنگت نمی خواهی بگویی کافه چی؟باز رقصِ دودِ سرگردانِ قلیان ، بی امانخسته از بغضِ نفسگیرِ گلویی کافه چیسینه مست از آتشی دیرینه و در آینهخیسِ غم با گونه ای تر روبرویی کافه چیقهوه ات سرریز و قدری هم غلیظ و روی میزباطنت درد و به ظاهر خنده رویی کافه چیکافه ات تاریک و شیک و کم کن این موزیک رامی برد افکارِ شومم را به سویی کافه چیپشتِ شیشه غرقِ اندیشه همیشه دیده ای؟نیست دیگر در...
بوی گل، بوی چمن،بوی شکفتن، یک طرف بوی تلخ قهوه ای در کافه با تو، یک طرف!...
کافه بود و من و تو، مهر به چشمان تو بودفال دلدادگی ام در دل فنجان تو بودچشم تو فرضیه جاذبه را ریخت بهمشاخه ی سیب دلم دست به دامان تو بودهوس بوسه ز رخسار تو افتاد به سرلب گزیدم که لبم آفت ایمان تو بودآنقَدَر مات به لبخند تو بودم، مُردمآنچنان غرق که جانم همه قربان تو بودشعر می خواندی و انگار اذان می گفتیبعد از آن، کافر احساس، مسلمان تو بودکافه بود و من و این بار تو جایت خالیستقهوه ای تلخ و نگاهی که پریشان تو بود...
شبیه جرعه ای از قهوه ی یخ کرده می مانیکه بعد از سال ها ماسیده باشد توی فنجانیهمان قدر آشنا اما همان اندازه هم مبهمکه از فنجان تو نوشیده باشم فال پنهانیتو را نوشیده ام فنجان به فنجان و نفهمیدمکه از فنجان چندم نقش فالم شد پریشانینمی خواهم بماسد قهوه ی چشم ت ته شعریکه مدت هاست فال شاعرِ آن را نمی خوانیتو فنجان نگاهت را پر از شیر و شکر کن تاکمی شیرین شود این بیت تلخ و بغض طولانیکه می خواهم بنوشم کنج دنج کافه، فالم راهم...
یک میز و دو نیمکتبه میزبانی تنها یک فنجانتو قهوه بنوش و من محو توقهوه ای چشمانت را سرمی کشمارس آرامی...
پاییز "یار" میخواهد،خلوت کردن میخواهد،کافه گردی میخواهد...کافه...؟به گمانم چند قدمی از کافه ی همیشگی مان دور شده ام؛عقب گرد کرده و داخل کافه می شوم.میز کنار پنجره را برای نشستن انتخاب می کنم. پاییز است و ولیعصر مملو از دلبران دست در دست.اسپرسو سفارش می دهم و کتاب مورد علاقه ام را از کوله ای که روز آخر جا گذاشتی خارج می کنم.چشمم به دست نوشته ی روی جلدش میافتد:"تقدیم به تو که دلبر ترینی"چند صفحه جلو تر میروم،...
عصرانهدلم یک گوشه ی دنج دریک کافه میخواهدفقط من و تو.در ازدحام جمعیت این شهرفقط تورا ببینم,تو قهوه تعارف کنیمن غرق در قهوه ای چشمانتطعم خوش بودنت رابنوشم...
و من هیچ وقت شک نکردم به قدرتِ شنبه ها...به شروعِ دوباره، به سرآغازِ هفته،ماه...به نورِ صبحدم، به عطر قهوه، به چرخش زمین،به هرآنچه که ثابت نیست و خبر از شروع دوباره میده و در نهایت به هر صدایی که زندگی درِ گوشت زمزمه می کنه که یک بار دیگه بلند شو و تلاش کن......
میان این هیاهوی خاموشی مردم بیهوده گوی ،،، بنشین و دمی قهوه ی تلخ زندگی ام را با عطرت هم بزن خسته تر از آنم که لیوانی چایی آرامم کند تو را می خواهم در جنگلی ناشناس جایی که آسمان لابه لای شاخه ها سرک می کشد...
طرح زیبای تنش آه خدا عالی بودجای یک بوسه میان من و او خالی بودبارش نم نم باران و غروب پاییزبوی خاک و نم باران چه قدر عالی بودخنده بود و غزل و عشق، دو فنجان قهوهروی آن میز فقط خنده و خوشحالی بودقهوه همواره نمادی است میان عشّاقطبق معمول پس ازخوردن آن فالی بودچشم او و ته فنجان، و هی خندهٔ منآن اداهاش شبیه زن رمّالی بود صد سوال از لب او بود و جواب از لب منیاد آن روز عجب روز و عجب حالی بود- حسین منزوی...
دوست ندارم امسال گند بزنن به پاییزم!دویست هفتاد و چند روزه منتظر این فصلم..نمی خوام یکی بیاد و تمام ارزیابی هام از پاییز رو به هم بریزهمی دونی؟می خوام تنهایی برم کافه پاییز قهوه بخورم؛بعدشم کوله پشتیمو بردارم، بند کفشمو محکم تر کنم و برم سمت بام شهر..هدفون روشن می کنمو راه به راه چشم آذر و داریوش گوش بدمبعدشم میام خونه و بزرگ علوی می خونمیا شایدم بوف کور!شبشم که بارون زد بدون این که کسی توی خیابون کشیک بده پا برهنه قدم می زنم چر...
و قهوه هایی که سر شب دم میشدند تا مرا تا صبح برای حرف زدن هایت بیدار نگه دارند تبدیل شده اند به مسکن ها و قرص های خواب آور... برای فرار از آنچه به جا گذاشته ای!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
باور کن!دل که تنگ باشد،ناگهان،وسط جمعی، یک نگاه آشنامابین خواندن کتاب، یک جمله آشنالا به لای قدم زدن تنهایی، در خیابانی آشنادر حال خرید میوه، یک عطر آشنایا حتی در حال نوشیدن قهوه، در کافه ای آشنادر حال چک کردن موبایل، عکسی آشناو یا پشت چراغ قرمز ایستادن، یک خاطره آشنا...خودمانیم!هر چه دل تنگ و رنج دیده است،از همین آشناهاست؛آشناهای بی انصاف...سیده پرنیا عبدالکریمی...
آهسته آهسته پاییز از راه رسیدفصلی پر از تبعیضکه متعلق به اقلیت هاستآن اندک معشوقه های حقیقی که دست دردست هم در پارک های حوالی شهر روی برگ های زردنارنجی قهوه ای وخشک که همانند فرشی روی زمین پهن شدهقدم می زنند..درهمان حین اگر باران بزند چتر باز نمی کنند وحسابی هوای دونفره را استشمام می کنند.به کافه می روند وقهوه ای گرم سفارش می دهندوبه همین بهانه سیردل به هم نگاه می کنند.آری پاییز متعلق به معشوقه های دراقلیت استهمان هایی که حسابی دل...
انگشتانم بین کلید های سیاه و سفید پیانو میلغزد...نُت به نُت از شعری مینوازم که موسیقی اش همانند آغوش توست...درست وسطِ نواختن یک نُت را اشتباه زدم...اشک از گونه هایم جاری شد و بارِ دیگر تو را به یاد آوردم!این افکار آخر مرا به کشتن میدهند...لابه لای نُت های موسیقی مرا به چاه عمیق خاطرات فرو بردی...فاصله ی من تا تو پیانویی است که با صدای ردِ پای تو و اشک های هر شبِ من نواخته میشود...دو فنجان قهوه ی داغ را روی میزِ پیانو گذاشتم...: اگ...
هر روز همین موقع ها درست این دم دمهای عصر که میشود سیل دلتنگی در لباس اشک گونه هایم را فرا میگیرد... دوایش یک فنجان قهوه نیمه داغ است, که تلخ و شیرینیش را متوجه نشوم...و بعد کنار پنجره بنشینم و چشم در چشم درخت انگور بشوم...و به تماشا بنشینم برگهای آزادش را که در نسیم می رقصند... و کمی حسودیم بشود به تک درخت تاک خانه ام... و حالا باید چشمهایم را ببندم و تصور کنم...امروز تصور می کنم هردو کنار آبشار خنک جاده چالوس که با هیجان و عجله از کوه...
بی تو در کافه ها خراب شدمکافه بی تو به جان من افتادبعد تو هر چه قهوه آوردندیخ زد و از دهان من افتاد گم شدم توی کافه ها هر شبول شدم مثل یک «سگ ولگرد»«کافکا» را به دست من دادندکافه از شهر، بی تو «مسخ» ام کردبی تو در کافه ها مرا می سوختلب سیگار را لب سردمهی تو را جای دود سیگارمدر ته سینه حبس می کردم شده ام کافه گرد ولگردیکه به دنبال کافه می گردمبی تو هر کافه را محک زده امکفر هر کافه را در آوردمپاره خطّ...
قهوه که هیچ...زندگی از دهان افتاد و سرد شد...نیامدی...! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
در چشمانت عسل هم بکارمباز از تلخی قهوه پر می شوممیان من و تو و سرگذشتآن که از سرش می گذرد منمو زنی عجیب در خواب های تو تعبیر می شود...
هروقت حس کردی حالت میزون نیستخودت به دادش برسیه قهوه تو یه کافه دنج خودت رو مهمون کنبه خودت حرفای قشنگ بزن...حواست باشهاین وسط مسطا یه دل هست که تو صاحبشی،نذار فکر کنه فراموشش کردیبخند!خنده هات قشنگنلذت ببر از زندگی....حسین سلیمانی...
کافه چی قهوه رو تو فنجون ریخت یه لبخند کج و کوله زدم به نشونه تشکر......نشست رو به روم یه لبخند دلبر زد و گفت:تا ته بخور زود بده بهم میخوام فالتو بگیرم-مگه بلدی؟!+اره بلدم زود تر بخورقهوه رو تا ته سرکشیدم و فنجونو دادم بهش برعکس گذاشت و بعد چند دقه با ذوق خواصی گفت: تهش خوشبخت میشی... توش شادی از ته دل میبینم برات... به مراد دلت میرسی.........به خودم اومدم نفسم گرفت قلبم دوباره برای یه لحظه ایستاد تیر کشید رنگا اروم اروم...
از بار اولی که دیدمت، زیباتر بودی!من سر تاپای وجودت را با عشق تماشا میکردم..باز آن روسری که بر روی آن، غنچه های فیروزه ای کاشته شده بود، روی سرت گل کرده بود... خنده های پر از شیطنتِ روی لبانت، بر لبان من نیز نهالی از جنسِ خنده هایت جوانه زده؛در چاله های سیاه گونه هایت گُم شده بودم!عطر پیراهنت، زمان را پُر کرده بود.. به راستی که چقدر شبیه جوانی هایم بودی! مانند سیبی که یک نیمه اش تو و نیمه دیگرش من بودم... خیلی وقت بود دیگر در قاب...
چشمانم قهویی اند؛امااشک هایم قهوه نیستندکه برایت تعارف کنم!...
می گویی تنها سه ساعت اختلاف ساعت داریم. می گویی سه ساعت اما نمی دانی در مسیر تنهایی، در مسیر پیدا کردن گمشده ها و گم کرده هایت، هر یک ساعت مثل میلیون ها سال نوری کش می آید. سه ساعت اختلاف زمان یعنی وقتی تو چای خوشرنگت را می ریزی، من هنوز خوابم. وقتی روسری صورتی ات را زیر چانه مرتب می کنی، من پتویی روی شانه هایم انداخته ام، هر دو دستم را دور فنجان قهوه ام حلقه زده ام و از پنجره به بارانی که قرار است تمام روز ببارد، خیره شده ام. وقتی تو داری با حو...
تنها نموندم دیگه بعد از تویه زن شبیه من توو این خونستشکل منه امّا یه وقتاییحس می کنم این زن یه دیوونستگاهی ازم چشماشو می دُزدهگاهی کنارم قهوه می نوشههی توو خیالش با تو می خندهحتّی لباس تو رو می پوشهمن ساکتم، حرفامو می بلعمبرعکس من، اون شکل فریادهمن توی خاطرات تو حبسماون توو خیالش با تو آزادهوقتی نگاهم می کنه انگارتوی دلش می گه: چقد سنگهمن درد دوریتو پذیرفتماون داره با این درد، می جنگهما هر دو دلتنگ توییم ا...
یک فنجان قهوه مهمان منمی خواهم دقیقه ها را بخرمفال امروزعجیب در چشمانت پیداست...
کافه چی...قهوه مرا تلخ بریزاصلاً تلخ ترین قهوه چیست؟!از همان بریزنه شکر میخواهم، نه شکلاتنه حتی یه تکه کیک شکلاتی تلختریاک ! ولی نه ...هیچ تلخی، تلخ تر از اقبال من نیست...اذیت نکن خودت راهر طور که راحتی بریزبا هر چه که دوست داری ...کام تلخ من ، چاره ندارد......
گاهے برای خوب شدن حالتنباید سمت آدم ها بروے...💫🍓گزینہ های امن تر و مطمئن تری، نیز هست:بارانهواموسیقےقهوه ☕...
و زندگی همین است...در سایه ای به دور از هیاهو آدمها، دو فنجان قهوه باشد، تو باشی و من...شیرینی اش هم بماند پای چشمانمان......
مقصود تویى...قهوه بهانس...️...
عاقبت انتظار می کُشد مارااین دل بیقرار می کُشد مارابا لبت میشَوَد کنار آمدچشمهای خُمار می کُشد مارادیر کردی ،نیامدی ،به خداغصه ی بیشمار می کُشد ماراچمدانی که بسته ای به کناررفتنت بی گُدار میکُشد ماراحکم تیرست دوریت انگارآتش و اختیار میکشد ماراقهوه را سرد میشَوَد نوشیدطعنه ی کافه دار می کُشد ماراآه ای پنجره تو شاهد باششیشه ی پر غبار می کُشد ماراگفته بودی که زود می آییحرف بی اعتبار می کُشد مارا....امی...
یک قهوه سر میز به یادت قجری یک عالمه بغض با کمی دربه درییاد تو نشسته باز مهمان من است مدیون منی دست به جیبت ببری...
نصف قهوه ات را که نوشیدی بیا فنجان هایمان را عوض کنیم در کافه های شهر نمی شود یکدیگر را بوسید...
و زندگی همین است...در سایه ای به دور از هیاهوی آدم ها دو فنجان قهوه باشد، تو باشی و من...شیرینی اش هم بماند پای چشمانمان......
تنهایی...بَرازنده حالِ هیچ کافه ای نیستوقتی تو باشی...آنسویِ میز"قهوه ات را بنوش، سرد شد"می تواند عاشقانه ترین شعر جهان باشد....
من چای را با دارچین دوست دارم،قهوه را با شکر،و تو را با تمام تلخی و شیرینی ات...
کشتن که مقدمه نمی خواهدبگذار چاقو با گردنحرفش را صریح بگویدآبی که قبل از سر بریدنبه گلویم می ریزیآتش وجدان ناآرامت را آرام می کنداما مهربان ترت نمی کندمطیع ترم نمی کندمن یاد گرفته ام که در تسلسل روحمصبور بمانمحالا کشتن به هر شکلی که می خواهدمی تواند اتفاق بیفتدچاقوی تواز گلوله ی دشمن مهربان تر استبه بوسه ی قبل از مرگ می ماندگرم و طولانیدست هایت را از خون من پاک کندر کافه ای قهوه ای بنوشو بروبرای کشتن من...
سال ها بعد؛هر روز عطر مورد علاقه ی تو را به لباسم میزنم...به همان پیراهن چهارخانه مشکی و قرمزی که دوستش داشتی...!فقط سایزش کمی تغییر کرده است....هر روز به همان کافه ای که پاتوق عاشقانه هایمان بود میروم...پشت همان میز همیشگی...سال ها بعد؛باز هم دوتا قهوه سفارش میدهم...من دیوانه نیستم...فقط هنوز فکر میکنم قرار است برگردی؛میخواهم وقتی میرسی همه چیز آماده باشد......
توبرام شبیه عطر یک فنجان قهوه ی گرمی ساعت ۸صبح یک روز بارانیگرم، زندگی بخش، دل آرامآن هنگام که چشمانم را میبندم عطرش ریه هایم را پر میکند ...و قلبم را گرمتو لبخند بعد از بوییدن بخار قهوه ایدقیق تر بخواهم بگوییمتو قهوه ی روزهای بارانی منی ......
می دانی یاد تو که میفتمبهار می آید خزان می شودخنده می آید بغض می شودگل می آید ولی پرپر می شودشعر می آید غم می شودقهوه می آید اما آن هم سرد می شودراستی این را بگویمیک بار هم خودت آمدیولی درد شدی...
بگذار که یک عمر فقط قهوه ببویمتا بلکه فراموش کنم عطر تنت را...
چشمهایش قهوه ای بود و به حق فهمیده امقهوه از سیگار و قلیان اعتیاد آورتر است...
نام مرا گذاشتند امیر به معنای واقعیاما به دست عشق شدم اسیر به معنای واقعیعالم مرا به نام شاعر تو میشناسدمبا گفتن از شما... شدم شهیر به معنای واقعیراهم ز راه عشق سوا بوده از ازلدیدم تو را و عوض شد این مسیر به معنای واقعیخواب از دو چشم من گرفته است چشم ساده اتیک دانه قهوه ی در ظرف شیر به معنای واقعیشاهان عالمند عاشقان چشم تونام مرا گذاشتند امیر به معنای واقعی...
یک جمعهتنهایی ات رابه قهوه مهمان می کنمتلخ تلخمنبا لبخندمتوبا حرفهایتشیرینش کنیم...
یک عصر غم انگیزلابلای روزهایی کهحتی غماز توصیفش عاجز استبا استکانهایی که مرادر گهواره ی اندوهبی ملاحظه ی سرریز شدن اشکتکان می دهنداین تکان دهنده نیست؟که با دست های یخ زدهجوری استکان را بچسبیکه انگارمی ترسی حرفهایت از دهانت بیرون بریزدو بی آنکه نگاهش کنیموجهای قهوه ات را از ترس غرق شدنفوت می کنیچشمهایش را می نوشیو از آن تلختروقتی که یادت نمی ایدکجا در اجاق آخرین بوسه اشگرم شده ایآه، دلت می سوزدبرای تصویر...
کنار تو بودن در جایی دنجپشتِ یک میزرو به روی یک فنجان قهوه تلخ،شیرین ترین اتفاق من است...
چشمانتشبیه عصر های پاییزیستباران می بارداز چشمانت قهوه ای می نوشم......
آمد کنار میزمدر انتظار قهوهدست من از غزل پُرسیگار دست او بودبیتم غزل نشد ، حیفکوتاه بود دیدارلعنت بر اسپرسونوشید قهوه را زود...