جمعه , ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
یک زندگی کم است...برای آنکه تمام شکلهای دوستت دارم را با تو در میان بگذارم...میخواهم هر صبح که پنجره را باز میکنی؛ آن درخت روبه رو من باشم..فصل تازه من باشم..آفتاب من باشم..استکان چای من باشم..و هر پرنده ای که نان از انگشتان تو میگیرد..یک زندگی کم است؛برای شاعری که میخواهد در تمام جمله ها دوستت داشته باشد.....
دانشمندی نوشته استهیچ محبتی از بین نمی رودتنها از شکلی به شکل دیگر تغییر می کندشاید این گلدان بنفشه ی پشت پنجرهدلتنگی های یک روز مادرم باشدشاید آن اذان دورنفس پاک صاحبدلی همین نزدیک...و شاید همه چشم هایی که برایت گریسته اندشاخه های درختی باشندکه از بهار بیرون مانده...چقدر بی حسی موضعی خوبی دارداین انگشت های فاتحه بر سنگ قبراین گوشی که هر وقت پرستار بگذارد به گوششصدایی از قلب تو را می شنود...
مَنِ بالاتر از فردادلم پرواز می خواهدسوی آن پنجره که عشق نیازش باشدسوی رویا به خیالدر طلوع بی غروب خورشیدسوی آن رویا که فردایش پس از پروازبه رنگ آسمان باشدزهرا غفران پاکدل...
باز آسمان به پنجره ها برف می زندانگار از نوازش تو حرف می زند...
می رسم باز من به گوشمال سکوتمثل بانگی که از فراز حنجره هاستگفته باشم ؛ کسی نمی رهد هرگزآسمانش اگر بقدر پنجره هاست ...جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
روی تمام پنجره ها را سفید کرد وقتی به سمت دیدن توباز شد چشمم.آنقدر که نشستم و از شوقپلکم به هم نخورد،حتی خدا هم بعدها فهمیدمن ، با کدامین آرزوهازنده زنده مرد...!جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
یک کمى از همیشه گذشتهعصرها ، رنگ پاییز سیر استپنجره ، یک جهان بینى بازرو به این کوچهٔ بى تو دیر است ....از هم ، این رونق بى صدایىباز ، چیزى نمانده بپاشددر من انگار ، دست خیالتدارد از من غزل مى تراشد ....سرپر از آهم و هر نگفتهمثل بغضى که در حنجره ، منتا بیایى تو ، از حفظ کردمکوچه را ، پاى این پنجره ، من ...جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
برف می باریدکنار پنجره ایستادیرفتن مرا نظاره کردیدانه های برف به دستان لرزانت که با من وداع می کرد می نشستوهرگز نمی دانستیسالها بعدیک روز برفیمن در دستانت آب می شوم...
پشت بام خانه پشت پنجره؛ باران مهمان شده است... .بر آسمان چشمانم، مهر حیران شده در سردیسکوت واژه های تو!من تو را برای مداوا به شهر عشق می برم ....
عاقبت انتظار می کُشد مارااین دل بیقرار می کُشد مارابا لبت میشَوَد کنار آمدچشمهای خُمار می کُشد مارادیر کردی ،نیامدی ،به خداغصه ی بیشمار می کُشد ماراچمدانی که بسته ای به کناررفتنت بی گُدار میکُشد ماراحکم تیرست دوریت انگارآتش و اختیار میکشد ماراقهوه را سرد میشَوَد نوشیدطعنه ی کافه دار می کُشد ماراآه ای پنجره تو شاهد باششیشه ی پر غبار می کُشد ماراگفته بودی که زود می آییحرف بی اعتبار می کُشد مارا....امی...
آنسوی پنجرهپاییز داردسر از پا نمى شناسد..!و من ، یادت که در سرم مى نشیندغمى از دلم بالا مى رود مثل وقتى کهبا گنجشگ ترین بهانهگربه از درخت ...! اینجامن از آنسوی پنجره پرم ....جلال پراذرانسفیر اهدای عضوفعال محیط زیست...
هنوز هم می توانمبا یک چای تازه دم خانگیکنار همین پنجرهتلخی ترا شیرین کنمهنوز هم میتوانمروی کسالت لحظه هایترگ خواب ترا فقط با یک لبخندشعبده بازی کنمهنوز هم میتوانمجیب تمام سپیدارهای تشنهکوچه باغهای کودکی تراپُُر از چشمه کنموقتی با گردش مردمک چشمان زیبای تودرختان ریز شانه می لرزانندوقتی پاییز با نگاه تو تمام می شودهنوز هم میتوانم تا مرز جنون تا هزار یلدا دیگربرایت دیوانگی ها کنم .( نسرین بهجتی )...
حالا من مانده ام و پنجره ای خالی و فنجان قهوه ای که از حرف های نگفته ، پشیمان است ....
اگرچه ﺗﻮﻓﯿﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ؛[در این شهر سیمانی،]ﺍﻣﺎ،،،--ﺍﺯ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ پنجره ها،ﺑﯿﺰﺍﺭﻡ!لیلا طیبی (رها)...
دردها دارم و شاید که به درمان نرسدشب بلند است و قرار است به پایان نرسدبعد تو گم شدم از خانه و دنیا گم شدرود سرگشته شدم، ساحل دریا گم شدپنجره خسته شد از بازیِ بیهوده ی خودیک نفر با چمدان آن ورِ درها گم شدشعری مشترک از سیدمهدی موسوی و فاطمه اختصاری...
برف می بارددانه دانه بر دلم حجم غم می باردآسمان تاریکپنجره دلمردههیچ عابری نیستسرشاخه های پیچک خیالتنیده بر دیوار تنهاییگنجشکِ دل پوسید در این زندانبرف می باردبرف می باردکوه صبرم لباس ماتم می پوشدراه بند دلیل بی راه آمدبر خاطر خیابان خبری نیستکسی پشت پنجرههمچنان به انتظار می ماندبرف می باردبرف می بارددانه دانه بر زخم دل نمک می بارد....
باید از اول این شعر تو اینجا باشیاعتبار غزل و صاحب امضا باشیرو برویم بنیشین، حرف بزن ،قهوه بنوشقسمت این است که هم فال و تماشا باشیآمدی تا که جهان خانه تکانی بکندو تو آن نقشه ی جغرافی زیبا باشیمیتوانی فقط از فاجعه ی چشمانتیک شبه تیتر شوی ،صدر خبر ها باشیآه! شیرین تر از این هم مگر امکانش استکه تو فرهاد ترین قصه ی دنیا باشیآمدی تا که تو را خواب ببینم هر شبصبح تعبیر من این است که (رویا)باشیقطره ای از تو برای عطشم کافی ...
دردمدرد بارانی ست کههر چه عاشقانه می باردکسی پنجره ای رابرای در آغوش کشیدنشباز نمی کند ......
عاشقی گفت که من پنجره را می بندمپشت این پنجره کمتر بنشین فرزندماو نمی آید و این تجربه را دارم من...پشت این پنجره من "هم" نفسی گم کردم...
حواست هستتو باشی دلم،هزار پنجره رو به بهار استو هزار نغمه ی خوش به سر آغاز،تو باشی بهار دیدنی است..!!....
من درین ظلمت شب ماه تورا میجویم بر لب پنجره ام یاد تورا میبویم...
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز ،باز کن پنجره را صبح دمید ......
چای ات را بنوششعر بگورو به روی پنجره بایستو به بارانی که نمی باردخیره شو..زندگی همین لبخندهاستکه خودت باعث َش شده ای!...
پنجره را باز کردمبوی تو داشت می رقصیدحالاهزارسالی می شوداز باد می پرسمپس کی به خانه برمی گردیم!...
پنجره باد می زایددیوار، زنداندر، رفتنتابستان، پاییزپاییز، جاده را مچاله می کندزیرِ سر می گذاردبه خوابِ زمستانی فرو می رود؛در میانِ قدم هایِ آشفته یِ یک مردجاده را بهمن دود می کندبهار، سقط شددر و پنجره، دیوارجاده، دودوَ پاییز اسیر خواب زمستان ماندبانوی روزگار،دیگر جوان نیستبرای مردِ سرنوشت یک زنِ جوان پیدا کنید !شاید \بهار\ دوباره متولد شد...شیوا احمدی الف...
هر صبح لبخندم را آویزان می کنمآنسوی پنجره,گوشه ی یادت می نشینمو یک فنجان اشک سر می کشم......
شاخه میشوم برای نشستنت پنجره میشوم برای آواز هایت لانه میشوم برای آغوشتتو فقط کمیبرای من باش...
تو نباشی؛ چرا دو تا صندلی؟!تو نباشی؛ چرا دو تا پنجره؟!تو نباشی؛ مثل این است که وارد بهشت شوی؛خدا رفته باشد......
پئیزه ولگانپنجره لبآقاجان بوشوبوبرگ های پاییز/لبِ پنجره/پدر رفته بود...
دست به دستِ هم داده اند دیوارهاتا به زنجیر بکِشند پنجَره ایکه مشکوک باز میکند مسیرت را چَشم... .حادیسام درویشی...
برداشته ام آن پنجره راکه رو به چَشمِ اتاقت بودکه تک راهِ دیدنتنخوابد آغوشِ مُشتی سنگِ بی حُرمت را...!شعر: حادیسام درویشی...
من دلم روشن استروزى تو از راه مى رسىکوچه عطر تو را مى گیرددیوار گل مى دهدپنجره عاشق مى شودو خانه ام خوشبختآن روز براى تمام خستگى هایمیک صندلىروبروى تو کافى ست . . ....
پشیمان هم که باشمرنگ آسمان عوض نمی شودمثل بوته های نیم سوزیادگار مانده ام از چهارشنبه سوریشادمانه پریدی از سرمعطر تو از شیشه های درباز پریدخورد به ذهن پنجره های بستهماند!...
هر جای سینه امکه دست بگذاریپنجره ایبرای نشان دادن زیبایی اتکشفِ حجاب می کند...
من از پنجره چشمان توآسمان آبی را دیدمکه پرنده عشقپرواز می کرددر کهکشان دوستت دارم...
در کدامین خلقتمدرخت بوده امدر مسیر خنده های تو زیبابه پشت پنجره که می رسد پاییزجای زخمی ناسورتیر می کشد مدام !...
برای دیدنت،معتکف پنجره ام. ♡ قسم به ضریح پنجره،آمدنت را،،، -- اجابتی! (زانا کوردستانی)...
دستانت را به من سپارشاید سرخ ترین جامه ی انار رابه تن نازک سبز برگ پوشاندیمو آبی ترین درخشان آسمانرا به تن چوبین پنجره ها بافتیمدستانت را به من سپارشاید در خواب لطیف آزادترینپرنده ی باغ خفتیمو در تمام چنارهایصدساله ی سبز شهر روییدیم...دستانت را به من سپارشاید در درخشان ترینلالایی آرام دالان های خورشید زیستیم......
آدم که دلش بگیرد،دردش رابه کدام پنجره بگویدکه دهانشپیش هر غریبه ای باز نشود..!؟...
مسافر کناری ام که پیاده شدپنجره ای گیرم آمدباقی مسیر را گریستم......
به سمت پاییز سرازیر می شویمروزهای کوتاهشب های بلندو پنجره ای که مرا می بلعد....
پنجرهدست گلدان رادر دست آفتاب می گذاردآفتاب می خنددگلدان می رویدپنجره زیبا می شود...
\پنجره\ همیشه یک واسطه بودهواسطه برای به قولِ آنها نگاه کردن به کوچه ی خوشبختواسطه برای دریافتِ نورواسطه برای از باران لذت بردن و خیس نشدنواسطه برای از هیاهوی تصادفات و دعواها دور نماندن و درگیر نشدنپنجره همیشه یک واسطه بوده برای دید زدن و دیده نشدن!نمی دانم چرا در عصری که دور دورِ از بین بردنِ واسطه هاست، اینقدر دل به این واسطه سپرده ایماستفاده از پنجره، کارِ ترسوهاستاگر مردی خودت کوچه را خوشبخت کناگر مردی خیس شو، عاشقی کن، دعو...
لبخند می زنی به من از پشت ماسک، آهعطر گل رزی تو در آن سوی پنجره...
در سرش رؤیایی ست به فراسوی خیال می تازد پنجره اش...!آریا ابراهیمی...
و نگاهیپنجرهبارانشد..!...
موهایت را پریشان کنبه کنار پنجره برو و آسمان رابه نظاره بنشینبی تردید عطر گیسوانتخورشید را وادار به طلوع خواهد کردآری در پناه گیسوان توصبح و خورشید آمدنی ست ️️️...
شاید این تنبرای تحت تاثیر قرار دادنماناین همهاندوهگین شده استروزهاروی تقویمخسته می نشینندو من فکر می کنممثل اب فواره هاکه بعد از چشیدن شیرین ارتفاعسقوط می کننددو باره مرتفع می شویمباد کمی از تو رالابه لای پرده جا گذاشتهو ما چیزی جز تصویر جعلی آسماندر قاب پنجره ای قدیمینیستیمچین بر پیشانی زندگیمی نشیند این روزهابه وقت فواره ها...
شب همه شبخیش بر دوشمی خراشم مزرع خیالچنته لبالب امیدمی پاشم دانه های آرزوپچ پچ شاپرک هاغوغای سیرسیرک هادهان باز شبسیراباز ناله هاپنجره بازارغوان به انتظار استماه می تابد به راهدر هر پیچ و تاب...
هر جور که تو بخواهینگاهت می کنمدر این دو پنجرههمیشه به روی توباز است ......