پنجشنبه , ۲۹ شهریور ۱۴۰۳
پاروی روی موجِ تنهایی /از هر طرف بازیچه ی درد است...«آرمان پرناک»...
از کدام کفش حرف میزنی؟ /کفش هایم را جاده ها برده اند /از کدام قدم حرف میزنی؟ /قدم هایم را برف ها برده اند /من، /تمامِ خود را گشته ام /و جز یک فانوسِ سخنگو /چیزی نیافته ام ... /«آرمان پرناک»...
از انتخاب ها خسته ام /باز کن مشتت را آسمان! /نشان بده /هنوز /پرنده ای هست...«آرمان پرناک»...
هر روز /به خانه ام /یک پنجره اضافه می شود /یک پنجره /که می توان از آن /تنهایی را طور دیگر دید«آرمان پرناک»...
یک روزدست از شعر می شویمدستِ ایستگاهِ یادت را می گیرمو سوت زنان با همسوارِ قطاری نامرئی خواهیم شد...«آرمان پرناک»...
وقتیقطره قطره قدم بر می داشتینمی دانستمدر چشم هایم داری ابرِ پُرخالی می کاریامروزبه هر چه می نگرمباران می بینم!«آرمان پرناک»...
من به تلویزیون، نگاهتلویزیون به من، نگاه...مابه خاموشیِ همخیره ایم !«آرمان پرناک»...
گریه نمی کنمبرای خودکشیِ ابرهاگریه نمی کنمدلم به حال آفتاب می سوزدکه سالیانِ سالستآسمانم را ترک کرده است...«آرمان پرناک»...
توپ تر از همیشهبرگشته اممحکم تر سیلی بزن آقای گذشته!من اشتباهی نکرده ام!خوشحالم که شکستمشیشه ی باورت را...«آرمان پرناک»...
به هر درختی می رسممرا بغل می کندحس می کنم این جنگلِ تنهاصدای خش خش ِ قلبم را می شنود«آرمان پرناک»...
می کَنَدپُر می کُندمی کَنَدپُر می کُنددر قلبم انگار کسیقبر می کَنَد و پُر می کُندکسی دارد مرگ را زندگی می کند«آرمان پرناک»...
قلبِ تو،اتاقِ فکرِ من استدلگیر نباشنقشه ایبرای رنجِ گذشته می کشم«آرمان پرناک»...
پس از آنکهآوازِ سیاهِ آینه راپاک نمودیدسراغِ گلدان بگیریدو در قلبِ نمدارشیک جای خالیِ خوب بکارید«آرمان پرناک»...
آسمانش نمی رسیدقدش نمی رسیددستش نمی رسیدانگشتش نمی رسیدستاره ی سوخته ایسر از سطل در آورد ...«آرمان پرناک»...
دست خودم نیستکه پوستِ نگاهم،به نگاهت چسبیدهنمی توانمنمی توانمحتی یک پلکاز تو جدا شوم«آرمان پرناک»...
با زندگی کنار آمده امزندگی با من نهما زیرِ سقفِ هیچبه مرگِ همچشم دوخته ایم...«آرمان پرناک»...
دست از عروضِ مریضِ دنیایم کشیده امهستی ترین نیستیِ مندوستت دارم-دوستت دارم هایم- زمین خورده اندبلند می شنوی؟«آرمان پرناک»...
توانگور فشاری می دهیمنگلوی طنابِ دارعجیب استحتیدر خواب همبا من لج می کند دنیا«آرمان پرناک»...
از پیچ و تاب باد و مو ترسی ندارم من /باید برای گُلسرت پروانه تر باشمآرمان پرناک...
دستی به قلب و دست دیگر روی پیشانیاین نرگسِ پیراهنت رسماً مرا کشته !!«آرمان پرناک»...
ابریست قلبم، ایست کن، چتری به چشمم نیستسنگِ مزارم را فقط گاهی نگاهی کن ...آرمان پرناک...
هنوز طعمِ نگاهت به چشم می آیدبخند عشقِ غم انگیزِ سال های دور ...آرمان پرناک...
می گویینزدیکم نیا،صفرهایم به تو هم سرایت می کندآخر عزیز منکدام سربازِ برجکی را دیده ایکه از تنهایی بگذرد؟«آرمان پرناک»...
هر چقدر دوست داریجلویم سنگ بیانداز، دریا !این رودِ بی دست و پا،سرِ پایان دارد !!«آرمان پرناک»...
امروزکه به خود می نگری،نه نامتنه سن و سالت را می دانیو تنها بخشِ معلومِ هویت ات،خونی است که پیوستهاز تنتبیرونمی ریزد ...«آرمان پرناک»...
بخندبیشتر بخندنمی دانییک معجزه استگرمای لبخندتدل هر آدم برفی راآب خواهد کرد«آرمان پرناک»...
می پوشدعوض می کندمی پوشدعوض می کندمی پوشدعوض می کند...گرگ،در میان آدم هاگرگ می شود.«آرمان پرناک»...
نهتمام نمی شودپاییز تمام نمی شودو حیاتهمیشه جارولازم است«آرمان پرناک»...
پنجه را قوچ ِ نمد تا حس کرد اسب با شیهه ی طوفان در رفتدر خزرخیزتَرین حالت ِ دشتکاسه ی صبر ِ دوتاری سر رفت...«آرمان پرناک»...
من به خالت دین عوض کردم تو ای هندوتبارشک «به فانوسم نکن» تا کورسویم می رود«آرمان پرناک»...
که از تخت گذشته امساعت: 12هیچ عقبو یک گلولهضمانت می کند: سفر به سلامت باشد از خانه گذش ... ↓.که از تابلوی مین گذشته امیک متر و هشتاد سانتی متر می شودو این،چندمین ِ («من») استکه از مای مین هم گذشته است...زیرِ تخت ایستاده ام،ساعت: 12 قرص بالا ↑و موریانه هایی که مدام مویه می کنند:لباس خاکی ات را تتتتتکانی بدهتتتتتکانی بده لباسِ خاکی ات را«آرمان پرناک»...
از آسمانحرفمی باردو کودکانِ الفبادر معصومیّتی بلیغآدم حرفی را می حرفند...راستی!ما کِی انقدر شعر شدیم !؟«آرمان پرناک»...
همراهش باشیو همراهت نباشد.سایه هاهمیشه خود را بغل می کنند«آرمان پرناک»...
-مادر!چرا واژه ها بایدپشت میله های دفترم باشند؟اصلاً سواد نخواستم ....-پسرم!سوال نکن!پدرت منتظر است چیزی بنویسیبنویس:بابا نان !بابا آب !بابا کِی آزاد می شوی؟«آرمان پرناک»...
گاندو!دست مرا بگیرکه از تنهایی نجات یابمدست مرا بگیرکه آدم، سیب مرا پس زدمی خواهمرختِ خاطرات بشویمکمک!«آرمان پرناک»...
شایداین کفشبرای توباید».مدت هاستقدم های برهنه امحرفِ گرگ ِ بیابان را می پاید «آرمان پرناک»...
در گوشه ی چشممطلوع و غروب آفتاب همبه هم رسیده اندمنکه دو پای زمان دارمپسچرا به تو نمی رسم «آرمان پرناک»...
پنجه ی خونینِ کارنیکس بر دیوارِ تارِ هادریان ...دیگر از لای انگشتاننمی بیند مِهفانوسش رابه نوشته نزدیکتر می کند:- سپرهای کوفته بر زمینروزی بلند خواهند شد -«آرمان پرناک»...
با لک لک ها کل کل نکن، کبوتر !چه می فهمند آغوشِ باز تو،یک چشم طلوع ویک چشم غروب تودورانِ پروازِ کبوتر و باز رسیدهآغاز کن!پرواز، با باز و کبوترهاست «آرمان پرناک»...
کدام قانون ؟کدام محکمه ؟مثل شبروشن استکودکی ام راکشته اند..«آرمان پرناک»...
از بهارهای ندیده اماز حرف های نشنیده اماز خاطراتِ چشیده اماز فرشته ای که به دستمنامه ی هبوط را داد،هم پرسیده امهیچکسهیچکسپاسخِ تنهایی ام را نمی دهد«آرمان پرناک»...
پوست تخمه هاآفتابگردان ها راپای مترسکِ مصلوب کشانده استبینوایان نمی دانندکلاغ کیستآفتاب کجاست«آرمان پرناک»...
می دانی!این روزهابیشتر از شعرِ سپیدسرمگرمِ برف بازی ستممنون که زمستان رابه من هدیه دادی«آرمان پرناک»...
تو نه!گلوله ات راست می گفت !!آدمی که پای قلبِ خود ایستادهسایه اش زود کج خواهد شد«آرمان پرناک»...
من میخِ محبت رابرای قابی رویاییبه دیوارِ عشق کوبیدم،یک نفر دیگرکلاهش را به آن آویخت ...«آرمان پرناک»...
بارانبارانزیر گلوله بارانبی چترِ جانپا به پای خیاباندر هوایت قدم زدنقدم زدن در هوایت،این چه جنگی است که باخود دارم ؟«آرمان پرناک»...
بگویید چگونه بخندمبگویید چگونه بگریمچشم هایت، دو عکاسکه روز و شب مرا ثبت می کنند...«آرمان پرناک»...
باید دمی بن بست باشی تا بفهمی که،شب گریه های مرد تنها در خیابان چیست«آرمان پرناک»...
باز هم بارِ سفر بستم و تنها در راه...هیچکس نیست بپرسد که چه حالی دارم«آرمان پرناک»...
پیشانیِ آینه را ببوسنمی دانیچه روزهاییچه شب هاییچه ها دیده از تنهایی...«آرمان پرناک»...