پنجشنبه , ۲۲ آذر ۱۴۰۳
هر سه بی همنفس و خسته دل و تنهاییممن و این کوچه و باران چه به هم می آییم...
جان به جانش کنی دلتنگ استپاییز را میگویممی آیدو تمام نداشته هایت را با نسیمی به صورتت می کوبدمیسوزی و با نم بارانش چکه چکه آبت میکندروز هایی که دست های سردت بوی غربت میدهد وآسمان نیمه ابریش عجیب تنهاترت میکنددلگرمی ها سوار بر بال پرندگان کوچ میکنندو تو میمانی و تنهایی هایت که هیچگاه پر نمیشود ......
انارِ دلم خونترک خورده از دلتنگی اتنامِ تو ، دانه دانهمی چکد از چشم هایم منِ تنها ،هر شبِ بی توامیلداست .. ...
از قافله ی قافیه ها رانده منمتنها به میان کوچه ها مانده منمدر خانهٔ گرم پدر عشق ، افسوستنها غزلی که مانده ،ناخوانده منم...
این روزها حال و هوایی در سرم نیست !غیر از خودم دیگر کسی دور و برم نیست!این روزها آنقدر کافر گشته ام که ....حتی خدا استغفرالّه ، باورم نیست !شاید "خدا" می خواست من تنها بمانموقتی که"او"هم جان پناه و یاورم نیست!دیگر هوای عشق هم در سر ندارمدیگر برای عاشقی شور و شرم نیست !همچون پرنده در قفس آشفته حالمدر آسمان هیچکس بال و پرم نیست !مثل درختی بی ثمر می مانم از دورجز شاخه ی خشکی به روی پیکرم نیست!...
باید از اول این شعر تو اینجا باشیاعتبار غزل و صاحب امضا باشیرو برویم بنیشین، حرف بزن ،قهوه بنوشقسمت این است که هم فال و تماشا باشیآمدی تا که جهان خانه تکانی بکندو تو آن نقشه ی جغرافی زیبا باشیمیتوانی فقط از فاجعه ی چشمانتیک شبه تیتر شوی ،صدر خبر ها باشیآه! شیرین تر از این هم مگر امکانش استکه تو فرهاد ترین قصه ی دنیا باشیآمدی تا که تو را خواب ببینم هر شبصبح تعبیر من این است که (رویا)باشیقطره ای از تو برای عطشم کافی ...
من چه تنها و غریبم در این دریای هستے...قایقم شو غرق گشتمبے تو در شب های مستی......
دلتنگ که باشیدنیای دو روزهمیشود دو قرنو دو سالو دو ماه....خاطره های چند ساعتیمیشود چند ماه و چندین سال...تنهاییت رخت میبندد!میشوی همدم رویاهای نیمه تمامیکه بافته بودیشان :)دلتنگ که باشیحوالی پاییز ، برگ خشکی مینشیند در آغوشت ومیشود تنها همراز دلت......
جورج اورول:گیریم تا آخر عُمر تنها بمانیو شریکی برای زندگیت پیدا نکنی!تحمل این موضوع، بسیار آسان تر از آنست که شب و روز با کسی سر و کار داشته باشی، که حتی یکی از هزاران حرف تو را نمی فهمد!...
افرادی که مسیر زندگی شان را از طریق مذاکره و قوانین پیش می برند، می توانند به خیلی چیزها در دنیای مادی برسند، امّا در دنیای عاطفی شان عاجز و تنها می مانند. مارک منسناوضاع خیلی خراب است...
عطرِ تو تراود مگر از بسترم امشبکاین گونه گریزان شده خواب از سرم امشبچون تشنه پس از وصلتِ دریا و چه کوتاهاز هر شبِ دیگر تک و تنهاترم امشببیدار نشستم که غمت را چو چراغیاز شب بِسِتانم، به سحر بِسپُرم امشباشکت چه شد ای چشم! که آن برقِ شهابیشعری شده آتش زده در دفترم امشب"زنده یاد حسین منزوی"...
یاران همه رفتندو منتنهاترین برگی به پاییزمبیا ای باد دلم تنگ استبرقصانو زمین ریزم!...
جنسش هرچه میخواهد باشدچوبطلاآهنقفس، قفس است.حالا هرچقدر زیباتر و مجلل تریا هرچقدر زشت تر و کوچک تر فرقی نمی کندقفس ، قفس است.زندانی ...جنسش اما فرق می کندزن که باشد می شکندمی رنجدگوشه ای تاریک می خزد و بی صدا گریه می کندشبها و روزها تارهای گیسوانش را به جای بافتن به هم گره می زندزنجنسِ درد کشیدنش حتی فرق می کند!صبورتر،رنجورتر،بیچاره تر،تنها تر.......
دنیا به ما "دومى ها" خیلى بدهکار است.به ما که همیشه دیر رسیدیم.به ما که هر وقت خواستیم به قلب کسی، راهی پیدا کنیم، پیش از ما، یک غریبه، با تسلط کامل، درون قلب او نشسته بود.به ما که هر وقت خواستیم کسى را دوست داشته باشیم، هم چون ناظم های بداخلاق، قبولمان نکردندگفتند دیر رسیدی! برایمان تأخیر نوشتند و از نمره ی عشقمان، ده ها نمره کم کردند.به ما که همیشه با اولی ها مقایسه شدیم، باورمان نکردند و با عشقى که روى دستمان باد کرد، همی...
در هر زندان دنیازندانیِ فراموش شده ایو در هر گورستان جهانعزیز به خاک سپرده ای داشتمو تنها بودممثل ماهکه کوتاه تر از تنهایی مندیواری نیافته بود...
هیچ چیز نمی دانم ؛ از این دنیا هیچ چیز نمی دانم ، حتی از قلبِ آدم ها !فقط می دانم که تنهایم ، به طرزِ وحشت برانگیزی تنها ؛ هیچ شومینه ای دیگر هرگز شاهدِ حَشر و نَشر دوستانه ی من با کسی نیست ...ما آنقدر می ترسیم ، آنقدر تنهاییم که نیاز داریم برای بودنمان از بیرون دلگرم شویم یا به هر حال پشتمان به چیزی قرص باشد. کسی را می خواهیم تا این باور را به ما بدهد که ارزش زنده بودن ، زندگی کردن را داریم ...- فورد ماکس فورد- سرباز خوب...
از آخرین باری که کسی رو دوست داشتم چیز زیادی یادم نیستاز آخرین باری که کسی دوست داشتنش، دلخواهِ من باشه هم همینطور!خب مهمه! یکی که بلد باشه آدمو!دوس داشتنش به دلت بشینه. حرف زدنش، نگاهاش، بوی عطرش ......خلاصه یادم نیس دیگه!میدونی؟ حس می کنم یه آدم هزار ساله م که اوایل جوونیش یکیو دوس داشته، بعدم هیچی به هیچی...فکر کرده حالا اگرم نشد، نشدفکر کرده حالا یکی دیگه میاد به جاش...ولی نیومدهمین شد که دیگه حالمون خوب نشددیگه تنهای تن...
هزار نفر به تو خیره می شوند و آه میکشندکه سَهم که می شویهزار نَفَر در حسرت تو تو در حسرت یکی همه تنهاییم...
چقدر پاییز شده!چقدر این حال و هوا شال و کلاه و آستین های پایین کشیده از سرما می طلبد، یا نشستن کنار پنجره و هورت کشیدن یک لیوان چای داغ که از سرمای محیط، تمام دیواره اش عرق کرده، یا پناه گرفتن زیر پتو و استشمام بوی نارنگی و خوابیدن میان لالایی خاطره انگیز برگ ها و بادها.چقدر می طلبد که چتر برداری و زیر قطرات گاه و بی گاه باران قدم بزنی و یقه ی پیراهنت را از شدت باد و سرما بالا بکشی، که دست هایت را توی جیب ببری و از سرما بلرزی، که باد بزند و ق...
گاهی بایددوستت دارماتو؛نگه داری توخودتچون اگه بدونه دوستش داری میذاره ومیرهواگه برهتومی مونی بایه قلب زخمی وشکسته،با چشمای گریون،ویه دنیا حسرت...!حسرت دیدن دوبارش،حسرت شنیدن صداش،حسرتِ...تو می مونی ویه اتاق سردوتاریک،تنهای تنهاتازه می فهمی چه قدربی کس وتنهایی وبایه عالمه دلتنگیوقتی به خودت میای می بینی دیگه چیزی ازت باقی نمونده مثل یه مرده متحرک می مونی بی روح...
دور از نوازش های دست مهربانت..دستان من در انزوای خویش تنهاستبگذار دستت راز دستم را بداندبی هیچ پروایی، که دست عشق با ماست...
مثل یک تک درخت بی حاصلدر کویری همیشه تنهایمجای آنکه بِخُشکم از ریشهزخمی از ضربه های بیجایممثل گنجشک خسته ای هستمبا دو بال شکسته,بی امّیدهیچ کس با خبر نشد حتّیکه چه آمد به روز پرهایمشیشه ای با تنی ترک خوردهآسِمانی بدونِ خورشیدمیک زنم از تبار سیمین هامیچِکد درد از سراپایمرانده ام از بهشتِ آرامشبا فریبِ نگاهِ زیباییآنقَدَر آدمند این مردم!!!که گمان میکنند حوّایمسنگسارم نموده هر لحظهدست ناپاک تهمت مردممن نه ...
پاییز...آرام آرامقدم بردارکه تو " فصل"عاشقانه هایی و " من" تنها...!...
تو را در کُنجِ قلبمو گوشهٔ دنجِ خیالمجای داده امآه که چقدردلم تنگ استو هوایم بارانیبازهم در کنارجای خالی توزل میزنمبه تاریکیِ این شب سیاهو سکوت خاموش این شهر رادر آغوش میفشارممن مانده امتنهابا یک دنیا انتظارو تو...........وتوهیچ میدانیکه این دلتنگیمرا خواهد کُشت!!!...
تنهایی لباس نیستکه از تن درش بیاوریتنهایی رنگ به رنگ نیستکه هر روز یک رنگش را به تن کنیتنهایی تنهاست...
اگر می خواهید یک نفر را بُکُشیدپیشنهاد می کنم اول به او محبت کنید...خاطره بسازید... ساعت ها با او وقت بگذرانید... غافلگیرش کنید، به هر بهانه ای شادی اش را باعث شوید... برایش سنگ صبور باشید...اینگونه زنده اش می کنید، و دقیقا زمانی که جز شما کسی را در زندگی اش ندارد رهایش کنید...او را در بدترین شرایط زندگی اش درست وقتی که به شما بیش از هر کس دیگری نیاز دارد...تنها بگذارید!ترجیحا این رفتنتان هم بدون دلیل باشد...بی هیچ حرفی ... بدون خ...
یک زناگر به جاى دهانشبا چشمانش حرف بزندهرگز تنها نخواهد ماند...
تو با تابستان می رویدل تنگی با پاییز می آید .. و همیشه این منمکه در رفت و آمدِ فصل هاتنها می مانم..!...
منم تنهاتوهم تنهابیا باهمشویم همراهبسازیم خونهعشق را...
حکایت عشقحکایت خشکیده شاخه ی نارنجی ستکه در مهر پاییز شکوفه داده باشد،همین اندازه خیال انگیز و زیباو همین اندازه غم انگیز و تنها......
تک درختتنهایموسط بی کران آبدور از چشمبر ساق خودایستاده امگل های بنفشمتصویری زیبا ستبهسرودن شعرِتو.....
روی چند آجر که شاید می شد آن را صندلی نامید، نشسته و به ترکیبِ زیبایی که از غروب آفتاب و دسته ای از پرندگانِ مهاجر به وجود آمده بود، چشم دوخته بود.پیرمرد هر روز در همین ساعت، کت و شلوارش را به همراهِ کفشی که آن را برق انداخته بود، می پوشید و همان جا می نشست.خیابانِ اصلیِ روستا خلوت بود و این مسئله او را تنهاتر از قبل، می کرد.هرچند خیالِ او، نامحدود بود. در آن مکان آرام و قرار نمی گرفت، پرواز می کرد، می دَوید، به اقوامش سر می زد. گونه ی سرخِ...
وقتی آدم تنها می شود ،تمامی غم دنیادر وجودش خیمه میزند ،احساس می کند آنقدر از دیگران دور شدهکه دیگر هیچ وقت نمی تواند به آنها نزدیک شود....!...
عشق هرگز ما را تنها نمی گذارد....
وقتی کسی رادوست میداریدبگذارید از ته دل نباشدته دلتان را برای خودتان نگهداریدبرای روز مبادابرای لحظه ای کهتنها میشوید و دلتان یک جای بی خاطرهمی خواهددست نخوردهفارغ از هرکس و هرچیزیبگذارید یک قسمتی از شهر .پارک کافه ها فقط و فقط مال خودتان باشد و با خودتان خلوت کنیدبرای لحظه ای که دلتان هیچکس را می خواهددلتان فقط و فقط خودتان را می خواهدهمیشه یک قسمت از خنده ها و شادی و تفریحاتتان برای خودتان باشد برای وقت هایی که تنهامیشوی...
دیگر کسیبه رازِ کنار زدنِ پرده هاپی نخواهد بُرد.ماهپشتِ ابر،مندر تخیلِ تو،تنها...تنها...تنها!دیر شده استدیگر هیچ غریقِ بی راهیدلیل درستیبرای دفاع از دریا نخواهد داشت.کلمات...به زانو درآمده اندشاعران... بُریده وُمن... بی معلوم!سرانجام آیاهمهٔ مابه جِرزِ چاره ناپذیرِ جهنمپناه خواهیم بُرد...!؟...
میگم: پاییز اگه خواننده بود صداش عین صدای بنان بودوقتی که با اوجِ غمِ توو صداش میگه"ای الهه ی نازبا غم من بساز..."میگه: چقدر ملتمسانه و غریبانهمیگم: یا اگه میخواست دکلمه بخونه صداش عین صدای خسرو شکیبایی بود.اونجا که با یه طعنه تلخی میگه"حال همه ما خوب استاما تو باور نکن"میگه: چقدر صبور و دلتنگمیگم: پاییز اگه دختر بود میشد آنه شرلی...اینبار اون میپره وسط کلامم و میگه: وقتی با موهای قرمز_نارنجی بافته شدش، ل...
من فقط تو را دارمدر دنیا تنها هستمباید خیلی دوستم بداری فقط به تو می توانم فکر کنم. اگر به زندگیم فکر کنم بفکر خودکشی میافتم باید تمام روز به تو فکر کنم، با من بدرفتاری نکن! عشق من، هرگز به من بدی نکن، تو تنها چیزی هستی که برایم باقی مانده ای...من در دست تو هستم، عشق من، مرا اذیت نکن، هرگز بمن آزار نرسان، کاملا تنها هستم!...
در آینه اتخودم را می بینم ای ماهمیان این همه ستاره ای و باز تنها...
خودمان را برای انچه که در رابطه هایمان تجربه کرده ایم، سرزنش نکنیم!سرزنش باعث میشود که ما با ادمها در ذهنمان گیر کنیم و نتوانیم انها را پشت سر بگذاریم.حقیقت این است که گاهی با سرزنش خودمان متوجه نمیشویم که بخشی از ما "حق دارد" اگر هنوز درگیرِ رابطه ای و یا ادمی از گذشته مان است! حق دارد چون غم عمیقی را در ان رابطه تجربه کرده است. غمِ تنهایی!در بیشتر مواقع، ما در ذهنمان، درگیر ادمهایی میشویم که تنهاترمان کرده اند! یعنی وقتی به گذشت...
ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﯿﻔﺘﺪ ﻟﻄﻔﺎ ﺑﺎ ﺩﻗﺖﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺪ ﻣﯿﺰ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﭼﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻪ ﺁﻣﺪﻥ ﻣﻬﻤﺎﻧﻬﺎ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻧﺪﺍﺭﯼ ؟ ﭼﺮﺍ ﺩﺭﻭﻥ ﻗﻠﺒﻢ ﮔﻮﺷﻪ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺍﻡ ... ﮐﻨﺞ ﻣﻄﺒﺨﻢ ﻧﯿﺴﺘﯽ ؟ چرا هوای مرا دیگر نداری ؟ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﯾﻦ گله گذاری ها ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﺷﺪﯾﺪﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ناحیه ﻗﻠﺒﻢ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ... ﻣﻬﻤﺎﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﮔﺮﺩ ﺭﺍﻩ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻗﻠﺐ ﺭﺳﺎﻧﺪﻧﺪ ... ﻣﺮﯾﺾ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺸ...
«تنهاترین نهنگ دنیا» به خاطر تفاوتش در تولید صدا و انتخاب مسیر مهاجرتش در اقیانوس، تنها بود. تنها آواز می خواند و تنها سفر می کرد و هیچ کس قادر نبود که سکوت سرشار از آواز او را بفهمد و برای تنهایی اش کاری کند.تنهایی، به خاطر تفاوت هاست، تفاوت هایی که گاه ملموس اند و گاه ناملموس. گاهی آن قدر ناملموس که تو از عمق جانت فریاد می زنی و حتی صدایت را کسی نمی شنود، کسی نمی فهمد همین لحظه چقدر محتاج همدردی هستی و چقدر دوست داری یک نفر از راه برسد و تو...
روی دیوارای سنگی بنویسرو گلای توت فرنگی بنویسخودتو درشت و زیبا بنویسمنو عاشق منو تنها بنویسروی نغمه های بارون بنویسبا غم لیلی و مجنون بنویسروی شفافی چشمه بنویسبا هزار ناز و کرشمه بنویسبا شروع یه نت دو بنویسمنو خط بزن فقط تو بنویس...
سلام مرابه خم ابرو هایت برسانو بگوما اینجابا خاطراتِ آن چشم ها تنها مانده ایم......
جمعه هایِ ساکتجمعه هایِ بی هیاهوجمعه های اسیرِ باورهایِ تقویمِ ماجمعه ها را ما ساخته ایمبرایِ در رفتن خستگی هایِ هفتهجمعه تنها تر از من و تو استبیا چای دَم کنیم ونوازش کنیم صورتش رابنشینیم وشعری بخوانیمبرایِ رفعِ دلشوره هایشجمعه شریکِ غم ها ودلتنگی هایِ من وتواستبیا جمعه را دریابیم.......
تو تنها من تنهاچو نای بی نواییمدریغ از این شب هاچرا ز هم جداییمخدا نمی پسندد این خدا خداکه ما دو جانِ همنشین خدا خداز هم جدا جدا بمانیمتو تنها و ملول از تنهاییمن از کف داده شکیباییبیا که فرصتی نیستمجالِ غفلتی نیستجز این غنیمتی نیستدریغ از این شب هاتو تنها من تنها...
من ایمان دارم ، میدانمکه روزی دوباره زاده خواهم شداز بطن خورشیدی گرمدستانت را به من بدهخودت را به من عادت بدهمن همچو نوری سپیدنگاهت را به آتش میکشمدستان ما پلی میشود بر روی شهرسپیدار ها زنده خواهند شدو تو دیگر قهوه راتلخ و تنها نخواهی خورد...
زودتر از من بمیرتنها کمی زودترتا تو آنی نباشیکه مجبور استراه خانه را تنها برگردد...
قهوه خانه ها پناهگاهِامنی بودند تا دور میزهایچندنفره تنها باشیم،کدام غبارکدام غبارتو را در خود گم کرد که مناینگونه زندگی را وداع کرده ام! ؟...
از پارک ها دلگیرم،نیمکت یک نفره ندارند!نمی دانند این شهربیشتر از آنکه عشق هایبه هم رسیده داشته باشدتنهای رها شده دارد......