تو که نیستی ، هر که هم باشد مثل رنج نامادری ست افزون بر درد بی مادری.
مرداب خودکشیِ یک رود است وقتی که ماه ، از او آئینه خواست.
احاطه کرده ای مرا چیست جزیره ، بی دریا !؟
دوست دارم همچون مِهِ صبحگاهی در هوای بامدادی سوی آسمانِ پاک، پرواز کنم در خلوتِ صنوبرها بنشینم در ساحلی خاموش، همچون او آرامشِ خستگان غذای گرسنگان و لانه ی پرندگان باشم
به فکر من نباش بی دغدغه راهت را بگیر و برو شاید من زبانِ نگه داشتنت را نداشتم اما درسِ سکوت, مفهوم نگاه ها را خوب به من آموخت تو هم ماندنی نبودی.... از همان اول چشمهایت سازِ رفتن میزد میدانستی من دلکندن بلد نیستم اما هی در وجودم پیله...
دسته های مرغِ باران خفته در زیرِ درختانِ بلوط با صدای باد از خوابِ سبُک برخاستند پرگشودند سوی دریا سوی آن جایی که رویاها فرو ریزند از ابرِ کبود از فرازِ دشت، از هر سو ترانه می وزد چهره ات در آسمان پیداست ای زیباترین!