سه شنبه , ۶ آذر ۱۴۰۳
مرا تا ابد در زندان تنت حبس کنو راه گریزم را ببندکه این تن زندان دلخواه من است......
پاییز و دلبریاش برای عاشقاست...ما سینگلا فقط نارنگی میخوریم...
مادر بزرگ دوستمپیرزن مدرنی ست ...از آنهای که چروک صورتشان را اندازه ی حلقه ی ازدواجشان دوست دارند ، از آنهایی که هر صبح جلوی آینه می ایستند ، کرم روزشان را زده، خط چشمشان را با سرمه سیاه میکنند و برای بلندتر دیده شدن مژه هایشان شب ها روغن بادام و روزها ریمل مارکدار از آب گذشته میزنند !!من مادر بزرگ دوستم رادورا دور میشناسماما دوستم می گوید مادر بزرگش معتقد است:زندر هر سن و سالی باشدباید از افتادن مژه هایش بترسدمثل دوران جوانی که...
مثلأ منمثل دختران فیلم های ایران قدیمهمیشه موهایم را میبافمسرمه میکشمکمی سرخاب به لب هایممیزنم...و چادر گلی به سراز کوچه ی شما رد میشوم...مثلأ تومثل مردهای آن دورانسر کوچه ایستاده ایزنجیر بلندی را در هوا میچرخانی..مرا برای چندمین بار میبینیعاشقم میشویکلاهت را روی سرت صاف میکنیچند قدم جلو می آیی...اما حرفی نمیزنی.!مثلأ منمیروم و پشت سرم را نگاه نمیکنم...تو همچنان ایستاده ایو به رفتنم نگاه میکنی!بعد از مدتی...
سنتی ترین زن شهرمی شومسبزه ها را گره می زنمآرزو میکنمبه خیال خودمنحسی را بدر کرده امدم غروب همبه همه خواهم گفتتو عاشقم هستیکه دروغ سیزده را همگفته باشم......
باز غم ، آغوشِ تاریکی برایم باز کردرویِ زانویش نشاند و مویِ من را ناز کرددست زبرش را به روی نرمیِ قلبم کشیدسِحر و جادو کرد و دل را مسکن اعجاز کردموی من رنگش پرید و کشتی قلبم شکستلنگری شد غم به دل ، شادی از آن پرواز کردعاشق قلب رئوف و مهربانم شد ، دریغ!"عشق شومش را به قلبم سالها ابراز کرد "شادمانی رخت بست و زندگانی زهر شدرفت شادی از دل و غم کارِ خود آغاز کرد...
شعر شده حرف حسابم که تو خوب کنی حال خرابم که توعاشق آن چشم سیاهت شدم تشنه آن کهنه شرابم که تو دیدن تو باز شده ارزو تشنه آن آب و سرابم که تو .... ماه منی باز سراغم بیا تا به سحر باز نخوابم که تو وعده دیدار ولی داده ای عاشق آن لحظه ء نابم که تو...
برای موهاتمن عاشق بارونم. عاشق صداش عطرشعطرشعطرش .همیشه از خودم میپرسم چرا عطر بارون فروشی نیست.چرا هیچ عطر فروشی عطر بارون نداره.دست که میبرم تو موهات انگار بارونه. خیس میشم از عطرش از عطرت.موهات امتداد قطره های بارونه.گفتم بارون یاد قمیشی افتادم.فک کن بارون بیاد. تو باشی جاده باشهقمیشی بخونه: بارونو دوس دارم هنوز بدون چتر و سرپناه.تو باشی که بارون نمیخوام.موهاتو دوس دارم هنوز بدون چتر و سرپناه....
یادتان نرود اتفاق های خوب فقط یکبار برایتان می افتند ...یکبار عاشق میشوید ،یکبار می توانید یک نفر را از ته دل ببوسید ،یکبار با یک صدا دلتان می لرزد ،یا یک آهنگ است که شما را از خودتان میگیرد ...یادتان باشداز آن لحظه نهایت لذت را ببرید ...تکرار اتفاق های خوب زمان زیادی می بردشاید هم تکرار نشوند !باور نمی کنید ؟!کمی به دور و برتان نگاه کنید ،میبینید ، دیگر نیست ......
عزیزِ لحظه های من...در یادم که می آیی عطر بهار نارنجمی پیچد در جانم ...در یاخته های تنِ رنجور و خسته امعشق می جوشد...درخشش صدها ستاره به برقِ نگاهمنمی رسد دستم به نوشتن می رودواژه ها به صف می شوندبرای سُرودنت ..عشق...همین است جاری شدن درتوو و یادت...عاشقت بودن...حالِ خوبیست ......
نبودنتدرد داردو من در نبودتدردمندترین عاشق زمانه امکه پاییز را بی حضورت سوگوارمو به اندازه تمام عمرشیرینی طرح لبخندت را کم دارمآقای باباپانزده سال از پرواز تو می گذردو من هنوز شکسته بالآواره زمینی هستمکه از خاطره هایت سرشار استو کاشکی بدانیگرمای دستان پرمهرت رادر هیچ منظومه عاشقانه ایالا دستان گرم مادر بهتر از جانم نیافته امروحت شاد و قرین عشق و امرزش ابدی...
این گونه بود که آفریده شدند: یک آه در گلوی جهان گیر کرده بود، جهان عطسه کرد و گرد از زمین، دور شد کوه پدید آمد. آسمان خمیازه کشید ابرها آغاز شدند. باران روی زمین راه می رفت و از جیبش گل می چکید. خورشید لباسش را تکاند و درختان روییدند. باد خواب بد دید و به زمین چنگ انداخت صحرا شکل گرفت. برف گونه ابر را بوسید و «مه» نمایان شد. آتش لباسی از خاک برای مهمانی دوخت به نام جاده. اما اقیانوس ها دست ساز دست سازند. مرغوب و ماندنی..اقیانوس ها، به مرور ز...
پاییز فصل بی آزاری است. نه خیلی گرم نه سرد. اجازه می دهد خودت باشی، شبیه خودت لباس بپوشی، فرصت می دهد به بهانه سرما بلمی در آغوش او یا حتی کت را سردوش کنی. پاییز فرصت می دهد بلد شوی لبخندهای کش دار تحویل دهی و در بخار حرف هایت پنهانی زمان معامله کنی. شاید به همین دلیل است که همه عاشق پاییزند و با شروعش سهم عمده ای از مردم می گیرد. اما من پاییز را طور دیگری دوست دارم. پاییز را به خاطر شال گر دن های مسئولیت پذیر، کفش های تا ساق آمده، بادهای موسمی ب...
به کدامین گناه دل کندیاز من و این دلی که عاشق بوداز همین من که دوستت می داشتاز وجودم که با تو صادق بودبه کدامین گناه محکومممن نگفتم که عاشقت هستم؟حکم کردی نبودنت را...حیفبه تو اصلا چگونه دل بستم؟...
کسى چه میداند باران،اشکهاى چند نفر را در پس کوچه هاى این شهر پوشانده است؟!و شاهد دستهاى گره خورده چند عاشق بوده است؟!باران که میبارد،قلبهاى بسیارى را به شوق یکدیگر به تپش مى اندازد و از بغضهاى بسیارى گره باز میکند...باران براى همه عاشقانه نیست......
درست همان روزی که بار و بندیل احساست را بستی و کفش های رفتن را به پا کردی!بدون این که ذره ای به حال ناخوش من بیندیشیبه منی که لحظات کنار تو بودن را نفس می کشیدم !شاید از همان اول می دانستم!می دانستم!که این همه دوست داشتن توروزی من را از پای در می آورد!می دانستم!روزی من، خواهم ماندبا حجم عظیمی از غم دوست داشتنت که در این قلب سنگینی خواهد کرد...تو با رفتنت!این عشق را راکد کردی،بال های آن را چیدی؛رفتی!و فکر نکردی که غم ...
عزیزتر از جانم !پای دوست داشتنم می مانم ؛به ثانیه هایم سوگند که لحظه هایممملو است از تو!دلتنگی ات هرروز مرا در آغوش میکشد و رها نمیکند ،و لبخند هایم در گرو رویایت است...نمیدانم روزهای پیش از تو را تنها زنده بودم یا زندگی میکردم ؟!بدان که این عاشق کوچک ،تا ابد پای دوست داشتنت می ماندصاف و صادق!و تو فقط حواست باشد...حواست باشد به دل من!...
یعنی اولین نفری که تو پاییز رفت کی بود؟اونی که رفتن تو پاییز رو سر زبونا انداخت...اگه نمی رفت چی میشد؟یعنی پاییزم مثل بهار میشد؟اگه می موند کنار اونی که بعد رفتنش نگاهش به برگای زیرپاش دوخته شد،بازم خش خش برگای پاییز ترانه میشد؟بازم این هزار رنگِ هزارتو دیدنی بود اگه می موند؟من ک میگم اگه تو پاییز اومده بود عمراً نمی رفت...پاییز ادمو زمین گیر می کنه.نود تا غروب لعنتیش می دوزدت به زمین...ادمایی که تو پاییز اومدن مالِ رفتن نیستن...
آسمان به این زیبایی را نگاه کن !یک تو کم داردیک من !حالچشمت را ببند و بی هَراس نزدیکم شوو دستت را به من بدهتاچون دوپرنده ی مهاجر و عاشق ،بال بگشاییم وبه اوجِدلدادگی !...
شانه ات را نیاز دارمتا سر گذارم وگویمت ای عشقتوچگونه رخنه کردی در وجودممن که می خواستم تو رااز برای دوستیاما دل ستلرزه افتاد بر انداممو تو نیز خندیدیو من نیزو شدیم عاشق هم...
روزی که از یاد می بردی مرااین کلاف کهنه از هم پاره شدروح من چون واژه ای بی محتوادر کتاب زندگی آواره شداین کتاب زندگی افسانه بودهر ورق افسانه ای امیّد وارناگهان آتش زدی بر پیکرشآتشی پر شعله ودیوانه وارتو که میگفتی منم عاشق به توپس چرا این قصه را آتش زدیمهر تو از قلب خود بیرون کنمبی جهت در داستانم آمدی...
و کاش هرگز ندانى کهبعد از تورو به جاده ی شمال که میرومنه عطرِ دریا سرشار ترم می کندنه بوییدن ساقه های برنج عاشق ترمنه اندوهِ پر ابهتِ سبزِ جنگل ، شاعر ترم...
عاشق که باشی ،پاییز که باشد ،باران که ببارد ،انار که هیچ ...سنگ هم اگر باشی،دلت ترک میخورد ......
"تو پاییز نه بیاید نه بریدرفت و آمدتونو بزارید واسهفصلهای دیگهاصلا حالی به حالیه این فصل انگارتو این فصل اگه تو زندگیه کسی میایدواسه همیشه میشید گوشه ای از زندگیش ،حتی اگه نمونیدتو پاییز هم دیگرو تنها نزاریدروزی هزار بار میمیره اونی که تنهاش گذاشتید انگار قاب کردید خاطرات و جلو چشمش...تو پاییز نه برید نه بیایدرفت آمد نکنیدشوخی که نیست فصل دلبر خداستهر طرفش هر هواش یاد یه فصل و یه خاطره میفتیتو پاییز با رنگاش با بارو...
من دلم روشن استروزى تو از راه مى رسىکوچه عطر تو را مى گیرددیوار گل مى دهدپنجره عاشق مى شودو خانه ام خوشبختآن روز براى تمام خستگى هایمیک صندلىروبروى تو کافى ست . . ....
شعرهای من طعم گیلاس می دهدلبحند تو طعم عسلبیا تا معجونی بسازیمطعم عشق دهدسپس بگذاریم در فروشگاه دلکه یادمان باشد عاشق بودن را...
بیا امشب کمى عاشقترم باشبه مرداب دلم نیلوفرم باشتو که خورشید مردادم نبودىبیا ماه شب شهریورم باش...
نه...این اختلاف قدیمیراه به جایی نمی برد...حالا بیا که عادلانه جهان را قسمت کنیم؛آن آسمان آبی بی لک برای تواین ابرهای تشنه ی باران برای من...جنگل برای تواما نسیم ساده ی عاشق برای من...دریا برای تورویا برای من...اصلا جهان و هرچه در آن هست مال تو،تو با تمام وجودت از آن من......
خوشم می آید از شبهای پاییزکه می بارد درآن بارانِ یکریز!خوشم می آید از آن گفتگوها هوای گم شدن در جستجوهاهوای مهربانِ مِهر ماهیسبک تر از هوای صبحگاهیهوای ابریِ آبانِ آبیشبیه ِ رنگ نارنج و گلابی!ببین! آواره ی یک جای دنجماسیر گندم و بوی برنجمغمِ پاییز در شعرم نهان استکه می گویند فصل ِ شاعران استفدای چشمهای صادقِ تودل من کَم کَمَک شد عاشقِ تو!دلم ابری ست ای روحِ بهاراننیازِ مُبرمی دارم به با را ن !...
باران باران شقایقم خواهد کردبا شورش خود موافقم خواهد کردهرچند که رفته بودم از بستر عشقپاییز دوباره عاشقم خواهد کرد...
شیرین تر از جانم.. پاییز رسیده است...فصل نوبرانه های نارنجی... فصل هم آغوشی خاک و باران در کوچه باغ های کاهگلی...هنگامه یِ جامه دراندن انارها شده و هوا آنچنان ملس است که همه را هوای عاشقی برداشته...و دریغا از پاییز برای منی که عاشق تو هستم...دریغا از این کوچه ها که با چشم های ابری قدمهای نرم نرم ما را بدرقه نمیکنند...و دریغ از لبهایت که به طعم خرمالوهای نارس مچاله نمی شوند...شیرین تر از جانم...جانت بهاری باد که مرا و پاییز را نمیفهمی...سرت سبز با...
عاشق رقص گیسوانت شدمبچرخ عشق منتا آتش شوقم شعله ور شود...
محتاجم به توهمچونلبی به بوسه ایماهی به آبیپرنده ای به بالیعاشقی به معشوقیگلی به بلبلیشمعی به پروانه ای...
عاشق چشم و ابرویت که نیستم من به قصد مرگ...دوستت دارم !!!...
عاشقش بودم ولی ناگه ز من بیزار شدسقف کاخ آرزوها بر سرم آوار شدراست بودش آن خبر، دل به رقیبم داده بودراست میگفت! او برای رفتنش ناچار شدقسمت من از گلستانش فقط خار و خزانآن طراوت آن جمالش قسمت اغیار شدهر خطایی سر زَدش گفتم که بار آخرست!مثل سیلی بر رخ ساحل ولی تکرار شدخوار گشتم پیش چشم مردمان از دست یاربعد روز رفتنش طعنه به ما بسیار شدمن که عمری مرهم دلتنگیش بودم ولی بد به احوال طبیبی که خودش بیمار شدبذر عشقش ...
بزن زیر چادر منو با خودتببر هر کجا که هوا دلگشاستببر با خودت این من عاشق وبه اونجا که خواب شبش با صفاستحساب دلم رو جدا کن ز منحساب من و این دل از هم جداستمن و با خودت تا قیامت ببرقیامت کنار تو پُر ماجراستکنار تو و با تو بودن خوشهبهشت و جهنم دروغ خداست!...
محبوبم امروز یقین کردم که هر کاری از هر انسانی ساخته است...زن یا مرد فرقی ندارد...هر انسانی می تواند هر چیزی باشد...نقاش، راننده، مکانیک،معلم،پزشک،کارگر و هزار و هزار نقش دیگر..هیچ چیز غیر ممکن نیست و هیچ مرزی نمیتواند انسان را محدود کند...محبوبم تنها و تنها یک نقش در این جهان هست که انجام آن فقط و فقط از عهده ی یک مرد بر می آید ...آری محبوبم، فقط یک مرد می تواند زنی را آنچنان دوست داشته باشد که جهان با تمام فراز و نشیب هایش برایش بهشت شود...پس ب...
به پاییز که فکر میکنمبه یاد ماه هایی که یکی از یکی زیبا ترند و در این فصل حضور دارندبه تمام هفته هایی که ما را عاشق تر می کنندبه تمام روزهایی که کوتاه می شود و به تمام شب هایی که بوی باران را در خودش دارد به خودم می گویم،کدام فصل این حجم از مهر و مهربانی را با خودش می آورد تا ما را به قدم زدن در خیابان ها بکشدکدام فصل با عطر بارانش این حجم از عاطفه را در دلهای ما زنده می کند تا بفهمیم عشق هنوز هم درون ما زنده استبه پاییز که فکر میکنمب...
تو مثل تابستانی!لبخند هایت طعم هندوانه می دهند و چشم هایت همرنگِ آسمانِ آبیِ تیر است.پوستت به سرخیِ گیلاس، لب هایت به شیرینیِ هلو و موهایت به سیاهیِ شب های شهریور است.بودنت مثل یک لیوان شربت آلبالو در گرمای طاقت فرسای مرداد لذت بخش است و نگاهت، همچون نسیم خنکی در روز های آخر شهریور ،جانی دوباره به آدم می بخشد.تو درست مثل تابستانی...ترکیبی از رنگ و گرما و زیبایی...مگر می شود عاشقت نشد؟...
آتشی که تو افروختیآتشی ست دوست داشتنیآتشی ست برای گرما ی وجودهم تو هم منگرم می شو یمشعله می کشیمشعله عشقتا هر کسی که نزدیک ما شداونیز عاشق شو دبه همین سادگی...
تهِ تهِ خلاقیتش این است که دستش را بگذارد روی میز، زل بزند توی چشم ها، طولانی مکث کند و بعد بگوید: عزیزم...!و عزیزم را طوری با صدای خسته و خش دار بگوید که خودش حس کند چقدر دلبرانه، چقدر شبیه خسرو شکیبایی تو خانه ی سبز... و خیال کند آن "نگاه و مکث و عزیزم" حالاست که دنیای طرف را زیر و رو کند، حالاست که عاشق و مجنون شود، سر به بیابان بگذارد و شب توی آسمان نقش چشم ها را ببیند.جمع کن بابا!ساره بیات در یخ ترین سکانسش گرم تر از تو نقش ی...
بهتر است در چیزی که عاشق آن هستی شکست بخوری تا اینکه در چیزی که از آن متنفری موفق باشی....
از سر زمین عشقبرایت پیامی آوردمبدین سانبیا مثل دو پرندهبال بگشایم بسویخانه خوشبختیکه درآن میز شب یلدا رااینگونه چیدمشکلات ، از طعم چشمانتآجیل از ذرات ، عشق مندوستت دارمعاشقتمانار ، از باقی مانده قلبمکه هزاران تکیه شدهدرون ظرفی از وجودمهمه را در روی میز تنهاییچیده امبیا تا شب یلدا راسپری کنیم باعشق...
عاشقِ پاییز بودماکنون برای زمستان جان می دهمآخه عزیزدلم تو خودت را در لباس های زمستانی ات دیده ای؟!...
هر باردقیق تر ؛به دیوانه اَت نگاه کناَخم هایتمرا می کُشد ؛اَصلاهر گِرهدر مواجه با تو را دوست دارم...در هر گِره عاشق ترمکورتر...
بیگ محمد : هیچ وقت عاشق بوده ای ستار؟ستار : عاشق زیاد دیده ام.بیگ محمد : راه و طریقش چه جور است عشق؟ستار: من که نرفته ام برادر!بیگ محمد : آنها که رفته اند چه؟ آنها چه می گویند؟ستار: آنهاکه تا به آخر رفته اند، برنگشته اند تا چیزی بگویند......
آینه را برداشتملحظه ای محوخود شدمچقدر تغییر کرده اماز وقتی عاشق تو شدمتارهای سپید موپف کردگی زیر چشمانمرنگ پریدگی رخسارمتپش تند قلبمآمدی زندگی ام شیرین شداینک هستی اما کمی دورمیدانی؟چه کردی بامن...
جرم منعاشق شدنم بودوزندانم چشمان تو...
“پاییز می رسد که مرا مبتلا کندبا رنگ های تازه مرا آشنا کندپاییز می رسد که همانند سال پیشخود را دوباره در دل قالیچه جا کنداو می رسد که از پس نه ماه انتظارراز ِ درخت باغچه را برملا کنداو قول داده است که امسال از سفراندوه های تازه بیارد، خدا کنداو می رسد که باز هم عاشق کند مرااو قول داده است به قولش وفا کندپاییز عاشق است، وَ راهی نمانده استجز این که روز و شب بنشیند دعا کندشاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل هایک فصل را...
تو آینه که نگاه می کنم پاییز آروم آروم خودشو می کشه تو چشام. رنگش عوض شده ، زرد و نارنجی پاییز رو داره.تو دلم سه تار می زنن. به یاد تو. با صدای خنده های تو...به هیشکی نمیتونم بگم..تو عاشق خرمالو بودی، بوی نارنگی، رنگ انار...اما هر چی می گردم تمام شهر پر شده از خرمالوهای کال، نارنگی های نارس ، انارای بی رنگ ...تو سرم هوای تو افتاده، هوای گرم قدمهات ، وقتی جلوتر می رفتی و من به خودم غبطه می خوردم که اون لحظه ها تو نگاه من رفتنی ان. مثل رف...