شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
ای یار پنهان از نظر با چشم دل می بینمتمن در گذرهای زمان کنج دلم می جویمتنامت شده ذکر لبم در هر شب و محراب منهر دانه از تسبیح من شیرین تر از هر خواب مناشک شب و آه سحر تنها امید من شدهذکر کریم و یا علی هر شب نوید من شدهیا حی و یا قیوم تو هر شب نوای سینه استذکر تو باشد بر لبی بی شک که دل آیینه استذکر لبم در نیمه شب الحمدلله بوده استیا قاضی الحاجات ما الحق که الله بوده است...
شب است و خوابدر پشت پلک هایم پنهان استو من در وسعت خیالمیادت را میان سینه امدر آغوش می گیرمو به امید شهد لب هایتچشم می بندمتا بیایی وخواب مرا شیربن کنیمجید رفیع زاد...
یک تو برایم کافی استتا که دست هایمسرمای هیچ زمستانی راحس نکنندو هیچ برفیباغچه ی کوچک احساس قلبم راسفیدپوش نکندیک تو از همه ی دنیابرایم کافی استبرای جوانه زدندر بهاری که در پیش استمجید رفیع زاد...
در زمستانی سرد و خاموشدست تنهایی ام را می گیرمو در امتداد جاده ای کهوعده ی آمدنت را به من می دهدقدم می زنمامید برگشتنت را از من نگیرمن نیازم رادر نگاه تو می بینمبیا تا بهار با قدم های توبه چشم هایم لبخند بزندمجید رفیع زاد...
هر پنج شنبهبر سر مزار خاطراتتشعر خیرات می کنمو فاتحه ای می خوانم برای عشقو برای تویی کههمیشه با شعرهایمغریبه بودیمجید رفیع زاد...
هر شب اسیر سکوت می شومو ناگفته هایماز چشم هایم چکه می کنندتو نیستیو من با هق هق گریه هایمنبودنت را فریاد می زنمتمام شهر را بی خواب می کنمو در تب خواستنتمی سوزممجید رفیع زاد...
دوباره شب است وهجوم تلخ بی کسیآغاز دلتنگی واژه هایی پژمردهو بغضی که در هر ردیف و قافیهتو را صدا می زندای کاش بودیتا که شعرهایمچشم هایت را می بوسیدندو هر شاخه از دل نوشته هایمبه لطف ناز نگاهتشکوفه می دادمجید رفیع زاد...
در خلوت خیالمتو را همچون گلی سرخدر باغچه ی احساس قلبمبه تصویر می کشمببا که سفره ی دلم پهن استبرای نوشیدن عشقتا در امتداد شباز شراب لب هایت مست شومدر آغوشت زندگی کنمو میان گهواره ی دستانتآرام بگیرممجید رفیع زاد...
شعرهایمدر تب چشم هایت می سوزندو به امید آمدنتغریبانه به راهت چشم دوخته اندبیا جامه ی عشق رابر تن واژه هایم کنکه نفس کشیدندر هوای نگاهتآرزوی شعرهای من استمجید رفیع زاد...
از شب سیاه تر منموقتی که فانوس چشم هایتبر شعرهایم نمی تابدو دیگر رد نگاهت رابر تن واژه هایم نمی بینماز شب سیاه تر منموقتی که عقربه هادر آغوش هم می رقصنداما من با ثانیه های نبودنتبغض می کنماز شب سیاه تر ، منموقتی که هر شب در عمق سکوتمبه خواب می روممجید رفیع زاد...
در خلوت شبدلتنگی ، نام تو رابر روی دیوار قلبم حک می کندو ثانیه های نبودنتسرشار از خاطرات جانسوز می شودای کاش بودیپیاله ی چشم هایت مرا مست می کردو تا صبح ، تصدق مهر نگاهت می شدمافسوس که در امتداد هر شبخاطرات با تو بودن راخاک می کنممجید رفیع زاد...
ای کاش یک شبناگفته هایم رابا سه تار موهایت می نواختمتا بیش از این دست هایمدر حسرت گیسوانتکابوس نمی دیدندمجید رفیع زاد...
هر شبدلتنگ تر از همیشههمراه شعرهایمبه ضیافت چشم هایت می آیمچه مشتاقانه بهترین واژه ها رادر وصف نگاه زیبایت ردیف می کنمو فریاد عشق سر می دهماما تو به جای ملاحظه ی دلتنگی هایمبا سکوتت ، دیواری از تنهاییبه دور من می چینیتا هرگز فریادهایم به تو نرسدو اینگونه تمام دوستت دارم هایمقربانی سکوت تلخ تو می شوندمجید رفیع زاد...
هر صبحخوش رنگ ترین لباس عشق رابر تن واژه های عریان می کنمو به انتظار طلوع چشم هایت می نشینمتا زیباترین سروده هایم رااز لحن نگاه تو بخوانممجید رفیع زاد...
هوای داشتنتهر شب به سرم می زندو بغض در گلو نشسته امدر انتظار یاد زیبای توستتا در خیالی لطیفبه استقبال من بیایدای کاش بودی تا نسیم شادیاز هرم نفس هایت می وزیددست نوازش بر ثانیه هایپر درد من می کشیدیو صدای تپش قلب تودر تمام لحظه هایمبه گوش می رسیدمجید رفیع زاد...
در انزوای خویشو در نهایت دلتنگیپناه می برم به باران عشقکه تنها مرهم زخم کهنه امهمین اشک هایی استکه به امید آمدنتنهال خشکیده ی وصل راآبیاری می کندمجید رفیع زاد...
در دل تاربک شبرویای شیرینت رابر دفتر قلبم نقاشی می کنمو برای چشم هایتغزل می خوانمای کاش بوی دلتنگی منبه مشامت می رسیدو نور نگاهتبه آسمان قلبم می تابیدبارش بوسه هایتبر کویر لب هایم می باریدندو من دست هایم رابه دورت زنجیر می کردمتا جانم عطر تو را می گرفتمجید رفیع زاد...
صدای پای صبح به گوش می رسدو من مشتاق تر از همیشهدر عطش آفتاب نگاهتچشم امید به پنجره ای دارمکه با بال های همچون فرشته اتگشوده می شودبیا و امروز هممرا از عشقسیراب کنمجید رفیع زاد...
امشبابرهای دلتنگی کنار می روندو ستاره ای به نام تومیان آسمان قلبم می درخشدماه ترانه ی وصل می خواندستارگان دست می زنندو انگشت هایمبا موهای تو می رقصندامشب عشق در ما طلوع می کندو ما به مهربانی همتکیه خواهیم کردمجید رفیع زاد...
شهر به خواب می رودشب تنها شاهدبی قراری هایم می شودو من به امید آمدنتبا قایق خیالکنار ساحل چشم هایت پارو می زنمبیا که در انتظار موج نگاهتدریا را در آغوش گرفته اممجید رفیع زاد...
چه خوب بود می آمدیتا چهره ی رنگ پریده ی شعرهایم را می دیدیکه چگونه بدون نور نگاهت به کما رفته اندو چگونه واژه هادر گرداب غم گرفتار شده اندچه خوب بود می آمدیدست هایم با قلم آشتی می کردندو حاصل عشقبازی شاندل نوشته ای می شد در وصف چشم هایتافسوس داشتنت آرزویی شد محال اما ای کاش بودیآخرین نفس های شعرهایم را می شنیدیکه چگونه در سکرات مرگتو را صدا می زدندمجید رفیع زاد...
هر روز واژه ی سلام راکنار دوستت دارم هایم می چینمو به همراه صبح تابناکبه استقبال تو می آیمبا نوازش خورشید برخیزو با چشم هایتبر گونه ی شعرهایم بوسه ای بنشانبدان ؛ واژه هایم با طعم نگاه توستکه جان می گیرندمجید رفیع زاد...
بالاترین فریادو قشنگ ترین ترانه ایکه دوست دارمهمیشه به آن گوش دهمسکوت چشم های توستصدایی کهیک عشق واقعی رابرایم معنا می کندمجید رفیع زاد...
دست هایت دور استو آفتاب نگاهتدیگر هیچ صبحی بر من نمی تابدآری ، در طالعم نیستیاما تو با مژه هایتهر روز به استقبالردیف و قافیه ام بروشعرهای مرا با چشم هایت ببوسو بدان که عشقبا فاصلههرگز کمرنگ نخواهد شدمجید رفیع زاد...
تو را میان شعرهایمگم کرده امدیگر نور نگاهتلابلای بیت هایم نیستبیا که من برای نوشتنفقط از چشم های توالهام می گیرممجید رفیع زاد...
هر شبرویای شیرینتخلوتم را به هم می زندای کاش بودیمرا به ضیافت چشم هایتدعوت می کردیبا ساز خنده هایت می رقصیدم وترانه ی یکی شدن رابا لب های تو زمزمه می کردمبیا که می خواهمدوست داشتنم رامیان نگاهت فریاد بزنماز مرز لب هایت عبور کنمتا میان شعله های بوسه اتاحیا شوممجید رفیع زاد...
نیستیو در نبودنتاز سردی فاصله می لرزمبرف دوری اتقلبم را سفیدپوش کردهو من با نگاهی منتظرخیره ام به جاده ای سفیدتا که خورشید نگاهتبه فریادم برسدمجید رفیع زاد...
رد پایم را برف می پوشاندرد اشک هایم را بگیربیا که سوز تب فراق توکشنده تر ازسوز سرماستمجید رفیع زاد...
هر صبحهمراه شعرهایم بر می خیزمپرده ی آسمان قلبم راکنار می زنمو برای چشم هایت سپید دم می کنمزیبای منبدان از لحظه ای کهنگاهمان به هم گره خوردطلوع خورشید رااز یاد برده اممجید رفیع زاد...
هر صبحیادت در من طلوع می کندو خورشید نگاهتوجود سرد مرا در آغوش می گیردواژه ی سلام هدیه ی نفس های توستبرای تولد روزی دیگرو آغاز زندگی امبا تومجید رفیع زاد...
سکوتی تلخو افکاری سرشار از کابوسهر شب مرا در آغوش می گیرندچشم هایم با خاطراتت خیس می شوندهر ثانیه نبض احساسم تو را صدا می زندو همواره تنها مرهم منپرواز در رویای شیرین توستمجید رفیع زاد...
دست من به بودنت نمی رسدو هر شب این خیال توستکه مرا دلگرم می کندای کاش یک شبدست هایت برای من بودتا آتش عشق رادر حریم آغوش تواحساس می کردممجید رفیع زاد...
دوست داشتنت تعطیل نمی شودحتی اگر غبار غمهر روز تمام وجودم را تهدید کندحتی عصرهای جمعهکه تمام بی تو بودن رابه یاد چشم هایم می آورددوست داشتنت تعطیل نمی شودحتی اگر هر جمعهابر عاشقانه های منبرای تو ببارندمجید رفیع زاد...
وقتی دلم برایت پر می کشددلتنگ تر از همیشهپناه می برم به آن کوچه ی بن بست !با اینکه تمام مساحت آنخاطرات قدم هایت رادر من زنده نگه می دارداما قلبمسرشار از دلشوره هایی هولناک استترس نداشتنتخاطرات سبز تو را تهدید می کندبیا که من در انتهای بن بستهمراه با عطر یادتدر انتظار تواممجید رفیع زاد...
فریاد سکوتو ترس نداشتنتهر شب مرا محاصره می کنددیگر چاره ای جز شکستن بغض نیستو خیالت تنها دلگرمی من استتا در آغوش شبپناه ببرم به شانه هایی امنبرای باریدنمجید رفیع زاد...
به دیدنم بیاهنگامی که آسمانپیراهن سیاهش را به تن می کندببین چگونه قلمدر وصف چشم هایت می رقصدچطور الفبای عشقبه لب هایت چشم می دوزدبه دیدنم بیاکه مشتاقم به شنیدن ترانه ای از توتا در خلوت شبانهدر آغوش عشقآرام بگیریممجید رفیع زاد...
خورشید نگاهتو لبخندهای شیرین توبهانه ی هر صبح منبرای زندگی استبرای نفس کشیدن و تکرار سلامحتی در طلوع هر جمعهچون که غروب آنهرگز حریفتبسم های تو نمی شودمجید رفیع زاد...
چه بی رحمانهسکوت فرصت سخن گفتن رااز ما گرفتتا واژه هایی با احساسدر پشت دیوار لب هایمانبه صف بایستندحالا دیگریلدا هم برای ناگفته هایمان شب کوتاهی استمجید رفیع زاد...
دو همسفر !پاییز با چمدانی از برگو توبا چمدانی از خاطرهتنها همدم منکاسه ی آبی است برای بدرقهو درختی عریانتا تنهایی مان رادر آغوش بگیریممجید رفیع زاد...
بساط خود راجمع کن ای پاییز !زیبایی ات رامدیون برگ های نیمه جانی هستیکه اسیر سنگ فرشخیابان ها شده اندصدای ناله ی برگ ها به گوش می رسدوحشت مرگ از نگاهشان پیداستبساط خود را جمع کن ای پاییزکه قدم زدن در هوای تودیگر عاشقانه نیستمجید رفیع زاد...
آذر است و آخرین نفس های پاییزو من همراه برگ هایی بی جانمیان کوچه های سرخزیر شلاق باران انتظارهوای خواستنت را التماس می کنمبیا و پایان بدهاین لحظه های بی روح و سرد راتا در این واپسین روزهای خزانهمراه با مهربه استقبال یلدا برویممجید رفیع زاد...
پاییز استاما از زبان هیچ برگیترانه ی عاشقی به گوشم نمی رسدو چقدر تلخ است نداشتنتمیان پیاده روهای خیسآنگاه که بوی نم بارانخاطرات گذشته رابه یادم می آوردمجید رفیع زاد...
در جستجوی قدم هایتتمام برگ های زرد را زیر و رو می کنمسراغ تو رااز برگ های سرخ نیمه جان می گیرمنشانی از تو نیست جز ابرهایی تیرهبا طعم تلخ نبودنتکه آسمان دلم را احاطه می کنندببا که در این خزان بی مهرچه بی رحمانهباران بر پنجره ی قلبم می کوبدو هر لحظه پاییزنداشتنت رابه من یادآور می شودمجید رفیع زاد...
پاییز رنگ جهنم به خود می گیردآنگاه که غم نبودنتاز گوشه ی چشم هایم چکه می کندو دلتنگی در انتظار دست های نوازشگرتدیوانه وار تو را فریاد می زندبیا تا در پس این همه تاریکیاندوه راقربانی لحظه های شیرین با هم بودن کنیمبیا با پاییز همقدم شویم وترانه ی مهر سر دهیممجید رفیع زاد...
پاییز استو ای کاش با مهر می آمدیتا عطر حضورتالفبای عشق را زنده می کردمیان گیسوان طلایی اتشعر می کاشتمو بارانی از بوسه می شدمبر دشت زیبای تنت می باریدمای کاش می آمدیتا دوست داشتنم رامیان آغوش گرمتفریاد می زدممجید رفیع زاد...
هر شب آتش عشقتمیان دلم شعله می کشدو من در کوچه های خیالتبا آرزوهایم قدم می زنمو همراه پاییز می گریمای کاش لبخند روشنتبر آسمان تیره ی قلبم می تابیدو من نزدیک تر از پیراهنت بودمبه عطر جانت آغشته ام می کردیو آتش لبانت وجود یخ زده ام راخاکستر می کردمجید رفیع زاد...
فصل خرمالو رسیدفصل بوسه های بارانو چترهای خیسبیا با قدم هایمانبه استقبال برگ ها برویمبیا ما همبوی باران بگیریممجید رفیع زاد...
نه گلی هدیه می دهدنه می سوزاندو نه سوز فراق رابه تو می چشاند !پاییز است ؛با قلبی آکنده از مهرکه با مدادهای رنگی اشرنگ عشق رابه زندگی ات هدیه می دهدمجید رفیع زاد...
دلبسته ام به هوای بودنتمیان تمام روزهای پر دردهر روز عصردر این ثانیه های سردقهوه ی خیالت همیشه گرم استای کاش فنجان آرزوهایم رابا لبخند تو می نوشیدمبیا که شکوفه ی لب هایتمرهم دردهای من است مجید رفیع زاد...
شب هایم رابه صبح پیوند می زنمو در انتظار سپیده ای روشنچشم به راهی می دوزمکه خبر از آمدن تو می دهدبه انتظارت می مانمحتی شده تا صبح با ماه سخن می گویمبیا که وجود سرد منمحتاج آفتاب نگاه توستمجید رفیع زاد...