سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
سکوتی تلخو افکاری سرشار از کابوسهر شب مرا در آغوش می گیرندچشم هایم با خاطراتت خیس می شوندهر ثانیه نبض احساسم تو را صدا می زندو همواره تنها مرهم منپرواز در رویای شیرین توستمجید رفیع زاد...
رویای شیرین حضورتهمیشه به قلبم سنجاق استاما ، هر زمان که ساعتنبودنت را اعلام می کنددلم آشوب می شودبیا که لحظه ی بودنت رااحساس می کنمآمدنت به قلبم الهام شدهبیا تا لحظه هایم رابا تو نفس بکشممجید رفیع زاد...
بهانه ات را می گیردقلبی که تنها همدم آندر این روزهای بی کسیقاب عکسی است از توکه خاطراتت رابر من تداعی می کندآنگاه که رویای شیرین داشتنت رابر تن رنجور چشم هایم می بافممجید رفیع زاد...
عجب رویای شیرینی به زیر چتر در باران فروغ چشم من باشی و سیمای تو نوشینم...
خوشا همراهِ تو بودندر جاده ای بی انتهادستم را بگیری و ببریبه دورترین نقطه ی جهانجایی که هیچ کَس نباشداِلا من و تو مرا در بهشتِ آغوشت بنشانیتکیه کنم به اَمنیتِ شانه هایتنجوا کنم نامت را آرام آرامو جانم گفتنتمرا زیر و رو کند ..که رویای شیرینی ست زیستن با تو .....