سه شنبه , ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
گفتی بنویسمت غزل می خواهی!غمگین شده و راه حل می خواهی!بوسیدمت از بهانه ات فهمیدمانگار فقط کمی بغل می خواهی!🟪 شاعر: سیامک عشقعلی...
زیبا تر از آن خنده ی زیبا وسط بغضِ بزرگ دلچسب تر از عطر چای و قند هِلی شیرین تر از طعمِ عسل در سبلان تو در آغوش من از هر چه خوب، خوب تری:)...
آرزویم همه این بوده که یک شب تا صبحیک دل سیر به چشمان تو من زل بزنمخیره در مردمک چشم غزالت شوم ودر تب خواهش بوسیدن تو جان بکنمپنجه در زلف پریشان و کمندت بکشمو تو نزدیک کنی فاصله را تا بدنمسرِ مجنون مرا جا بدهی شانه ی خویشتنِ آتش زده ات را برسانی به تنمدست را حلقه کنم دور حصار بدنتو تنت را بپرستم به مثال وطنمبفشاری و مرا غرق در آغوش کنیبزنی شعله به من عاشق این سوختنمآه عمریست که مشغول خیالات توأمدر تب فاصله ...
بیا برویم. برویم آنجا که بوسه، کمترین گناه عاشقانش باشد، و آغوش، منظره ی تمام کوچه پس کوچه های شهرش …فائزه حیدری...
آغوشم رابرایت کنار گذاشته امحتی بوسه هایم راشاید در عصر آغوش های یک روزه و بوسه های ساعتی!عقب مانده ام بخواننداما منبه بازوانم تنها قول تو را داده امو سکوت لب هایم با همنشینی لب های تو خواهد شکستعزیز دلم دلت قرص......
سال هاست هر صبح خورشیدِ آغوشت بر تنم طلوع می کند؛ در آشفتگی ها، سینه ات امانت دار اشک هایم می شود و به هنگام شادی، بازوانت شنوای خنده هایم.شب هنگام که می رسد اما چشم باز می کنم. دلتنگی ها را به سینه ام می سپارم، دستانم را حصار جسمم می کنم.تو اینجا نیستی! من با بغض نبودنت خودم را در آغوش می کشم . . .- ریحانه کهنوجی...
خواب دیدم بغلم کردی، اون لحظه خدا رو قسم دادم دیگه هیچ وقت بیدار نشم. شاید آدم هایی که توی خواب میمیرن هم نتونستن از آغوش معشوق دل بکنن!...
تشنهٔ دیدار رویت آب می خواهد چکارآنکه بیتاب تو شد پس تاب می خواهد چکارعاشق بیچاره حسرت می کشد آغوش راعکس زیبای تو را در قاب می خواهد چکارلحظه های با تو بودن بهترین دارایی ستپس طلای پر عیار و ناب می خواهد چکارشعر می بافد تمام نیمه شب ها شاعرت مطلعش چشمان تو مهتاب می خواهد چکارالتیامم داد این شیدایی ام، شاعر شدموقت بارش چشمهایم خواب می خواهد چکارارس آرامی...
برای در آغوش کشیدنت شهر را به تن کردم در کدام خانه ی پیراهنم نفس میکشی؟! سحر غزانی...
عشق یعنی دوره گردی؛خانه میخواهی چکار ؟سر فدا باید کنی ، پس شانه میخواهی چکار؟ حکمِ طوفانی که باید غرقِ آغوشش شوی ... قایقی بهرِ نجات ، دیوانه میخواهی چکار ؟...
+میبینی/چیو+این آخرین دونه های برف رو...اینکه،این یعنی زمستون هم داره میره.../آره،حیف...من عاشق این فصلم.../ولی خب طبیعیه...هر،اومدنی یه رفتنی هم داره...یه روزهمه میرن،روح عزیزمون،یه روز،ترکمون میکنه،و تمام...+اعه...تلخش نکن دیگه!...اره،همه چی یه روز تاریخ انقضاش سَر میرسه،این تلخ ترین حقیقته... ولی،ببین من تا تهش باهاتم... از روح بهت نزدیک ترم.من شب و روز،با هر نفس کشیدن به تو و رویاهامون فکر میکنم. /میدونی چی دلم میخاد؟+نه چی؟...
سخت دلتنگم و آغوش تو را می خواهمکه قرار دل بیچاره ی عاشق بغل است...
در کوچه پس کوچه های ذهنم پرسه می زنی این طرف و آن طرف ...هجوم خاطراتت آشفته می کند ذهن پریشان مراخاطراتی که همچو سایه, طول و عرضشان راشفایت حضورت اندازه می زندگاهی کم رنگ ،گاهی پررنگگاهی کوتاه و گاهی بلند ...بسان نقاشی سیاه قلمتنالیته ی حضورت پریشانم می عقکند اندوهگین ، غمگینزمانی خرسند و یا زمانی آراملبخنده مرموزِ روی لبانم رافقط ...تو می فهمی ، تو می دانیپس بیا آرام ...مرا به آغوشت بگیربا گرمای وجودت آرام بخش ر...
«خوبم» را فقطبه «غریبه ها» می گوییمآنانی را که دوست می داریمدر «آغوش» می گیریمو گریه می کنیم......
و می گریم اگر دو عاشق از کنارم بگذرندآن لحظه که دستم می پرسد:کجاست آغوش دلبرِ من؟عدنان الصائغترجمه سعید هلیچی...
سیاهی گوی بلورین چشمانت در شب آنچنان درخشان وهوس آلودتر میشود که روح و جسمم را با تو در می آمیزد .و خیال داشتن آغوش نابت با آن بوسه های آتشینت مرا تا مرز عشق و جنون میکشاند.چه هارمونی زیبایی!!سیاهی چشمانت ابروان پر پشتتمژگان در هم پیچیده ات موهای پر پیچ و تابت لبخند زیبایت با آن چال لپانتآه ...دل از هر رهگذر عاشق میبرد.به گمانم خداوند موقع خلقتت خیلی خیلی عاشق بوده !!...
لب های تو لب نیست دلیل مستی ستچشمان تو چشم نیست عذاب قطعی ست موهای پریشان تو یک جنگل بکر و آغوش تو آغوش نه آرامش حتمی ست...
رخت دلتنگی را درست به اندازهٔ آغوش تو دوخته اند... • ͡• - کتایون آتاکیشی زاده...
کشیده ایم در آغوش، آرزوی تو را...
خوابم نمی برد -آه،شب های بسیاری ست که- -خوابم نمی برد! ... به آغوشم برگرد! ...
برایت از عشقموسیقیِ نوازش ها خواهم نواختو از لبخندت نغمه ها،بسیار خواهم ساختبرایت از آغوش کلبه ای خواهم ساختو از هُرم نفس هایت هیمه سویی بپا خواهم کرداز چشمانت نور خواهم گرفتو اتاقک سرد زندگانی را جان خواهم بخشیدتا یاس عشق، از یأس روییدن کند......
نکند؛شبیه دریا آغوش می گشائیاما،فردا جسدم راپس خواهی داد؟ ¤¤¤ظاهرِ فریبنده ای داری! لیلا طیبی(رها)...
تورا وطن میپنداشتم حال که از پیش تو میروم گویی که ترک وطن کرده ام گویی کودکی طرد شده از آغوش مادرمدیگر هرکجا که سُکنا گزینمغریب از وطنمبه راستی که ادمی میتواند وطن باشد برای دیگری مرا به خودت بازگردان...
گشوده ام به هم آغوشی قفس، آغوشگشاده از پی پرواز نیست بال و پرم...
گر نیم شبی مست در آغوش من افتد چندان به لبش بوسه زنم کز سخن افتد...
گاهی امنیت همه اش خلاصه میشود به یک آغوش امن، به یک بوسه از ته دل، به یک دوستت دارم ناب، به یک دلم برایت تنگ شده، به یک چشم هایت چرا نم دارد؟، به یک من اینجایم، دلم آنجاست که تو هستی. امنیت ساده تر از آن چیزیست که خیالش را میکنی. یک لبخند است برای “او”ی زندگی ات. یک دستانم را محکم بگیر، ما هم را داریم. امنیت مختص مرد یا زن نیست. امنیت مهر است و عشق. باور کن هیچوقت معجزه عشق جوانه نمی زند، مگر امنیت خاطری باشیم برای “او”ی زندگی مان …...
چو شو گیرم خیالش را در آغوش سحر از بسترم بوی گل آیو...
عشقِ دریا به ماه ستودنی است...که با وجود وصال ناممکنشان هرشب ماه را در آغوش میکشد... • ͡• نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
احساس میکنم قلبم برای نگهداری این همه احساس زیادی کوچیکه؛من احساس میکنم که این قلب کوچیکهر لحظه میخواد منفجر بشه...!و به جای خون ازش نور به همه جای دنیاپرتاپ بشه...✨\و همه عاشق تو میشن... همه... همه.... همه....!و همه شبیه تو میشن...🌜و دنیا زیبا میشه... و درد ها یتیم میشن!فکر نمیکنم این حجم از عشق توی این سینه دووم بیاره...!شاید باید یکم از این عشق رو به تو قرض بدم؛یکمش رو بذارم توی دستات...یکمش رو روی پیشونیت...یکمش رو لا ...
و تمام شب . . .مویرگ هایش در حسرتِ آغوشِ ویمیل به پارگی داشتند . . . !مهدیه جاویدی:)کپی با ذکر نام💌چنل ادبی من در روبیکا: @faryad ghalb...
من یه روز یه فراهوشِ باشعور می سازم که وقتی بهش میگم \دلم گرفته\محکم بغلم کنه و بگه: تموم میشه! :) ♡برنامه نویسِ شاعرشونم😁!مهدیه جاویدی🌱)...
می گویند قلبت در هر حالی که باشد، چهره ات به همان حال در می آید.چه بگویم؟ خودت آشفتگی موهایم را، لبخند پریشانم را و سرگردانی دکمه های پیراهنم را ببین!حالم تعریفی ندارد؛ حس و حال پرنده ی لاغر و ضعیفی را دارم که از کوچِ مداوم خسته شده است و دلش سکون می خواهد.حالا فرقی ندارد کجا! در جنگل، آسمان و یا شاید یک آغوش.نویسنده:مهدیه جاویدی🦋کپی با ذکر نام نویسنده جانانم^^🌱چنل ادبی من در روبیکا: @faryad ghalb...
هیچ نقطه ای از جهان ،گرم تر ازآغوش پاییزیت، برای برگ برگ خاطره نیست....حجت اله حبیبی...
حس خوبی ست در آغوش خودت پیر شوم اینکه یک عمر به دستان تو زنجیر شوم...
آغوش من با شب و تب تو همراه است یکی را گرفتم آن یکی بیدار است! ارس آرامی...
لبت خوش نقش تر از برگ های گل پس از بارانتنت یاد آور زیبایِی کابل پس از بارانزمین از خویش شاعر پشت شاعر می دهد بیرونهمین که می خمد بر صورتت کاکل پس از بارانکشیده آسمان زیباترین نقاشِی خود را...تو در آغوش من،پاییز ، دریا ، پل، پس از بارانجهان با این همه نامردمی و زشتی اش زیباستبرای عشق ورزیدن ولی در کل پس از بارانغزل های من و حافظ توافق کرده اند آخراال یا ایها الساقی«بریز الکل پس از باران»چه خوابی دیده ام دی شب، من و تو، بوسه، آ...
اگر کسی را داری که در این درهم ریختگی عاطفه ها به شیوه ای صادقانه دوستت دارد، احساسش را جدی بگیر. وقتی بی حساب و کتاب چشم هایش فقط تو را می بینند و قلبش تو را می جوید، وفاداری اش را قدر بدان. در روزگار عقل های محاسبه گر، کم اند اینگونه آدم ها. اگر کسی را داری که به دور از بازی های مکارانه ی روزگار برایت عشق و نور می آورد، او همان است که سال ها بعد در روزهای دلتنگی به او عمیقا محتاج خواهی شد. او همان است که به تو آرامشی از جنس انسانیت خواهد داد....
صبحی که تو باشی و غزل باشد و آغوش یک صبح پر از خاطره و نیک سرشت است گویی که در آغوش خودت معجزه داریآغوش تو چون تکه ای از باغ بهشت است...
یک آغوش،تنها یک آغوش بایدکه وقتی باز می شودتمام زخم ها را می بندد......
کاش ممنوعه نبودیآن وقتآنقدر سیر در آغوش میکشیدمت...که یادم برود دوری ،که یادم برود نیستی ،تو نمیدانی اما فاصله میتوانداز هر مخدری کُشنده تر باشد......
بغل پدیده ی عجیبی است...این که در آغوش یک انسان دیگرتمام سلول هایت آرام و قرار بگیرندعجیب است.در میان دست های یک انسان فارغ از زمان و مکان شوی و در آسمان سرزمین آرامش پرواز کنی ،در تپش های قلب یک موجود دیگرگم شوی بارها و بارها و دل ناآرامت ،آرام شودبه نظرم پزشک ها گاهی برای دردهاباید چندساعت یا حتی چندین روز بغلتجویز کنند.دست هایی که تنت را می بلعندگاهی پیامبری می شوند با معجزه ی آرامش ؛و انگار انسان وطنش را در میان آغو...
این شب عجب طولانی است!ساعت ها تا صبح مانده است!و شاید سالها...!استخوان هایم از سرمای یخ آلود این هوای آلوده بی حس شده اند.و دنیا شبیه هیولای قصه ی مادربزگ شده است...دیگر وقت آن شده که بیایی!می خواهم برای همیشه و شاید تا ابددر آغوشت رها شوم.باید بیایی!من از شب...از این شب طولانیاز این هوای آلودهاز این دنیا پلیدمی ترسم!وقت آن است که بیایی!آغوشت را عجب طلبکارم......بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
به داروها نیازی نیست وقتی که تو را دارم علاج خستگی هایم ،فقط آغوش درمانیست......
دلتنگم...می خواهم بدانم بهشت چگونه استپس آغوشت را بگشا...و مرا به معجزه دعوت کن مسیح چشمانت به جسم مُرده ام روح می بخشد.آغوشت را بگشا...شاید این آخرین فرصت باشد برای دیوانگی...***هوای دلم تمامْ وقت ابریستمرا به شکوه چشمانت مهمان کن من در نبودت ، سکوت بی وقفه ام...مرا دریاب... و در جادوی نگاهت حفظ کن...دشت های چشم عاشق مرابه یکباره بسوزان ...!.. بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
«زخم عشق»کاش می شد از یاد بردکهنه زخم عشق را ...زخم خنجر دوستت دارم های شیرینی که از پشت در آغوش گرفته است تن خسته بی روح را ...نخل بلندی که برای رسیدن خرمایش کمر خم کردیماما سهممان چیزی جز تیغ های تیزش نشدو دیگر حتی کسی نیست تا خار از تن خسته بردارد.. .. بهزاد غدیری behzad ghadiri...
دنیا برایم کوچک اما خدایم بزرگ ...به وسعت دستانی که مرا در آغوش گرفته بسیار بر تخت پادشاهی تکیه زده اموقتی که قلمرو فرمانروایی دلمبه بزرگی چشمانی استکه هرجا را نظر می کند جز او نمی بیندباران چه شاعرانه می باردبر چمن زار دلم ...تا سبز کند درختان خشکیده از غرور راو خاک از سیاهی زمین بزدایدتا جوانه از دلِ شاخه ی شکسته ای سربرآوردو بنشاند ...خنده بر لب خشکیده از سکوت ..... .. بهزاد غدیریbehzad ghadiri...
هوای سرد و دم نوشی که گرم استکلاه و شال و تن پوشی که گرم استبیا و بار دیگر دعوتم کنبه صرف چای و آغوشی که گرم است...
برایت دست هایم راباز نگه می دارمآنقدر که نزدیک خانه تانمزرعه ای سبز شود !پدرت به من افتخار کندکه کلاغ ها را دور می کنممادرت از سر لطفبرایم کلاه حصیری ببافد !و منبه روزی فکر کنمکه تودر آغوشم بگیری......
دالان بهشتهمان منظومه آغوش توست راضیه سرلک...
تو چشمام نگاه کرد ..سرمو با دستاش اورد جلوموهای رو صورتمو کنار زد و گوشه ی پیشونیمو بوسید ..تاحالا از این فاصله ی کم به چشمهاش خیره نشده بودم ..یه حس عجیبی داشتم ..یه حس ناب ، یه حس کوتاه و گذرا ..ترسیدم خطایی ازَم سر بزنه ..خجالت زده سرمو پایین انداختم و خندیدم ..اونَم خندید ..صدایِ خندشو شنیدم ..انگار ذهنمو خونده بود یا افکارمو حدس زده بود ..بعد از چند ثانیه سکوت نفسِ عمیقی کشید ..دستمو گرفت و سرشو چسبوند به سرم ..گوشَم،...