متن آغوش
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات آغوش
تو را امشب تجسم کرده ام من
و با خویت تفاهم کرده ام من
دلم لرزیده و لغزیده از بغض
تو را امشب چرا گم کرده ام من
بیا امشب بگیرم دامنت را
تعارف کن دو لیموی تنت را
دلم پر میزند امشب ببارد
که باران تر کند پیراهنت را...
ای صبح بهارانه ی من
از آسمان نیلگون چشم هایت ببار نگاه ت را بر سرزمین دلِ تشنه ی من
چتری کن ابرهای نقره فام آغوش ت را سایه بر عشق سوزانِ من
نسیم نفس های بهارانه ات را بوز بر رخِ مستانه ی من
و از حکایت عاشقان اردیبهشت...
شب است و خواب
در پشت پلک هایم پنهان است
و من در وسعت خیالم
یادت را میان سینه ام
در آغوش می گیرم
و به امید شهد لب هایت
چشم می بندم
تا بیایی و
خواب مرا شیربن کنی
مجید رفیع زاد
در خلوت خیالم
تو را همچون گلی سرخ
در باغچه ی احساس قلبم
به تصویر می کشم
ببا که سفره ی دلم پهن است
برای نوشیدن عشق
تا در امتداد شب
از شراب لب هایت مست شوم
در آغوشت زندگی کنم
و میان گهواره ی دستانت
آرام بگیرم
مجید رفیع...
از شب سیاه تر منم
وقتی که فانوس چشم هایت
بر شعرهایم نمی تابد
و دیگر رد نگاهت را
بر تن واژه هایم نمی بینم
از شب سیاه تر منم
وقتی که عقربه ها
در آغوش هم می رقصند
اما من با ثانیه های نبودنت
بغض می کنم
از شب...
برای گرم شدنم.... آغوشت کافیست!!
اَحسنَ الحالِ من آغوشِ شماست..
ارس آرامی
طلوع همه با توست
و غروب بی تو
بگو چگونه زاده نشوم
در وطنی به نام آغوش
و شعله نکشم
با آتش چشمانت
وقتی جنگ تنگاتنگ با تو
به انقلاب ابدی می انجامد
و دهان ماهت
به کلمات تاریک دستانم نور می فشاند
آنگاه که بی وقت سر می زنی...
فلسفه ی بغل کردن خیلی عجیبه؛
دستتو می پیچی دور بدن یه موجود زنده و انگار که یه سرنگ پر از مورفین وارد پوست تنت شده شناور میشی تو آرامش و وقتی نسخ بغل کردنش میشی جای خالی قلبش سمت راست قفسه سینت طوری درد میگیره که حاضری کل دنیاتو...
دست من به بودنت نمی رسد
و هر شب این خیال توست
که مرا دلگرم می کند
ای کاش یک شب
دست هایت برای من بود
تا آتش عشق را
در حریم آغوش تو
احساس می کردم
مجید رفیع زاد
امشب با شب های قبل،
عجیب فرق داشت...
دلم برای بودنت، تنگ شده بود!
برای آن روزهایی که با بوسه های پی در
پی، مرا شیفته ی خود میکردی...
شاعر می شدی تا با شعرهایت،
حال دل غمگینم را بهبود بخشی!
برای روزهایی که وقتی غم داشتم،
تو با آغوشت...
فریاد سکوت
و ترس نداشتنت
هر شب مرا محاصره می کند
دیگر چاره ای جز شکستن بغض نیست
و خیالت تنها دلگرمی من است
تا در آغوش شب
پناه ببرم به شانه هایی امن
برای باریدن
مجید رفیع زاد
به دیدنم بیا
هنگامی که آسمان
پیراهن سیاهش را به تن می کند
ببین چگونه قلم
در وصف چشم هایت می رقصد
چطور الفبای عشق
به لب هایت چشم می دوزد
به دیدنم بیا
که مشتاقم به شنیدن ترانه ای از تو
تا در خلوت شبانه
در آغوش عشق
آرام...
دو همسفر !
پاییز با چمدانی از برگ
و تو
با چمدانی از خاطره
تنها همدم من
کاسه ی آبی است برای بدرقه
و درختی عریان
تا تنهایی مان را
در آغوش بگیریم
مجید رفیع زاد
پاییز است
و ای کاش با مهر می آمدی
تا عطر حضورت
الفبای عشق را زنده می کرد
میان گیسوان طلایی ات
شعر می کاشتم
و بارانی از بوسه می شدم
بر دشت زیبای تنت می باریدم
ای کاش می آمدی
تا دوست داشتنم را
میان آغوش گرمت
فریاد می...
تمام نیازهایمان در همین جمله خلاصه می شود؛
کسی که بتواند تمام ما را در آغوش خود جای بدهد.
جسم به تنهایی کافی نیست؛ اگر روح و افکار من از حصار عشق او خارج باشد..!
- کتایون آتاکیشی زاده
دلتنگی هایم سریز شده از برکه چشمانم
به تعداد برگهای پاییز سکوت کردم و به بلندی یلدا فال حافظ گرفتم
میدانی بعد از سَفَرت، فقط یک تکه از میم مرد و یک رَد خون به جا مانده
ته ماندگی آرزوی آغوش ،و دلگرمی تکرار بویت سرگردان در میان خیالاتم پرسه...