متن حسرت گذشته
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات حسرت گذشته
«خاکستر زندگی»
نارنج،
همراه کودکی من،
شاهد درد و رنج،
اشک و لبخند من،
احوالت چگونه است امروز؟
آیا مرا یادت هست هنوز؟
درد و رنجم را چه؟
اندک لبخندم را چه؟
هنوز هم
به حیاط
رنگ حیات میبخشی؟
هنوز هم، هر بامداد،
با نوازش آفتاب،
به گیلاس کنارت درود...
هر لحظه با، آوای دل، کردم صدایش
گفتم که شاید، یک نَفَس، در بر، بیاید
آخر، کجا رفت آن زمانِ کودکیهام؟
یک بارِ دیگر، کاشکی، مادر، بیاید
[جهان سوم]
وقتی که به دنیایی آخرت وارد میشوم
و خویش را در محضر پدر و مادرم میبینم
احوالپرسیهایمان تمامی نخواهد داشت.
آنها میپرسند: براستی زندگیتان بر روی زمین چگونه است؟!
و من سکوت میکنم!
چگونه میتوانم اخبار واقعی جهان را برای آن دو عزیزم بازگو کنم؟!
و با خود...
با من نبودی
و سالها
بودنت را با خود دیدم،
در چینِ هر آینه،
در خوابِ هر پنجره،
در سکوتی که
شبیه لبخندت نمیشکست...
ساعت گیجِ زمان
در شب و روزِ
این عمر گران
لَحِظاتم پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده وار !
من بخندم یا بگریم
لا جرم چون سؤالی بی جواب
بر لبِ سرد زمان ماسیده ست!
گرچه
فرصت از کف می رود
قصه می گردد تمام!
لحظه باید...
غمگین غمگینم
محتاج تسکینم
حس میکنم سنگی
گذاشتن رو سینم
میخوام به آینده
کمی خوش بین باشم
امّاچرافکرت
نمیره ازیادم
قلبم کنارِکی
عشقُ تجربه کرد
هرگز نفهمیدی
عشق یعنی چی نامرد
(آتیش قلبم رو
هِی شعله ور کردی
بازیچه کردن از
کِی شده سرگرمی 2 ) کورس
از فرط عاشقی...
باد میآید ز دور و بوی خاکستر مراست
خاکِ خاموشی، گواهِ سوختنهایم چراست؟
آسمان از گریههای نیمهشب لبریز شد
ابر هم، همراز این بغضِ پیاپی، بیصداست
هر که رفت از کوچهام، ردّی ز خود جا نگذاشت
خانهام پر بود، اما سهم من تنها خداست
در تماشای غروب افتادهام، بیهیچ رنگ...
ابر آمد، خیمه زد بر چشمِ خسته در غروب
گریه برگِ نارسی شد در نسیمِ بیهروب
باد، خواب پنجره را با خودش تا دشت برد
مانده در دیوارها تصویرهایی بیسکوب
کوچه خالی بود و پای رفتنم در شکّ رفت
دل میانِ خاطراتی مانده از دیروز، چوب
دست بر دل، چشم...
باد بر بامِ شبِ بیکَس، پیاپی پا گذاشت
پرده را پرپر زد و بر پنجره، غمها گذاشت
برگ با بغضی شکسته، در نسیم افتاد و رفت
بوسهای بیرنگ، بر پیشانیِ صحرا گذاشت
در دلِ دریا، دلم را موجها بازی گرفت
صخره فریادی شگفت از عمقِ این دریا گذاشت
رعد، رودی...
دل برید از خندههای سرد و شبهای دوتا
ماه را گم کرد در آیینه، آبِ ماجرا
باد آمد، پرده از راز سحرگاهی کشید
سایه لرزید از طلسمی مانده در نقش صبا
خشت بر خشتش نچیدم خانهای بر باد و خاک
هر چه شد، از عشق شد، افتاد اگر، باشد، خطا...
سایهام در حلقهی زلف شبان افتاده است
عشق، چون مهتاب بر سقف جهان افتاده است
کوچهگردیهای من در خواب شهر آرزو
با نگاهی خسته بر دیوار جان افتاده است
شاخههای استخوانم باد را باور نکرد
زخمهایم در مسیر بادبان افتاده است
در دل آیینهها از خویش گمتر ماندهام
نور، در...
گاهی ،
نگاهم
ردِ
نگاهیست
که
نگاهی
نکرد
و
گذشت
ای که هرگز نروی از یادم،
تو مرا نیز به خاطر داری؟
خدانگهدار :
عشق نباید باقلبم
اینجوری تامی کردی
یه دنیاغم ودردُ
تو قلبم جامی کردی
مَنی که تنهاازتو
تو قصّه هاشنیدم
فقط خداشاهده
چه دردایی کشیدم
شاهده که چن ساله
گرفتار تو شدم
حالَم بَدِه ، خسته ام
هِی می ریزم تو خودم
آرزومه دوباره
برگردم به گذشته
وای همون...
افتاد مسیرت به ره دل ، اما به دلم نیست توانی
یک عمر همه را صرف تو کردم شعر و غزل و شوق جوانی…
غرق تنهایی خود بودم که.،
که نگاهم افتاد.
به همان چادر مشکی.
به همان صورت زیبا.
به همان قامت رعنا.
که از ان دور دلم را لرزاند.
تپش قلب من انگار به هزاران برسید.
سخت تر شد نفسهام لرزه به دستان برسید.
اندکی نزدیک شد.
چقدر مثل تو بود.
ولی...
در زیر آوار خاطراتت،
چه جانها که نداده ام من.
دل که بی تو دل نیست،
ویرانه ایست پر از خاطرات تو.
فردا دیر است
امروزت را همین امروز، زندگی کن ، همین امروز لذتش را ببر، و همین امروز برای آرزوهایت تلاش کن
حسرت یعنی در گذشته جا ماندهای، و نگرانی یعنی اسیر آیندهای شدهای که هنوز نرسیده و اتفاقاتی که هنوز نیفتاده!
آیندهای که شاید نرسد
و اتفاقاتی که شاید...
امشبم مثل خیلی شبا
نگام خیرهست به سقف
ذهنم یهسره داره صدا پخش میکنه
نه آهنگه، نه حرفای بقیه
فقط خودمم
با خودم.
هی سوال، هی تصویر
هی «چی میشد اگه...»
نه خستم، نه بیدار
یه جایی بین بودن و نبودنم
که هیچجوره آروم نمیگیره.
تو روز،
قشنگ قانعش...
هنوزم خاطرات آن سیه چشمان تو،
در خاطرم هست.