شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
استجابت دور باشد، گر چه بنماید قریبقایق رویا بر آب و آرزو در ابرها...
من رویاهامُ همین امروز میخوام...همین امروز دلم میخواد با صدایِ سازم آروم کنم دلِ آدمایِ مهمِ زندگیمُ...همین حالا دلم میخواد یه عکاسِ ماهر باشم تا لبخندِ عزیزترینامُ ثبت کنمیا یه خیاطِ درست حسابی، یه نویسنده یِ بی نقص ....الانه که دلم می خواد ورِ دلم، تو تک تکِ روزا و لحظه هام باشی...من همین امروز، همین حالا که بیست سالمه دلم میخواد شروع کنم راهِ به رویاهام رسیدنُ....همین حالا که بازوهام زور داره و چشمام سو...همین الان، تو بیست سالگی...
رفتنقانون چشم هاى تو بودو جهان منچیزى شبیه به آوارگىِ یک رویانزدیک ، دورهر جا که هستىبه آسمان بگودردهایمدرد مى کنند...
آدم گاهی آن قدر دلش می گیرد که به سایه ای گرم می شود. می بیند عجب چشم های دیوانه ای دارد. و آغوشش بهشت است. و صدایش آشناست. سایه ای که از قصه ای دور آمده. از سرگذشتی دیرین. از دنیایی آشنا و از روزهایی آتشین. آدم گاهی آن قدر دلش می گیرد که به سایه ای اعتماد می کند. او را به شب نشینی ...
کال شده است رویاهای منمثل بوسه های تو...
حال من با تو خوشستتو خودت میدانیعلت حال بد و خوب منیباش تا زندگیمرنگ دریا گیردماهی تنگ بلورجان دیگر گیردسقف رویای من از بودن توحجم میگیرد و میبارد شعرقلم از دست من خسته نمیفتد هیچراست است این که فلانی میگفتمینویسم مینویسم از توتا تن کاغذمن جادارد......
گاهیسکوت اتاق ، خواب پنجرهحتیبوی داغ اتو بر تن پیراهنم خیالم راپرت تو می کندو دل ناخودآگاهباز به روزهای دور می رودپی خاطره هایی که دیگر جان ندارندمثل خیال من که دیگررویا نمی بافدآرزو نمی کندحتی دیگر در عطر خوش چشمانیگم نمی شودهر فصل از نگاهمخیس بارانی است که سرمه می کشدبر شکوه شعره های ترکه شکوفه نزده بیوه می شونداما عشقانگار فراموش نمی شودچون هنوز بوسه هایت را که می تکانمجوانه میزندلبهایم...
گُلِ سرخِ عزیزِ منبه هر گلخانه ای باشیبدان رویایِ یک گلدانهمیشه با تو خواهد بودتو دستم را نوازش کرده بودیبعد از این حتماتبِ یک عشق بی پایانهمیشه با تو خواهد بود....
رویا از طریق جادو تبدیل به واقعیت نمی شود. بلکه نیازمند عرق ریختن، اراده و کار سخت است....
جز پلیدی _عشق_ گاهی هیچ معنایی نداشتهر کسی سمت دل آمد، شک نکن تایی نداشتدر فریبستان دنیا، شک نکن رنگ و ریادر جهان عشق بازان، هیچ فردایی نداشتوحشت از ایمان قلبم داشت، ابلیس هوسور نه ترسی از کسی، یا بیم تنهایی نداشتمی خرامد در دل بی جنبه هایی مثل منبا دروغ عشق می آید، اگر جایی نداشتعند پستی بود، وقتی با فریب عاشقیسمت قلبی رفته ای که، هیچ مأوایی نداشتقبل از این احساس، دنیایم سراسر خنده بوددر تمام عمر من _شب_ هیچ یلد...
سر یک دو راهی پُرشَکاشتباه پیچیدمجاده زیبا بوددریا بود و درختابر ...باران ...همه خندانمثل زیبایی تابستانآنچه میدیدمرویا بودمن چه میدانستمانتهایش اشک استو بیابانی سرد ...من چه میدانستماز غم و تلخیِ دردمن به انتهای اشتباه خود رسیده اممن به انتهای " خود " رسیده اممن در آنجا که شما چپ رفتیداشتباه کردم و راست پیچیدم ......
من رویای تورامی بافموتو در سر دیگرشهی میشکافیهی میشکافی...
رهایت کردم جانم...می شنوی؟؟رهای رها...در میان ِ تمامِ خیالاتی که با تو تجربه کردمتو را رها کردم...حال با روحی آزادبه رویاهایم باز می گردمآنها همیشه با آغوش باز پذیرایم بودند...این آزادی را با جان و دل دوست تر می دارم از انتظار و خیال...اینَک من پا به قلمروی آرزوهایم گذاشتم و این راه سر تا سر عشق است و عشقکه تمامی ندارد......
حرف هایم را میچینمو در گوشه ای جای می دهمتا بعد مدت هافراموش کنندلبانمدوخت و دوز رادر این خیاطی را پلمپ می کنمدگر بس استبریدن و دوختنرویاهایی کههیچوقتوصله ی تنمان نشدیا تنگ بودیا گشادیا کسی چشش را گرفت وبا رودربایسیتقدیمش کردیمیا قواره هایفردایمانبه وجب نمی رسیدو حسرتحجابشبر تن برهنه یمانتا ابدگز گز میکردگاهی همهم رویایمان اندازه بودهم خیاطیمان خوب شده بوداما تا یکبار لذتش را میپوشاندیمآب ...
خاطره هایت را آویز کرده امبه دامنِ خیالم؛تا هر دَم می گردم به دورت...آن هم بگردد و بچرخد به دورم...اما افسوس...که زبانم از غم نمی چرخد و لبی باز نمی شود...آنهم این لبِ مانده از فراقِ لبخند...من با ترکِ دل ،درّه ی حسرت را از آجرهای خیالت،یک به یک پر کرد ه ام...و این سرگشتگی ام را ،مدیون ماندنِ خیالت هستم ،به پاهایش زنجیرِ آهنینِ دوستت دارم ، زده امکه به اجبار بماند و باشد...بداند و ببیند...عالمِ سردِ خیال را....دوست...
تو همانی کهبه چشمم شده ای یک دنیانفسی جان و دلیهمهمه ی یک رویا......
بگذار یک چیزی را صادقانه بگویم!تو نمیتوانی شب را تا صبح گریه و زاری راه بیندازی و صبح را تا هنگامی که توانش را داشته باشی بخوابی!با این کارها نمیتونی از رویاهایی که داشتی و از آنها به هر دلیلی فاصله گرفتی فرار کنی!“رویاهایت”بخشی از وجود تو هستند.مطمئن باش در خوابت بیشتر از بیداری دیوانه ات می کنند...خواب،آرزوهایت را حذف نمیکندو گریه کردن تو را به هدف هایت نمیرساند!از یک جایی به بعد باید “شروع” کنیبه دیر شدنش فکر نکن!به “شتابی” ک...
و رویا چو ابری میانِ مِهی سبز ورنگین کمان هاستزمانی که امیدها در دلِ زندگیهمچنان آبشاری رها گشته ودشت های خِرَد معنیِ زندگی رادر اعماقِ بی انتهای دلِ بینوایان بسازد...
بر امواجِ آرامِ رودقایقی می لغزیدآنجا که ابرهای سپیدبر کوهسار نشسته اندروی قایقتو دیده بر هم نهاده بودی و در خوابپروانه ای روی شانه اتنشسته بود و محوِ تو بودامّا پروانه پَر زد و رفتبه سوی کوهستان ومن هنوز در اندیشه امکه آیا اوپروانه بود یا کهرویای بی بهانه ی توکه گریخت......
همیشه چیزهای ممنوعه باعث میشن ادمها بیشتر به ارزشها واقف بشنحالا که از دست دادن با دوستامون محرومیم چقدر دلمون میخواد دستای همو محکمتر بگیریم و آغوشها تنگتر و مهربونتر شن و در باران بوسه غرق شیم ، چقدر تشنه صحبتای درگوشی و مهمونیهای کوچیک و بزرگ و گردشای دستجمعییم .امید و رویا قشنگترین داشته های ما هستن...
رویاهام قشنگ میشن وقتی هدف رسیدن به تو باشه ️️️...
در به در رویاهاچگونه از این دیوار بالا بروم؟از پیراهنت عبور کنم چگونه؟آی عشق!کی بلند می شوی دستم را بگیریبس است این گمراهیمی خواهمزودتر به خانه ات برسد ......
به رویاها اعتماد کن، چرا که در آنها دروازۀ ورود به ابدیت نهفته است....
رویای تو کودکی بوددری را کوبیدو فرار کرد...
بجایی رسیده ام که رویای همیشگی ام بود اما تازه فهمیدم که هنوز...جاده های فرعی را گذرانده ام...!!!!...
چشمانم ؛رود شده انددر خالیِ نبودنتآن قدر نیامدیکه جان رویاهایم را آب برد...
مهر و آبان، شب یلدای منیاوج ِآرامشِ رویای منیامنیت در شب تنهایی هاتو همان روز مَبادای منی...
میگه فرق بین "رویا" و "آرزو" چیه؟!میگم رویا اسم قشنگیه که آدما رو یه سری از آرزوهاشون میذارن!آرزوهایی که میدونن شاید هیچوقت بهش نرسن...چشماش برقِ غم میزنه....میگم میدونی چیه... گاهی حس میکنم این اسم زیبا رو روش گذاشتن که از تلخیه واقعیتش کم کنن ولی خب انگار خیلی هم موفق نبودن....نم اشکو از گوشه ی چشمش میگیره و میگه اصلا فلسفه ی شب آرزوها چیه؟!میگم راستش فلسفشو نمیدونم ولی فکر میکنم اگه اسمش رو میذاشتن شب رویاها بهت...
جهان کوچک من زیباستمن چون تویی رادارمکه درمیان همهمه ی کلمات و هجومِ خواستنمثل یک ،پیچک سبزبر تنِ یخ زده ی واژه هاریشه دواندی واز کالبدِ جانم ،یک پیاله شوق به پروازرهانیدیومنِ این روزهاعجیب ،درهیاهوی پرواز بر بلندای احساسِ ظریف دخترانه اشرها از هر فکری، یادی،گذر لبخندیپرهیجانچون کودکبا یک بغل شکوفه های زردِ وحشیتمام دنیایش را در دستانِ تودرامتدادِ رویای شیرینشگرم ،بهاریقدم به قدمپرسه میزندو جهانم باتوتعریف ...
احساست می کنمباهمان ردِ لبخندبا همان برق چشمان خرمایی تیره اتبا همان عطرِ تیزِهمیشگیباور کن اینجا کسیمیان بی مرز ترین رویادر عمقِ قصه های هزارو یک شبشهزار و یک شببا تو زندگی می کندمن احساست می کنمدر مجنون ترین حالتِ واژهدرآغوشِ شعردرست مثل همان گذشته ها...
به سکته ی آرزوهایممیگویم:مرگ تدریجی یک رویاکه یک عمر استامید به فردایم را فلج کرده...
عصیان واژه هاسیلاب واگویه های تاریکخفته اندیشه های سالیان دورکمند انداز ونابینادر بند دهشت می کنندرویاهای رها راکابوس هر شب می شوند...
بعداز اون غروب دلگیرتوی ماشینوقتی پردادی همه رویامومیدونستم که پی بهونه هستیمیدونستم دوبارهنمیخوای که بشنوی حرفامودیگه خسته از گلایه کردنمدیگه خسته ام از اینکه هی بخوامبگم عاشقانه باز دوستت دارمبگو ای عزیز دل نازک منچی دوباره دلتو خون کردهعشق ما همینجوری گل نگرفتکه بخوای اینجوری پرپرش کنی...
هرگز دست از رویاهایی ک به زندگیت معنی میبخشن نکش...
چه رویا هاکه نبافتمبا دوستت دارم هایِنخ کِش شده اش......
رویاها مثل ستاره ها هستند ممکنه هیچوقت بهشون نرسی اما اگه دنبالشون کنی تو رو به طرف سرنوشتت هدایت می کنند...
کابوسم رویا شد!گفتى از آسمان میبرمت که دو راهى نداردچشم باز کردم دیدم در آغوشت میان زیباترین آسمان جهانم...عطرت را نفس کشیدم.آرام شدم ،سر به سینه ات نهادم و چشمانم را محکم بستمکابوس میدیدم میان یک دو راهى مانده ام.ترس و اضطراب جانم را به لب رسانده بود که ناگهان تو پیدایت شد... عطرت را نفس کشیدم.آرام شدم ،سر به سینه ات نهادم و چشمانم را محکم بستمچشم باز کردم دیدم در آغوشت میان زیباترین آسمان جهانم... گفتى از آسمان میبرمت که دو راهى ندارد...
من زبان سکوت ها را میفهممآنها به من گفته اند،دنیا بیش از صلح و نان به قدر یک تاب خوردن زمین به دور خودش به سکوت نیاز دارد...و من رویا میسازم با آن بیست و چهار ساعت مقدس کههیچکس در جهان چیزى نمیگوید...رویامیسازم از آن دقایقى که مثل خلوت خدا بى صداست...من زبان سکوت ها را میفهممواژه به واژه شان را از روى خط میان لبهاى بسته ات آموخته ام......
اﻧﺴﺎن ﮐﻪ ﻏﺮق ﺷﻮد ﻗﻄﻌﺎً می میرد؛ ﭼﻪ در درﯾﺎ، ﭼﻪ در رؤﯾﺎ، چه در دروغ، ﭼﻪ در ﮔﻨﺎﻩ، چه در خوشی، چه در قدرت، چه در جهل، چه در انکار، چه در حسد، چه در بخل، چه در کینه، چه در انتقام. مواظب باشیم غرق ﻧﺸﻮﻳﻢ! انسان بودن، خود به تنهایی یک دین خاص است که پیروان چندانی ندارد....
یادم نیستچند بار خوابت را دیده بودماصلا یادم نیستچند بار با رویای کسی چون توبه خواب رفته بودمهر ساعتی که میگذردمیخواهم هزار بار سیلی بزنمبه صورتمآنقدر محکمکه چشمهایم باور کندتو تعبیر همه خوابهای منیکه دارمتشاید آنهایی که بارهااز خوابم برایشان گفته بودمیادشان بیایدچقدر گفته بودندخواب دیدی خیر باشد !!و اکنون تو آن خیری هستیکه باید بدانند .........
تو را باور کردمطوری که در رویا همبرای هیچ کس اتفاق نیفتاده بودتو را باور کردمگذاشتم در قلبمکوچه،خیابان،شهرو حتی دنیایی بسازیکه تجلی بهشت باشدتو را باور کردمو مزه خوب زندگی رادر لبانت پیدا کردمکه هر کدام از بوسه هایتخاطره ای ست کهگریبان گلویم را گرفته استعشق چه می تواند باشدجز اندوهکه دیگر تلاش نمی کنددر من به وقوع بپیونددتا من هر شب دلتنگی ام را تیمار دهمرسم دلدادگی نبودتو با بی رحمی مرا ترک کنیو من نتوان...
بیایید رویای فردایی را داشته باشیم که می توانیم واقعا از درون عشق بورزیم، و عشق را به عنوان برترین حقیقت در قلب تمام مخلوقات بشناسیم....
[Chorus]نگیر حسِتو از من،نه نه نه،اونیکه همیشه با توست منم مناونیکه می دونه الان کجاییاونیکه عاشقته منم من،[Verse]اگه حتی نفرین شدم اگه حتی پاهام بستس،فقط میدونم اون بیرون من به تو وصلمبه توایی که منو میکشونی به سمت خودتباعث میشی پا بزارم رو تمام ترسممن توو عمق تاریکی تو مثله نور تابیدیکافی بود نگام کنی هرچی داشتم قاپیدینمی دونستم ولی الان میدونم که واست بازی نیستاین از اون رابطه هاس که جز ما هیشکی راضی نیستثابت میمو...
بزرگترین مشکل من در تمام طول زندگیم پول بوده است. پول زیادی نیاز است تا این رویاها را به واقعیت تبدیل کنی....
من بسیار تحت تاثیر فیلم های سینمایی بودم؛ من بسیار تحت تاثیر دنیایی بودم که حسی از رویا داشت....
انسان هرگز نمی تواند از رویاهای خود دست بکشد. رویا خوراک روح است!همانطور که غذا خوراک تن است.در زندگی بارها رویاهامان را فرو ریخته ، و تمناهامان را ناکام می بینیم، اما باید به دیدن رویا بپردازیم.اگر نه روحمان می میرد......
برای تبدیل رویایت به واقعیت، باید مسئولیت قبول کنی....
موهایت . . .عاشقانه ترین . . .رویایی بود که بافتم . . ....
...هر چه دست و پا می زنمبه ما شدنمان نمی رسمتنهایی نمی توانمحریف این همهدلتنگی شومآنقدر در رویایتغرق شده امکه فقطآغوشت می تواندمرااز زیر دست و پای دلتجمع کند.........
بعضی شبها آدم دلش یک شانه ی امن می خواهد در امتداد سکوت! فقط به احساس پاکش لم بدهد و تا صبح ییخیال دنیای نگرانی ها دوست داشتنش را حواله ی همان آدم رویاهایش کند!...