متن شاعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شاعر
و شاعر
منشورِ
نورِ سپیدِ
زندگی است.
کلماتم نامه می شوند
و نامه هایم جلوی آیینه ی بالای اتاقت
پشت عینکشان به نظاره ات می نشینند،
ولی تو آنها را نمی خوانی
و آنها زیر پایت، برگ برگ، تکه پاره می شوند
و حالا دیگر خونابه ی آن نامه ها، شعرهای من است
که اتاقت را سرخ...
دلم میخواهد از نو در بغل گیرم جوانی را
بنوشم جرعه جرعه لحظه های زندگانی را
قبای کهنه ی شرم و حیا را پاره بر تن تا
بپوشم پیکر هر نانجیب آنچنانی را
ببویم گل به هر دامن که بوی عاشقی دارد
و هی دامن زنم عشق و کلام مهربانی...
تو می خوابی و من بیدارم هر شب...
شبیه ابرها می بارم هر شب...
کسی اینجا پر از بغض و جنون است
سکوتم ضجه ای با رنگ خون است
پر و بال مرا این زخم بسته
دلم از دست آدم ها شکسته...
شکستند اعتماد و باورم را
در آغوشت بگیر...
تنهاتر از تنها..
باز تنها میشوم تنهاتر از تنها
باز..رفتنها و رفتنها و رفتنها
در نگاهم شاعری می گفت با خود..
پیرم و دردم هزاران
آتشست بر چشمه ساران
اشک میریزم و تنها
مانده ام در عکس یاران
.
عطر نامت
مشام جان می نوازد
و سُکرآور است
به گاه خماری
چون عطر خوش دیوارهای شهرم
به گاه رگبارهای کوتاه و تُنُک
کاش لطافت باران گونهء بودنت
پیوسته بتابد
بر دیواره های این دل...
که خسته است
و درهم شکسته
در زیر تیغ بی وقفهء روزگار
راستی من...
رفیق شاعرم
من هم مثل تو
دروغ می گویم در شعرهایم
ما بنایی فرسوده ایم در میان شهر کامرانی
ما حتی از هیچ پنجره ای
هوای مطبوعی ندیده ایم
هیچ خاطره ماندگاری
باورمان را به رقص وا نداشته....
من وقتی می خندم در شعرهایم
دروغ می گویم چون تو
زندگی...
بیا ای آفتاب صبح مرداد
بتاب ای چشم شهلای پریزاد
برقص ای شاخه ی شمشاد در باد
بخوان از عشق چون شیرین و فرهاد
«تولد مردادی های عزیز مبارک»
بهزاد غدیری شاعر کاشانی
دلا آخر تو را دیوانه کردند
تو را آواره ی میخانه کردند
شکستن آن دل بی کینه ات را
تو را در بند هر بیگانه کردند
تمام جاده ها از برف پر شد
تمام گوش ها از حرف پر شد
بیا ای تو دلیل بودن من
که صبرم سر رسید...
آفرین بر تو..
تو شاعری
سلطان شعری
آفرین بر تو
تو خالقی
آن خالق
افکار و ذهنی
آفرین بر تو
شاداب کردی
این دل و
جان و جهان را
صیقل زده
اشعار تو
روح و روان را
دلداده طوفان نهراسد ز نسیمی،
که سُراید
غزلش را نفس باد صبایی
تو که در حادثه ی کوچک حوضم
ابدِ ماه شدی....
تو که در خانه ی پُر پیچک قلبم
خودِ مهتاب شدی...
تو که در بازترین رایحه ی بی رمق قطره ی باران
به تکاپوی نگاهم غزلِ شاه شدی...
تو که در منزل کوتاه سکوتِ پُر حُزنم
پر فریاد شدی...
تو...
حالم شبیه ماهی گیری که
تک قایق چوبیشو دزدیدن
دیگه نمیشه دل به دریا زد
واسم تو ساحل نسخه پیچیدن
شاید هم ماه
جای تیری چوبیست
بر پیشانی آسمان
که مردی عاشق و شیفته خورشید
وقتی دلتنگ معشوقه اش بود بر آسمانِ سیاهِ شب
شلیک کرد...
مأوا مقدم
درختی زیر شلاق تبر سوخت
گلی در مُشت طوفان پشت در سوخت
سراسر زندگی غم بود و بحران
امید و آرزویم , بی ثمر سوخت
ابوالقاسم کریمی
کسی در فکر مرگ غنچه ها نیست
کسی با روح باران آشنا نیست
در این نفرین سرای نفرت آباد
کسی با مهربانی همصدا نیست
ابوالقاسم کریمی
زمان در سایه تقویم اجبار
زمین در پنجه انسان مکار
تمدن زیر سم اسب کینه
اسیر اختیار دیو تکرار
ابوالقاسم کریمی - فرزند زمین
ستم در روز محشر با خدا شد
پر از ایمان به درگاه دعا شد
ولی در شهر بی فردای دوزخ
رها در کوچه غم های ما شد
-
ابوالقاسم کریمی(فرزندزمین)
بهار آمد ولی گل را چه سود است
سراپای تن باران کبود است
هوا در شهر آدم های خود خواه
سوار ابر بی افسار دود است
ابوالقاسم کریمی
با من بیا
بیا بنشین تا بخوانمت
طومار عمر رفته ی خود را به پای تو...
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی
زلف سیاهت
بر آستان دلم ، دلربایی می کند...
پیچک اندیشه ام
در سودای چشمت ، جان نثاری می کند...
بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی